بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

امشب ـ به قول آقای مداح محترم ـ شب روضه بود. و من ـ از بس شلوغ بود ـ نفهمیدم روضه چیست؛ روضه کجا اتفاق می افتد؛ روضه اصلا به چه کار می آید؛ و سوالات اینچنینی راستش شاید اصلا به ذهن بعضی هامان خطور نکند این شب قدری. هیچ کس هم نیست از آقای مداح محترم بپرسد که آقای مداح محترم، نظر شما چیست؟ آیا روضه به نظر شما این است؟ روضه امیرالمومنین علی بن ابی طالب این است که علی یک غذا می خواست و دو غذا را تحمل نمی کرد؟ اینکه علی لباسش گیر می کند به گیره در یا غازهای منزل امّ کلثوم، دامنش را می کشند؟ اینکه امّ کلثوم ـ مثل رقیه بنت الحسین (؟!! او مثل ایشان!) ـ دلبسته بابا بود و اصلا همه دخترها «بابایی» هستند و وای از دل زینب...! اینکه ابن ملجم مرادی شمشیرش زهر داشته و حتی با شیر هم خوب نشده؟ اینکه طبیب به حسن ابن علی بگوید «شرمنده» (+ صدای گریه جمعیت)

فقط این ها روضه است؟ یک ساعت و نیم فقط همین؟ نه چیز دیگر؟

پس اینکه علی، وقتی بر زمین افتاد، همه دیدند که ساختمان مسجد کوفه لرزید، و همه شنیدند نوای در و دیوار مسجد را که می گفت «ارکان عالم فرو ریخت...» و با وجود این ها گفتند «مگر علی نماز هم می خواند که در مسجد کشته شود؟»
اینکه اصلا چه لزومی دارد که یک امام معصوم، برای اثبات رستگاری اش به خداوندی خدا قسم بخورد؟
اینکه علی با اتهام «قتل» از این دنیا رفت،

اینکه تمام سوال مردم از دروازه علم نبوی، این بود که چند تار مو در سر و چندتا در ریش دارند؟ (که سلمان از این سوال،بگوید امیرالمومنین پریشان شد و مرا به بیابان برد و به من نگاه کرد و دستم را فشرد و چنان آهی کشید که از آن آه بر خود لرزیدم)

اینکه مزار علی، تا صد و اندی سال، نامعلوم باشد،

اینکه علی از شوق تمام شدن این دنیا، تا صبح، بی قرار باشد،

اینکه علی بگوید «با دیدگان خود می دیدم که میراثم را به غارت می برند»1

و بگوید «چاره ای جز شکیبایی نداشتم»2

و بگوید «در شرایطی قرار دارم که اگر سخن بگویم، می گویند بر حکومت حریص است و اگر خاموش بمانم، می گویند از مرگ ترسید»3

و اینکه بگوید «خدایا، من این مردم را با پند و تذکرهای پیاپی خسته کردم و آن ها نیز مرا خسته کردند. آنها از من به ستوه آمده اند و من از آنها به ستوه آمده ام. دل شکسته ام. به جای آنان افرادی بهتر به من مرحمت کن و به جای من فردی بدتر به آنها مسلط کن.»4

و بگوید «چقدر دوست می داشتم که شما را هرگز نمی دیدم و هرگز نمی شناختم»5

و بگوید «من دیگر هیچ گاه به شما اعتماد ندارم»6

و بگوید «چقدر با شما کوفیان مدارا کنم؟»7

و بگوید «ای اهل کوفه،گرفتار شما شده ام...»8

و بگوید «به خدا سوگند دوست داشتم خدا میان من و شما جدایی اندازد»9

و اینکه ابن ملجم مرادی سه روز شمشیرش را در زهر بخواباند، وضو بگیرد، و قربه الی الله برای کشتن «دشمن خدا» در کمین علی بنشیند،

اصلا اینکه علی که همراه پیامبر اسلام، پدر امت بود، و تنها با پیامبر اسلام از یک شجره بود، و برای پیامبر اسلام به منزله هارون برای موسی بود، و غیر از او برابری برای زهرا نبود... اینکه این علی، این علی که آیاتی از قرآن تنها و تنها و تنها از برای اوست، این علی عالی اعلا را لایق جمع آوری قرآن ندانند!!! و انگار کن که آن «مثلا خلیفه» مسلمین بیاید به این علی بگوید ما را به قرآن تو نیازی نیست!!! همان ها که گفتند، ما را قرآن بس است،

اینکه نه قرآن می شناسند و نه امام و نه خلیفه و نه علی را ...

این ها که روضه تر است...

درگیر روضه های خودمانیم. باید هم نفهمیم ارتباط جمله ی «فزت و رب الکعبه» و مصراع «چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی» و آیه ی «و ما ادراک ما لیله القدر» چیست. باید هم منتظر باشیم خود مهدی بیاید و برایمان روضه بخواند... باید هم قرآن به سر بگیریم از این روضه ها. اصلا خدا به شیعه جماعت لطف فرموده که اعمال لیله القدر، شامل قرآن و قسم جلاله می شود؛ مرحمت فرمود که شهادت علی در شب قدر اتفاق افتاد. باید هم قسم خورد به خداوندگار و چهارده معتــَمـَدش. باید هم پناه برد به آنها از آتش فتنه ی نفمیدن؛ که علی را از مردم و خدا را از مردم و مردم را از خدا گرفت... باید هم قسم داد که تقدیرمان بشود فهم روضه. اصلا روضه ترین همین است که بفهمی علی ذوق کرده از اینکه بالاخره با شهادتش، چهار نفر می فهمند علی مسلمان بود؛ کافر نبود؛ دروغگو نبود؛ نفس پیامبر بود... جان محمد بود...

این از همه روضه تر است که دل محمد خدا برای علی تنگ شده بود...

این ها ـ به خدای کعبه ـ روضه تر است...

 

 

پانوشت:

ـ 1 و 2 : خطبه سوم نهج البلاغه
ـ 3 : خ پنجم
ـ 4 : خ بیست و پنجم
ـ 5 : خ بیست و هفتم
ـ 6 : خ سی و چهارم
ـ 7 : خ شصت و نهم
ـ 8 : خ نود و هفتم
ـ 9 : خ صد و شانزدهم
( لطفا خطبه ها را مرور کنید تا مخاطبان جملات را بشناسید)

 

  • فاطمه قلی‌پور

حرف ایمیل فرستادن بود فقط. رفتم سری به ایمیلم بزنم که الف را دیدم و گفت که بروم ببینم عجب تست روان شناسی است «لامصب» و تا به حال به همه رفقا فرستاده ام و تشکر کردند و...
تیتر زده بودند«تست دالایی لاما: شگفت زده خواهید شد.»
به اسمش آلرژی پیدا کرده بودم.حدود یک ماه درگیر ترجمه زندگی نامه و متن های مربوط به عقاید و کتابهایش بودم و با شنیدن یا دیدن اسمش،کلی کلید واژه صلح، شفقت، آشتی، انرژی، چاکرا، محبت، سفرهای انسان دوستانه، صلح طلبی، نوبل صلح، و ازهمه جالب تر، حضرت قدسی دالایی لاما(!!!) می افتادم.منتهی الف گیر داده بود.نشستم و حرف زدیم و نصف جوابها هم غلط بود و چیزی هم به الف نگفتم.دست می زد و ذوق می کرد که می بینی؟ رد خور ندارد «لامصب». گفتم که باید بروم و لطف کرده و یک دقیقه بعد هم اولِ میل باکسم نوشته بود «شگفت زده خواهید شد.»
ب گفت نبودی. گفتم پیش الف بودم و ماجرای ایمیل قدسی را برایش تعریف می کردم. گفت «همون کچله؟» که یکهو الف درآمد که «کچل چیه خجالت بکش... همین فلانی - مرا میگفت - کتابای نمیدونم چی شو ترجمه کرده می گه طرف سفیر صلح جهانیه. نوبل صلح گرفته...» ب نگاهم کرد. خندیدم که یعنی «فقط همینا رو از حرفام فهمیده» یا اصلا اینکه «اونجا نوشته بود خب!» یا یک همچو چیزی مثلا.

*
جیم گفت می رود تلویزیون ببیند و اضافه کرد که خسته شده و زد به جاده خاکی که «اخبار درست و حسابیم که نمی ده. الان همین ساعت بی بی سی فارسیو بگیر حال کن. والّا... مث این نیس که هی سانسور شه آدم نفهمه چه خبره بالاخره (منظورش شانتاژ نبود) . یه آمار تلفات که می خوان بدن، یه «1» به سرش اضافه می کنن یه «0» به تهش!»
خندیدم. نظری هم نداشتم. ایران «2» هم به آمار تلفاتش اضافه کند، باز ایران من است. ایران جیم هم هست. فرق نمی کند.

*
دال گفت بروم مستند هولوکاست بی بی سی اش را برایش ترجمه کنم. جمله به جمله می گفتم و او هی چشم هایش - و من هم هی چشم هایم - گشادتر می شد. وسطش زد روی دستش گفت «تو رو خدا می بینی...؟»
بحثمان شد ولی دعوایمان نمی شود هیچ وقت. از من بزرگ تر است. احترام داریم برای هم.

*
بعضی خاطرات اصلا مهم نیستند. یعنی اولش مهم نیستند. نه برای مرور کردن، نه برای شنیدن یا حتی خواندن یک وبلاگ. ولی مهم می شوند وقتی جای من باشی. وقتی دقیقا جای الان من باشی. که بیخیال دنیا، دو سه تا شبکه اجتماعی را همزمان باز کنی و همزمان‎تر وبگردی هم بکنی و هی حواست به ساعتت هم باشد که معتاد نشوی یک وقت! که یک خبرگزاری جلوی چشمت تیتر بزند «کشتار مردم مسلمان میانمار».
علامت سوال می شوی: کشتار؟ در برمه؟ چرا...؟
کلیک می کنی. این سایت... آن سایت... متن استاد رائفی پور... اجتماع در حمایت از... عکس و فیلم مثبت هجده از کشتار... دالایی لاما... هیلاری کلینتون... تفاهم نامه... حقوق بشر... اعلامیه... کلینتون با لبخند... لاما روبروی دیوار ندبه یهود... زنی با بچه مرده در بغل... جسدهای کنار ساحل...

ب عزیز، باور می کنی؟؟؟ بدون یک و صفر اول و آخر، «بیست هزار نفر» در یک روز سوختند و بعدش هم تکه پاره شدند. به «پنج هزار زن» مسلمان تجاوز شد. این اعداد هر کدامشان کلی صفر دارند. عدد دارند. عددهایی که بی بی سی فارسی با همه آزاد اندیشی اش حذفشان کرد. عددهای میانماری از اول و آخر و وسط، حذف شدند. و یکی این وسط تیتر زده «هولوکاست واقعی». که البته دیگر هیچ «استیون اسپیلبرگی» برایش «فهرست» نمی سازد.

الف عزیز... دست بزن. تشویق کن. ذوق کن. من اعتراف می کنم دالایی لاما مرا شگفت زده کرد. تمام طرفدارهای حضرت قدسی اش در جهان، مشتاق صدای همین طبل صلح و همین باران شفقتی هستند که در برمه بر سر میانماری های مسلمان باریدن گرفته است. کاش سیل نیاید. کاش حضرت قدسی اش مثل من، «first page» گوگل اش، به جای هر زبان دیگری، «English» باشد. احتمالا او هم اگر فارسی و انگلیسی بفهمد، مثل من شگفت زده خواهد شد. مثل من که برای پیدا کردن لوگوی حمایتی مسلمانان میانمار، تایپ می کنم «لوگو» و می خواهم بنویسم «ی» که گوگل لطف می کند: «لوگوی پپسی روی ماه». روی ماه چرا؟ روی پیشانی قدسی دالایی لاما... روی قلب من مسلمان که امیرالمومنینم حاضر بود برای خلخال پای زن یهودی بمیرد، اما من حتی ندانم دلیل تکه پاره شدن این همه آدم، «تعرض به حقوق بشر» بوده است!! که «Google Image» را باز کنم برای عکس مطلب وبلاگم و بنویسم «Myanmar» و ببینم گوگل برخلاف همه جستجو هایی که نود درصد عکس هایش تکراری است، این بار سنگ تمام گذاشته. ببینم که هوا چقدر خوب است. چقدر خوشبختیم همه ی ما و چقدر همه یکدیگر را دوست دارند. آنقدر که پنجاه صفحه گوگل، ب عزیز، پنجاه صفحه گوگل، پر از عکس های دسته جمعی خندان میانماری هاست. که صفحه صفحه جلو بروم... و هیچ؛ دقیقا هیچ. گوگل مثلا شعارش جستجوی همه دنیاست. و دنیا دور سرم می چرخد با این همه عکس. هر لحظه از تصویری به تصویر دیگر...گیجم...صفحه نهم... یک عکس زیر یک خبر دو خطی از کشتار مردم میانمار: فیلتر.  صفحه بیست و هفتم : عروس و دامادی دست در دست و چشم در چشم هم. صفحه سی ام: «gentle people» (مردم نجیب و مهربان...) صفحه سی و چهارم: کسوف در شهر باستانی باگان میانمار ... صفحه چهل و هفتم: سایتی به نام مرهورن، یک خبر پنج خطی از آزار مسلمانان میانمار، با دو عکس، هردو فیلتر. صفحه پنجاهم: هیچ.
و تو، یا مثل من می گردی به دنبال پنجاه و یکمین «O» ی گوگل، یا نتیجه می گیری خبر کشتار میانمار مثل چسباندن لوگوی پپسی روی ماه، شایعه بود.

کاش شایعه بود. کاش حداقل عددهایش شایعه بود...
امیرالمومنین ما طاقت خاکی شدن فقط یک چادر را نداشت... نشست روی زمین...

 

 

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

 

در حاشیه ی حاشیه ی حاشیه ی نفحات نفت جناب امیرخانی،و تقدیم به مدیران سه لتی و بلکه با لت بیشتر.

  • فاطمه قلی‌پور


طی بیست و چهار ساعت اخیر فقط یک و نیم ساعت خوابیده ام که پدر بیدارم می کند برای رفتن به ...

  • فاطمه قلی‌پور

دقیقا از وقتی شروع شد که....کسوف شد.

"هـ" ــ که عاشق نجوم است ــ آمده بود پیشم و گفت که هفته بعد کسوفی خواهیم داشت در نمی دانم کجای زمین. (و چه ذوقی هم داشت) تاریخ و روزش را لای تقویم می جستیم که "هـ" پیدایش کرد و گفت" دوشنبه به عربستان می رسه ،سه شنبه به ما. می دونی؟ می خوام با بابام هماهنگ کنم که ..."
اصلا حواسم به بقیه حرف هاش نبود. فقط راستش...

*

دوشنبه به عربستان...سه شنبه به ما...

دوشنبه عربستان...

سه شنبه ما...

*

چیزی که جذبم کرده بود، " تفاوت زمان " بود؛ که می شود یک واقعه ی واحد در اوقات متفاوت در این کره ی خاکی اتفاق بیفتد...

*

اختلاف غربی ترین مرز روسیه تا شرقی ترین مرز آن، حدود دوازده ساعت است؛ یعنی اگر در غربی ترین مرز، صلاة ظهر باشد، در شرقی ترین مرز، نیمه شب است و وقت نافله. عید فطر به ذهنم آمد که همیشه " یک روز بعد از عید عربستان " است. یا نقطه ی مقابل ما در زمین: آمریکا؛ که روز و شبش برعکس ماست.

*

حساب کتاب کردم برای روزهای هفته. خیلی جالب بود: مسیحیان نیویورک، دوشنبه ی روس ها به کلیسا می روند. اگر مسلمانی در مصر یا فلسطین بخواهد نماز جمعه بخواند هیچ گاه نمازش مطابق نماز جمعه ی یک ایرانی نیست. نماز جمعه های ایرانی ها هم شنبه های عربستان برگزار می شود.

*

تنها نتیجه ای که می شود گرفت این است: لحظه هایمان با هم فرق می کند.
یک لحظه احساس کردم هیچ هماهنگی وجود ندارد.... یخ کرده بودم از این عدم تطابق؛ از این عدم امکان اعتماد به زمان. از اینکه اگر قرار باشد در دنیا فقط یک بار، در یک لحظه، تنها یک اتفاق برای همه جهان بیفتد... اگر وعده مان داده باشند...
پای چه ایستاده ام وقتی وعده دارم که "و نرید ان نمن..."
حس کردم باختم...

*

گذشت.

سرگردان بودم میان این همه جمعه. میان همه جمعه های زندگی ام که حالا انگار دیگر جمعه نبودند. همه ی غروب های دلگیر جمعه هام. همه دعاهای فرجی که مثلا غلیظ تر می خواندم. همه لحظه هایی که مثلا " اختصاص داده بودم " (و البته همه ی  لحظه های دیگری که اختصاص نداده بودم...) مانده بودم حیران ساعت ها و روزهای به قول خودم " اشتباهی " زندگی ام باشم، یا شرمنده ی همه لحظاتی که حرام بی توجهی ام شده بودند...گشتم میان لحظه هایم و دیدم کلی وقت به بهانه ی " نزدیک نبودن به جمعه " از کفم رفته. خیلی ساعت ها حواسم نبوده که هست...که نفس هایمان ــ حتی وقتی شاید جمعه نیست ــ به هوای او شمارش می شود. یا پلک زدن هایمان می شود قیچی های آتشینی که حبل المتین بین من و او را مدام و مداوم کوتاه تر می کنند. و من انگار نه انگار...حواس من ــ و خودمانیم، صدا و سیمای کشورم ــ هردو به " جمعه های خودمان " بود و بس. و حالا فهمیده ام همه ی لحظه هایم ممکن بوده جمعه باشند...

*

امام صادق(ع) : هر صبح و شام در انتظار فرج قائم ما باشید.

  • فاطمه قلی‌پور

تقدیم به خودم؛

هم رشته ای هایم؛

و همه مان.

******

مترجم های عقیده ایم.

پیامبران خداوندگارعلم

                                         

  • فاطمه قلی‌پور

شده «Title».

شده «تیتر».

شده مثل همه بنر های تبلیغاتی خوش آب و رنگ و جذاب.

شده همین که «بعضی» علمش کنند ـ مثل پیراهن سومی ـ و «هشت ماده ای» اش را روی نیزه بگردانند و برایش از بعضی مثل سید علی خامنه ای بیعت بگیرند.

شده «مصلحت»؛ گاهی نیاز هست و گاهی نه.

شده «قایق نجات»؛ گاهی لازم هست و گاهی نه.

شده «واتیکان»؛ اطاعتش بر «برخی» واجب است و بر «برخی» نه.

شده آخرالزمان؛ تا دیروز، خودش ولی فقیه بود و اطاعتش بر همه واجب؛ اما امروز نایب منتخب خودش رفته زیر چماق تردید و استیضاح.

شده صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی...
بین خودمان بماند... کلی دلم لک زده برای «اتحاد»... برای «ایمان»... برای «یک جو یقین»...

 

  • فاطمه قلی‌پور

سلام آقا.

یادتان هست؟ روزگاری شما بودی و جهان به خورشید ــ یا حتی ماه ــ احتیاجی نداشت.

بعدها یک روز تولدتان شد. و ما برای شما هدیه ای داشتیم. و خواستیم شما را سورپرایز کنیم. پس محترمانه و صمیمی شما را بیرون فرستادیم و درب ها را پشت سرتان بستیم تا نبینید که هدیه تان کجاست. و شما ــ مثل مادر های مهربان ــ با این که می دانستید، اما مهربانانه و با لبخند، بیرون رفتید؛ رفتید و گفتید«زود برمی گردم...»
و نگفتید «چه وقت برمی گردید» که با خیال راحت هدیه مان را پنهان کنیم؛ تا وقت داشته باشیم؛ تا وقتی برمی گردید، آماده ی «با شما بودن» باشیم.
شما یک روز محترمانه و صمیمی رفتید که برگردید و نگفتید چه وقت.

تا امروز که همه منتظر اند.

راستش آن اوایل ــ و بعد تر که نیامدید ــ گفتیم لابد «صلاح همین است». بعد تر که شد، به دنبالتان گشتیم... باور کنید نگران شدیم.خیلی به دنبالتان گشتیم؛ خیلی! «حیات» را «زمین» را «آسمان» را. اما شما نبودید؛ و یا احتمالا خواسته بودید ببینید چقدر دلمان برایتان تنگ می شود.

گذشت... .

دیگر خودمان هم جای هدیه را فراموش کردیم. خود هدیه را فرموش کردیم. شما را فراموش کردیم...

اما راستش مهم نیست آقا. ما سعی می کنیم هر سال روز تولدتان که می شود، به یادتان جشن بگیریم، شیرینی پخش کنیم و شکلات. و یا به یادتان برای عروس هایمان بوق بزنیم و برای دامادهایمان گل بخریم. و شاد باشیم و برقصیم تا شما مطمئن شوید که هنوز یادمان نرفته که اگرچه ما شما را نمی بینیم؛ اما زنده اید و نفس می کشید و نفس هایتان ما را گرم می کند.

ما ــ خودمانی آقا ــ شاید کمی دلخور شده باشیم از اینکه منتظرمان گذاشتید و نیامدید اما همیشه ی خدا به یادتان هستیم. حتی وقتی «دکلته» می پوشیم، با دیدن شانه هایمان بی محابا به یاد شما می افتیم، و پدرتان، و پدرانتان؛ که بر شانه هایشان پینه ی فقر عالم منقش بود. یا حتی آسمان، ابری که می شود یادتان هستیم که خورشید پشت ابرید و می تابید...

این روزها ــ از شما پنهان نباشد ــ این «مدرنیته» نمی گذارد به یادتان باشیم. همین که می آییم دمی به شما فکر کنیم، راننده مان با ماشین مدل بالایمان کنار آپارتمان باکلاسمان منتظر سوار شدن ماست تا ما را به یک جلسه  مهم ببرد؛ که آنجا هم همه شبیه مایند و همه چیز هم مهم است.

به دل نگیرید آقا...

باور کنید اصلا ما همه جا به فکر شماییم؛ حتی وقتی با بروبچه ها ــ جای شما خالی ــ بیلیارد می زنیم. حتی استخر که می رویم، و آب که می بینیم، لب تشنگی رقیه یادمان می افتد و شنا کردن یادمان می رود. آن وقت مجبور می شویم عوض شنا و استخر، برویم جاده چالوس یا جاجرود و ماهیگیری کنیم؛ آن هم از آب گل آلود.

آقا دوری شما... سخت که چه عرض کنم... آخر می دانید؟ جمعه ها که تلویزیون «عطر بارون ِ علی لهراسبی» پخش می کند، اشکمان حسابی سرازیر می شود و یادمان می افتد اشک، مقدمه دعاست.

ما دعا می کنیم آقا... خیلی دعا می کنیم. حتی آن دفعه ــ ریا نشود ــ کلی سجده مان طول کشید. آخر آقا دعای مومن در سجده محال است اگر مستجاب نشود. تازه اطلاع دقیق دارم که فرزندانمان ــ سربازان شما ــ وقتی دبیر به کلاسشان می رود، بلند صلوات می فرستند و مخصوصا «و عجل فرجهم» اش را می کشند که شما زود تر بیایید آقا.

اصلا چرا راه دور برویم؟ همین من خودم؛ تا سوهان جمکران نداشته باشم اصلا چای نمی خورم.

خلاصه آقا ـ گفتم که ـ ما یادمان نرفته.

اصلا همین حالا هم اگر بیایید طوری نیست. همه وسایل آماده است. هم میکروفون ها، هم سالن های سخنرانی. می شود با فرودگاه عربستان هم هماهنگ کرد حتی، که جمعه ها یک «سی ـ یکصد و سی» اصلش را برایتان آماده باش نگهدارند که هم خودتان باشید و هم سیصد و سیزده یار گرامی تان. اصلا می دهیم خلبان های آمریکایی بیاورند که برای مانور، آموزش دیده باشند. تازگی ها ماهواره هم به فضا فرستاده ایم و مشکل مخابره اخبار نیز شکر خدا حل شده است.

باری، این جمعه گفتم باب مصلحت، مصاحبت و ابراز ارادت، نامه ای بنویسم و با نقل خاطرات و گزارشات مذکور، آمادگی مان را برای ظهورتان اعلام کنم.

قدمتان روی چشم آقا؛

بفرمایید...

  • فاطمه قلی‌پور

 تا صبح - طبق معمول - بیدار ماندم. اذان می گفت و من کیف می کردم از این همه سکوت و بعدش هم رفتم نماز بخوانم که...
از پنجره اتاق، صدای فریاد مردی شنیده می شد که بلند داد می زد بر سر یک زن و صدای مویه زن تا طبقه چهارم - منزل ما- می آمد! عجیب بود برایم که « سر صبحی چه حالی برای دعوا دارند!» و یا اینکه «آدم برای نماز صبح بیدار بشود و بعد با همسرش - احتمالا سر هیچ و پوچ - بحث کند... نوبرش را آورده اند این مردم!»
خلاصه بعد از انجام فریضه با فکر دعوای عجیب و غریب همسایه ای که تا به حال حتی صدای حیوان خانگی شان را هم هیچ کداممان نشنیده بودیم، به خواب رفتم و گذشت...
صبح، با صدای گرفته جیغ زن از خواب پریدم. یک لحظه فکرم به دعوای دیشب رفت که احتمال نمی دادم به اینجا بکشد. داشتم خودم را جمع و جور می کردم صدای جیغ کشیدن زن را کنار بگذارم و بخوابم که یکی گفت:
به عزت و شرف لا اله الا الله...
دیشب یکی مرده بود...
*
زن جیغ می زد... من جیغ می زدم... من جیغ نمی زدم... من لال شده بودم از هول؛ از اینکه چه فکرها که نکردم. اصلا از اینکه چرا من نباید به یاد مرگ می بودم؟ چرا «مرگ» به فکرم نرسیده بود؟
*
گم شدم میان فریادهای لا اله الا الله. بین جیغ های زن جوان. بین افکار خودم. بهم ریخته بودم از اینکه یک روز هم مرا همین طور روی دست می گیرند و می برند.
مرد تکرار کرد: محمد رسول الله...
من هم تکرار کردم؛ برای خودم تکرار می کردم.

*
قبل تر ها دیده بودم ذکر تلقین را میان انبوه دعاهای نورانی مفاتیح الجنان. اصلا گاهی آنقدر کنجکاوش می شدم که یادم می رفت همه چیز، یادم می رفت که کجایم و چرا می شنوم که کسی می گوید: افهمی و اسمعی...
یادم به روزهای عجیب و غریبی افتاد راستش. یاد فوت یکی از اقوام که بانوی سیده ای بود و عزیز همه. که تصویرش هیچ گاه از ذهنم خارج نشده تا به حال: تن و بدنی ضعیف و ظریف و البته، به غایت کم توان و فرتوت، کم بینا و اواخر فراموشی. روز فوتش نبودم اما تمام اعمال کفن و دفن او را بی کم و کاست دنبال کرده بودم. گفتم برایت، یادم افتاد به مراسم دفن او که چگونه پیکرش را داخل قبر گذاشتند، برایش تلقین خواندند، رویش سنگ گذاشتند و خاک ریختند... و من خودم را گذاشته بودم جای او؛ اولین باری که جدی جدی به مرگ فکر کردم.

*
یادم افتاد به داستان «فریب»؛ که  روایتی داشت غیر مستقیم از معصوم(ع) که مرده باور ندارد که مرده است تا زمانی که رویش خاک می ریزند و او سرش را بالا می آورد و سرش که به سنگ می خورد، تازه باور می کند که مرده است...
سوالم این بود که اگر این حدیث موثق هم نباشد قابل تامل است: آیا باور دارم که می میرم؟

*
تصویری دیگر که کمی غیر مستقیم تر بود و من باب یادآوری. اینکه امام الرئوف الرضا(ع) جایی به اصحاب می فرمایند: کجایند شیعه های ما؟ کجاست سلمان؟ کجاست ابوذر؟ کجاست عمار؟ کجاست کمیل؟...اینها شیعه های ما هستند...
+++ من شیعه هستم؟ مرا می شود نام برد اصلا؟

*
و یادم افتاد به جمله ای که در همایشی از حاج آقا مهدوی شنیدم (که این حاج آقا همان حاج آقا مهدوی سی دی معروف طلائیه است.) جمله ای با این مضمون که روزی می رسد که امام زمان(عج) ظهور کرده است. در راهی می روند که می بینند چند جوان هجده، نوزده ساله گوشه ای به صحبت مشغول اند. حضرت به سمت آنها می روند و از آنان می پرسند: ای جوان، آیا در دین خودت فقیه شده ای یا نه؟ که اگر آری، که چه بهتر؛ و اگر نه، جواب می شنود که برو... مرا با تو کاری نیست...

*
آخرالزمان است دیگر...! دنیا و عروس هزار داماد؛ دامادهایی که از قول نبی خدا(ع) عروس دنیا آنها را به بازی گرفته است.
ما را به بازی گرفته است؛ آن قدر که یادمان رفته است روزی قرار است برایمان داد بزنند: به عزت و شرف لا اله الا الله...

*

نه خواهر عزیز،نه برادر محترم، اتفاقا دقیقا همین الان وقتش بود؛ همین ماه رمضان؛ که موزیک متن همه ختم قرآن هایت حساب و کتاب کنی؛ که موتوا قبل ان تموتوا...

*

همه مان بلدیم مثل بلبل حرف بزنیم.(من بهتر از شما!) منتهی همه اش حرف زدن نیست که؛ همه اش این است که «در زمان غیبت،به کسی منتظر گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد؛ منتظر شهادت؛ منتظر ظهور امام زمان(عج)».1
*

مرگ، همسایه آدمی است. همنشین هر لحظه مان. و در روایت است که عزرائیل(ع) هر شبانه روز پنج بار به هر انسان سر می زند.

*

امام صادق(ع) می فرمایند: نمازهایتان را به گونه ای بخوانید که گویی آخرین نماز عمرتان است.

*

من آماده نیستم؛ و به احتمال یک دوم فردا کسی از همسایه هامان خواهد نوشت: «دیشب یکی مرده بود...»

 

 

پی نوشت:

1: شهید مهدی زین الدین

 

  • فاطمه قلی‌پور