بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

هوای لعنتی همیشه ی خدا دو نفره است.

  • فاطمه قلی‌پور

آبی و مشکی و فیروزه ای ات را گشتم

هیچ رنگی به دلم غیر طلایی ننشست...

  • فاطمه قلی‌پور

هدایت شدم

از باب الجواد

سمت کوثر

و در من انقلاب شد

تا چشمم به ضریحت افتاد

  • فاطمه قلی‌پور

دلم

جبرئیل شد

بالا رفت و بالا و بالاتر

تا رسید به گنبد طلایت

و بالهایش سوخت.

  • فاطمه قلی‌پور

فیروزه ی گوهر شاد

سالهاست

روبروی باب الرضا

تمام قد

اذن دخول می خواند

گوش کن؟

حرف به حرف

تمام نقاره ها را تکرار می کند...

  • فاطمه قلی‌پور

آدم می رود یک جایی زیارت، حالش یک جور خوبی که می شود یک هو به سرش می زند دعا کند؛ سختش هم همینجاست: هجوم اسم ها و آدم هایی که نمیشناسی و می شناسی. و هجوم دعا ها و خواهش ها و جاجت ها و التماس دعاها و ...

نتیجه این می شود که شروع کنی:

بسم الله الرحمن الرحیم اللهم احفظ السیدعلی خامنه ای اللهم احفظ سید حسن نصرالله اللهم احفظ ابی اللهم احفظ امّی اللهم الغفر لفرزانه اللهم اغفر لشیدا اللهم اغفر لعطیه اللهم اغفر لدیباگ اللهم اغفرل میم کاف اللهم اغفر لحسین بوذرجمهری اللهم اغفر لیاسمن هرندی اللهم اغفر لجواد مهدیزاده اللهم اغفر لزرافه اللهم اغفر لزلال اللهم اغفر لحمید اللهم اغفر لیاسمین اللهم اغفر لاینسین ورد اللهم اغفر...

خدا خودش بلد است اسم هاتان را. حتی اگر من اسم خیلی هاتان را ندانم. قرار است من «معرفت» داشته باشم فقط.

+ این زیارت شما. ببخشید دستم همینقدر می رسید که دعاتان کنم و لحظه اش را ثبت کنم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

ــ خب به سلامتی آقا پسرتون شغل شون چیه؟

ــ یارانه بگیر هستن.
 

  • فاطمه قلی‌پور

یک وقتی یکی نیست،

و تو نبودنش را حس می کنی.

یک وقتی یکی هست،

و تو نداشتنش را.

  • فاطمه قلی‌پور

باباجان، آب و تاب نیاز نیست که. غم فاطمیّه خودش بالذات با غم همه عالم فرق دارد. تفاوت اش هم خط به خطّ تاریخ است. روضه خوان نمی خواهد که. فقط همین که کمی حواسمان به تاریخ باشد. همان خط به خط تاریخ نگارش شده برای همه عمرمان کفایت می کند. نه که فقط برای این گریه کنیم که زهرای مرضیه ی حوراء الانسیه ی محمد را با در آتش گرفته خانه اش یکی کردند؛ نه. نه که فقط برای این گریه کنیم که فرزندش را کشتند.(دارم روضه می خوانم ها، حواست هست؟) نه فقط این ها.
گفتم خط به خط تاریخ. پس این که « زهرا دست بچه هایش را بگیرد و درهای مدینه را بکوبد بپرسد چرا به یاری علی نمی آیید؟ مگر شما در غدیر نبودید؟» این خودش روضه است؛ یعنی که چهار نفر نبودند که پشت فاطمه و علی باشند؛ اما چهل نفر بودند که پشت در باشند.
یا این که فاطمه در خطبه آسمانی اش در مسجد مدینه اولین جمله اش بعد از حمد و ثنای الهی این باشد که «یا ایها الناس إعلموا إنّی فاطمه و أبی محمد» این خودش روضه است؛ یعنی که حجّت تمام شده است مردم بدبخت بی دین نامرد...
یا این که اولی و دومی برای عیادت فاطمه از او اجازه ورود بگیرند و او بگوید « یاعلی البیت بیتک و الحرّه امتک» این خودش روضه است؛ یعنی که علی چه کنیم، من که راضی نیستم که... .
یا اگر بخوانیم که «مرا شبانه دفن کنید» این خودش روضه است؛ یعنی که همه آن ها که نباید می آمدند، همه ی شهر، تمام مدینه، موقع زنده بودن فاطمه پشتش نایستادند که حالا پشت جنازه اش بایستند.
یا اینکه « برای روضه مادر ما به صدای بلند گریه کنید» خودش روضه است؛ یعنی که فرزندان فاطمه برای این که در تشیع مخفی مادرشان صدا از کسی درنیاید، آستین به دهان بگیرند و هق بزنند.
یا اینکه علی وسط دفن فاطمه کنار برود، دو رکعت نماز بخواند که زمین نخورد............... (روضه نیست؟)
ما آه کشیده های کتاب هاییم. ما زمین خورده های روضه های لا به لای جملاتیم. به یادآوری و تجسم کوچه و آتش و چادر و غلاف و لگد و آه نیاز نیست که. همین که زانوی علی بلرزد، همین برای ما تا آخر عمرمان روضه است. این که علی برای تدفین فاطمه ذکر لاحول و لا قوه الا بالله بگیرد، این روضه است؛ این یعنی تمام؛ یعنی تمام شد./


+ تایپ و اشک شد این پستم. همه ببخشید.

++

+++

 

 

 

 

 

 

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

یک شب گفتم من تنها مانده ام.

خستگی زل زده بود توی چشم هام و تکان نمی خورد و من هم به تو گفتم خسته ام. خسته و خسته و خسته ام.

همان شب به تو گفتم کاری نمی کنم تمام شود.

گفتم منتظر می مانم.

گفتم من دارم تمام می شوم.

عطیه؟

تو حالا می دانی که دیگر تنها نیستم.

تو می دانی تمام شد.

تو می دانی خستگی رفت. بلند شد از جلوی چشم هام رفت کنار.

ولی یک چیز را نگفتم عطیه.

من به تنهایی معتاد شده ام...

 

  • فاطمه قلی‌پور

+++ ظاهرن خیلی چیزها دلبخواهی است. بنابراین از آنجا که بسیار بسیار «دلم خواست» درباره این نکته اظهار نظر بکنم، این ها را نوشتم.

+ اصلن کاش «دفعه قبل» هم عقل و سنم می رسید و می نوشتم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

 

 

 

+ این عکس از سوریه گرفته شده است.

++ این عکس را گذاشتم که ببینیم با هم؛ همین.

خواستم یادآوری کنم فقط. گفتم وسط بحث ها و شوخی ها و گریه های آیفون فایو  و دلار و نان و نفت و سیاست خارجی و اقتصاد صدقه ای و خوشحالی های برفی و دل آشوبه های شخصی، فقط حواس مان ـ به خدا نه بیشتر، فقط حواس مان  ـ  باشد به یک سری چیزها؛ همزمان.

+++ متشکرم از اینکه عوض یا قبل از حالت تهوع و بالا آوردن و اه و پیف، یک لحظه به این تصویر فکر می کنید.

واقعا متشکرم.

  • فاطمه قلی‌پور

یک دوست یک بار از حال من خبر داشت و به من گفت چرا دردودل نمی کنم؛ به من گفت چرا من توی بلاگم از خودم حرف نمی زنم که خالی بشوم و حالم بهتر بشود.

من نشستم روی یک صندلی و همین طور که به روبرویم نگاه می کردم به این فکر کردم که تا به حال این همه آدم و این همه وبلاگ دیده ام و دیده ام که هر کدامشان توی وبلاگشان دردودل می کنند. هر وقت دلشان چیزی خواست تویش می نویسند و هر وقت دلشان گرفت تویش می نویسند و هر وقت دلشان لرزید تویش می نویسند و خلاصه این که وبلاگشان فقط وبلاگ شان نیست؛ وبلاگ دلشان هم هست.

من نشستم یک گوشه و خیلی آرام و منطقی خودم را زیر سوال بردم که چرا من توی بخاری مجازی ام هیچ وقت دردودلی نداشتم؛ چرا بخاری هیچ وقت دفتر خاطرات نبود. چرا بخاری هیچ وقت جایی نبود که اشک هایم را تویش بنویسم و برای اشک هایم عنوان مطلب بنویسم و اشک هایم را save کنم و بعد همه بیایند اشک هایم را بخوانند. چرا هیچ وقت من به خاطراتم نگفتم «مطلب». چرا من هیچ وقت حسّم را با کسی قسمت نکردم.

چرایش را هم پیدا کردم. چرایش این بود که بخاری قرار بوده مثل خیلی چیزهای دیگرم نشود؛ کثیف «من» نشود. قرار بوده بلوری بماند. قرار بوده هر چیزی که دکمه save برایش می خورد «چیز»ی باشد. قرار بوده مال کسی نباشد.

اصلش قرار شد من و خودم و خدا سه نفری اینجا مطلب بنویسیم. همین است که اگر روزی «خاکستر» نوشتم، قبلش دو ساعت سر هرکدام از کلمه هایش نشستم با مغزم پینگ پنگ بازی کردم. همین شد که اگر روزی قرار شد بنویسم «حرمیّه» متنش را توی حرم نوشته باشم که واقعا حرمیه باشد.

همین شده. این شده که هر دفعه اشکی و بغضی نشسته ام کامنت ها را چک کرده ام و به جای هرکدام از قطره های آلوچه ای خیس، یک «دونقطه پرانتز» گذاشته ام و هیچ وقت خدا هم دستم نمی رود بیایم اینجا از دلم بنویسم. هیچ وقت خدا دلم نیامده اینجا را مال خودم کنم. همین شده که اشک هایم هیج وقت save نشدند. هیچ وقت عنوان نداشتند؛ هیچ وقت هیچ کامنتی زیر اشک های من ثبت نشد. من بلاگم را مال خودم نداشتم هیچ وقت. بخاری هیچ وقت مال خودش نیست؛ اصلا کارش این نیست. نهایت اینکه همان قدر که دیگران را هم گرم کند، خودش هم گرم شود. خودش هم حالش بهتر باشد. تا به این فکر می کنم که یک بلاگ سوم بزنم و آنجا دیگر بخاری نباشم، یکهو یک طوری می شوم؛ از لای دستهایم چیزی سر می خورد می ریزد روی زمین؛ مثل آب.

من نمی توانم. بلد نیستم بیایم بنویسم که بله ما با فلانی و فلانی و فلانی رفتیم سینما و خیلی خوش گذشت. بلد نیستم از جمع دوستانه ام عکس بیاندازم و بگویم من اینها را دوست خودم می دانم. بلد نیستم بگویم فلانی با تو خیلی زندگی به من می چسبد. بلد نیستم بیایم بگویم فلانی حالم از ادا و اطوارهای مسخره ات بهم می خورد و میخواهم دیگر نباشی یا نباشم که ببینمت. بلد نیستم حتی بیایم یک پست ادامه مطلب دار برای فلانی که دستم بهش نمی رسد بنویسم که یک رمز داشته باشد که فقط من و او بدانیم. من از این جور بلاگ ها ندارم. یعنی بلد نیستم که داشته باشم. بلد نیستم بگردانمش. بلد نیستم از این دردودل ها کنم.

نهایت دردودل من این است که یک کلام بیایم بگویم من بلد نیستم بخاری نباشم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

ربیع الاول

توی این شهر

یعنی سبز شدن «این» بعد دو ماه:

 


 

  • فاطمه قلی‌پور