بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۱۳ مطلب با موضوع «جوالدوز» ثبت شده است

اربعین چندسال پیش، دیروقت رسیدیم یه موکب برا استراحت. با عربی و انگلیسی دست‌وپا شکسته مون میخواستیم متوجه‌شون کنیم که جای خواب و شام دارن واس این همه آدم یا نه.
لهجه‌شون از محلات نجف بود و درکل چیزی نمی‌فهمیدیم. یه دختربچه ۱۳-۱۴ ساله داشتن که چون مدرسه‌ای بود راحت‌تر حرف میزد.
گفت چندنفرید؟ گفتم ۱۷ نفر. سرشو انداخت پایین گفت الان غذا می‌پزیم براتون اما جای خواب خیلی کمه. انگلیسی عربی گفتم اگه بشه سخت می‌خوابیم اما همه‌مون یه موکب باشیم راحت‌تریم. تو موکبای مختلف بخوابیم همدیگه رو گم می‌کنیم.
گفت باشه‌. دو قدم نرفته برگشت گفت «ایرانی؟؟؟» هنوز «بله» تموم نشده بود پرید بغلم پیشونیمو بوسید شروع کرد به لهجه خودشون تندتند حرف زدن. ما از نفهمیدن حتی یک کلمه‌اش!! می‌خندیدیم و گفتیم چون ایرانو دوست داره داره ذوق‌شو نشون میده. فهمید. شالشو زد بالا. روی سینه‌اش دو تا پیکسل درب‌وداغون چسبونده بود که یکیش سردار سلیمانی بود.
زد روشون گفت «حبی... عشقی... نور عینی...»
یخ زدیم.
بعد شام دیدیم همه خدمات موکب، زن و بچه رفتن تو حیاط خوابیدن تا ما جامون بشه.
؛
نوشتم که بمونه.
؛
اعتقادتون هرچی هست باشه. اما قاسم سلیمانی رو پای رسانه ننویسید. (که اساساً اگه ما کار رسانه‌ها بلد بودیم الان وضع این نبود!!)
#سردار یک‌تنه دل برده بود...
اینو هرکس که دیده، گفته...

 

  • فاطمه قلی‌پور

دیروز طرف #هرکسی بودید, امروز، بله دقیقا از همین امروز, دیگر ایران, ایران بعد از انتخابات است.

پس جماعت محترم موافق و مخالفی که وقت تان را هدر می دهید برای بحث "بیهوده" بر سر اینکه چرا روحانی رای آورد و دوباره رییس جمهور شد؛ بس است لطفا. دلیلش همین شماهایید. اگر طی این چهارسال اول (و طبیعتا سال های قبل تر) عوض این بحث های بیخود و بازی های زودگذر,  #مطالبه می داشتید و #روش_قانونی #نقد و مطالبه را یاد می گرفتید و به دیگران هم یاد می دادید, الان رییس جمهور که هیچ, #ایران بهتری می داشتیم.
عوض آه و ناله های مجازی, بروید #کتاب بخوانید. بروید بین #مردم و #درد دل شان را بشنوید و بفهمید و به دنبال گرفتاری شان باشید. اگر مَردید و به فکر ایرانید.
وگرنه حکایت روحانی و امثال روحانی به قول شهریار, کاروانی که بسی رفت و بسی می آید...

  • فاطمه قلی‌پور

بنده‌ی خدایی روز اول بیایید جلوی ملت بفرماید که من #صد_روزه مشکلات را حل می کنم. (کاری هم نداریم که اصلا شدنی هست یا نه. باشد.) وعده ای که حتی بایگانی فکستنی صدا و سیما هم یک نسخه فیلمش را دارد... دوره اش تمام نشده بیاید بگوید #من_نگفتم! حتی ببینی #علی_کردان را هم گذاشته توی جیب #عبا یش و مدرک #دکترای_تقلبی اش رو می شود... (بروید سایت دانشگاه گلاسکو و زار بزنید به حال آبروی مملکتی که قرار بود #عزت_پاسپورت اش برگردد.) هی دارم فکر می کنم به اینکه #انصافا اگر هفت قرآن به میان، کسی، #احمدی_نژادی، چیزی، همین فقره‌ی #من_نگفتم را می گفت، دوستان «با روحانی تا هزاروچهارصد» دوباره به او اعتماد می کردند؟ (یعنی الان احمدی نژاد برگردد دوباره اعتماد می کنید؟ خدایی؟ 😐 )

لطفا چند دقیقه بیخیال «حسن روحانی/فریدون» بشویم. چند دقیقه بیخیال همه‌ی #دستاورد های احتمالی #دولت_یازدهم باشیم. مثلا بیخیال #برجام باشیم (که البته رفیق شفیق همین جناب روحانی، جناب سیف، رییس بانک مرکزی، گفتند #تقریبا_هیچ بوده.) لطفا این طرفی و آن طرفی بیخیال تحلیل های موافق و مخالف باشیم. اختصاصا بیخیال #میانگین_سنی_دولت_یازدهم و #وزرای_میلیاردر و #برادر_رییس_جمهور و #سند2030 و حتی لطفا بیخیال #مخالفت_با_پخش_زنده_مناظره_ها! و حتی حتی حتی #تعطیلی_هزاروپانصد_واحد_تولیدی و #واردات_مربا_از_یونان! لطفا تمام آنها را بگذارید کنار چند لحظه.

ممنونم.

بعضی پیام ها و پروفایل ها و تحلیل ها را می بینم و هی با خودم تکرار می کنم که از کی این همه #ظلم_پذیر شدیم... از کی #شأن_ایرانی این شد که کسی بیاید توی عنبیه چشم ما زل بزند و #لبخند بزند و #دروغ بگوید... مگر ما همانی نبودیم که از تکان دادن #برگه_های_آمار_غلط جلوی دوربین دادمان درآمد؟ پس از کی اجازه دادیم یکی این همه مطمئن شود که علیرغم #دروغگویی اش باز هم می آید و آب از آب تکان نمی خورد...؟


پناه بر خدا از گزیده شدن دوباره از همان سوراخ.


من #رای می‌دهم. رای خودم را هم دارم. اما اگر رای نداشتم باز هم #سفید شرف داشت به #بنفش. لااقل دل #دروغگو را گرم نمی کرد.
والسلام.

  • فاطمه قلی‌پور

اول:
سال هشتادوهشت، آن شب خیلی هامان از کتک کاری احمدی نژاد و فلان آقا که پرچم سبز برداشته بود دست زدیم و ذوق زده شدیم. (به احمدی نژاد کاری ندارم؛ ولی) قطعا به این دلیل ذوق کردیم که یکی جرئت کرده مستقیم و زنده پیش روی مردم داد بزند بچه های فلانی از مال مردم خورده اند. (دلیل ذوق کردن مان هم بماند و شاید بعدتر نوشتم.) بله دست زدیم اما راستش درست همان فرداش حضرت آقا پشت تریبون سخنرانی سالگرد رحلت حضرت روح الله اعتراضشان را به این کتک کاری، رسماً وعلناً اعلام کردند؛ در خطبه های نماز جمعه بعد از انتخابات هم.
همین اول، تک‌ تک لغات بالا را ـ با وسواس و حواس جمع ـ گفتم که با همین تک تک لغاتم تکلیفم با همه طرف های احتمالی مشخص باشد. این از این.
دوم:
هر دفعه مناظره های انتخاباتی را می بینم و بیشتر خسته و غم‌آلوده می شوم. حالم وقتی بدتر می شود که می بینم عده ای هستند که کیف می کنند با این موج هایی که راه می افتد؛ این همه اتهامِ  ـ درست یا غلطِ ـ اثبات نشده؛ این همه آمار خاص و شاذ و شادمانه!؛ این همه وعده و وعید عجیب؛ و این همه رفتار خلاف عرف و ادب. بیشتر وقتی به درجه انزجار خالص می رسم که می بینم این جماعت کیفور، کیف کوک شان را در علاقه شان به عدالت و انصاف و حق مردم و حتی دینداری می دانند. و خب، حواس شان نیست:
که اولّاً، نه این جمله که بگوییم «بانکِ برادرِ فلانی» اساساً «سند» محسوب می شود و نه اینکه دو تا برگه را سند «رانتخواری فلانی و فلانی» بدانیم و روبروی دوربین نگهش داریم. این ها سند نیستند. طرف الف (فرضاً اصلاحطلب) و طرف ب (فرضاً اصولگرا) و طرف ج (فرضاً مستقل) همگی آمارهایشان بی مبنع و بدون سندِ قابل ارائه به رسانه محسوب می شود. (و خب یکی از دلایل تفاوت آمارها در کلام هرکدام هم همین است!) و تازه اصلاً کدام منبع؟! آمار مرکز آمار ایران؟! آمار بانک مرکزی؟! همین ها که در هر دولت، شاخص های محاسبه شان تغییر می کند؟! (شما هم گفتید «هه»؟!)
ثانیاً، این که کسی بگوید «خانه فلانی به فلان متراژ در فلان منطقه است» یا دیگری بگوید «فلانی فلان متراژ زمین را به فلان قیمت خریده» نه تنها ارزش و سندیت قانونی ندارد، بلکه حتی شفاف سازی هم نیست. این شفافیت نیست دوستان. و بلکه شفافیت ـ حتی در معنایی ـ «افشا» (اینجا بخوانید لو دادن!) هم نیست. شفافیت مالی تنها آن زمانی است که دسترسی به اطلاعات مالی مسئولین، رسمی، همگانی و همیشگی باشد. (از شفافیت، بیشتر بدانیم) همین یک جمله کافی است که عقل سلیم بفهمد شفافیت مالی مسئولین مملکت با کنایه و تکه پرانی پشت میکروفون های انتخاباتی میسّر نمی شود و نخواهد شد. این شفاف سازی نیست و راستش صرفاً «رو کم کنی» است.
و در ادامه ثانیاً، ثالثاً، اتهام زدن ـ خواه اتهام درست و خواه غلط ـ در زمان و مکانی خارج از زمان و مکان قضاوت ـ که نتوانی مدرک اثبات بیاوری و نتواند مدرک دفاع بیاورد ـ شاید «رای آور» باشد اما نه قانونی است و نه شرعی. تنها نتیجه منطقی اش هم این است که مردم در تلویزیون ملی چند نفر «کلّه گنده» می بینند که همه عمر حرفه ای شان را شاغل همین نظام/حکومت بوده اند و حالا هی دارند «رو کم کنی» می کنند. البته مردم اتهام های ـ خواه درست و خواه غلطِ ـ اینان را می پذیرند! چون «کلّه گنده» اند و «لابد یه چیزی می دونن که می گن». و نهایتاً؟ اینکه «همه شون دارن می چاپن» و «بابا دست همه شون تو یه کاسه اس».
این است فرق «شفافیت» و «رو کم کنی»؛ که نتیجه شفافیت، تقویت حکومت است و نتیجه رو کم کنی های انتخاباتی و حزبی، تضعیف نظام... و بیچاره نظام...
حالا کیف هاتان کوک بشود که «رئیسی دمش گرم» و «روحانی خوب کوبوندشون» و «قالیباف عجب حالشونو گرفت».
ولی من کوک نیستم دوستان.

کوک نیستم.

  • فاطمه قلی‌پور

مشکل از آنجا شروع می شود که نمی فهمیم «شعار سال» چیست و نمی دانیم به چه کار می آید. همین است که  هر سال، ما مردم می اندازیم گردن دولت، و دولت می اندازد گردن دولت قبل!! و راستش حتی همین «فهم شعار سال» را هم دولت می اندازد گردن صدا و سیما، و صدا و سیما می اندازد گردنِ ـ و یا کنارِ ـ  آرم شبکه هایش. تازه این روند که بخش خوب ماجراست. چون تعطیلات نوروزی که تمام می شود دولت، هم فهم شعار و هم خود شعار را «بخشنامه» می کند به گردن استانداری، استانداری آویزانش می کند گردن شهرداری (و الخ) و شهرداری می اندازد گردن شهر؛ با بنر.
نتیجه؟
صبح تا شب از در و دیوار شهر و تلویزیون و مدرسه و  مسجد و دیر و کنشت مان اقتصاد مقاومتی می ریزد؛ و صبح تا شب هم بیکار داریم و اسراف داریم و تجمل داریم؛ و البته ماه تا ماه هم ذلّت وابستگی به اقتصاد بیگانه و نفت داریم؛ و سال تا سال هم نسل نیم سوز داریم. و آخ از رشته کلافی که آخرش به «خودمان» بسته شده باشد... که اگر «اقتصاد مقاومتی؛ تولید و اشتغال» را می فهمیدیم، اولین و بدیهی ترین مسئله ای که به ذهن هرکدام مان خطور می کرد این می بود که «من چه نقشی ـ ولو کم، کوچک، در حد یک نفر از جامعه ـ می توانم داشته باشم...»
جان عزیزان مان، من و تو و ما، بیایید بیخیال «گردن» بقیه بشویم و «یقه» خودمان را بچسبیم. آن وقت حواسمان بیشتر جمع لامپ بلااستفاده اتاق مان هست. کمتر گیر برند و مارک و لیبل می شویم. بیشتر به مسواک زدن و وضوگرفتن مان دقت می کنیم. کمتر بخاطر چشم و همچشمی خرید می کنیم.
و مملکت مان، مملکت خودمان، مملکت خود خود خودمان... بیشتر به فکرش هستیم...

 

  • فاطمه قلی‌پور

سیاست وادی جالبی است. بعضی سرشان درد می کند برایش. یا بعضی اصلاً توی باغ نیستند و ـ بهتر بگویم ـ اساساً فکر می کنند بهتر است اعلام کنند «من اصلاً اهل سیاست نیستم» تا اینکه بگویند هستم و بعد مجبور شوند خودشان را درگیرش کنند و دنبال اطّلاعات موثّق و تحلیل های دقیق باشند. البته موجودات عجیب دیگری هم هستند که برای آنکه ثابت کنند «من بی طرفم» می گویند «من سیاسی نیستم»!! (و من شخصاً عاشق این دسته ام.)

به هر حال، عضو هرکدام از این دسته ها باشید، با هر شکل و شمایل و کیش و مسلکی هم که باشید، اگر در ایران زندگی کنید قطعاً وقوع دهه فجر را در بهمن ماه، مطّلعید! همه دهه فجرهایتان هم احتمالاً خاطرات مشخّص و مشترکی هستند.

راستش من پیشنهادی برایتان دارم. هر مدلی هستید، خیلی یهویی و بی مقدّمه کج کنید سمت آدرس «تهران، میدان فردوسی، موزه عبرت ایران.» لازم هم نیست خیلی به صحبت های راوی گوش کنید یا به مجسّمه ها گیر بدهید. فقط لطفاً بیخیال دوربین گوشی‌تان و حرف زدن با رفقایتان بشوید. بروید «ببینید». بدون آنکه انقلابی باشید یا نباشید، بدون آنکه موافق باشید یا نباشید، فقط بروید واقعاً «نگاه کنید» دوستان. به طرز کار دستگاه ها، به آنجای فیلم که مرحوم مرضیه دباغ می‌گوید «آب طالبی برایتان آورده اند.» به آن قسمت از فیلم آرش که می‌گوید «از خواهرا بازجویی می کردم.» به چشم ها نگاه کنید. کلّی چشم روی دیوار هست. بروید یک سلول خالی از مجسّمه پیدا کنید و از دایره پنج سانتی متری رویش داخل را دید بزنید. بروید وسط حمام باستید و به صدایش گوش کنید.

قول می دهم؛ اگر این بهمن، از همان دبستان تا دبیرستان و تا همین الان، خاص‌ترین و عجیب‌ترین بهمن عمرتان نشد، بیا فحش پرت کن توی صورت من.

 

  • فاطمه قلی‌پور

تو که دلت خوش است به اینکه کلید در خانه خدا دست توست. اما یادت بیاید روزی بود که کسی بی کلید وارد این خانه شد. حالا می گویم اگر کعبه سیاه پوش نبود, اگر این پرده مشکی رنگ مثل قدیم ها همانطور نصفه و نیمه روی خانه خدا را پوشانده بود, آن وقت ترک روی دیواره اش معلوم می کرد کلیددار کعبه کیست.

و شما حضرت نجس, ممنون که شب ها از خادمی حرمین شریفین که فارغ شدی, روی بالش پر می خوابی و روی تخت نرم و جای گرم. ممنون که مراقب خودت هستی. لطفا هر صبح از خواب بیدار شو حضرت سعودی. لطفا توی خواب نمیر. تو حیف است بمیری.
فکر می کنم طرح های بهتر از مرگ برای تو باشد. تو نباید توی رختخواب بمیری. باید مثلا گلوی تو را با «چهارصد و شصت و چهار» نخ محکم نازک ببندیم, و بدهیم همه اهالی قطیف و احساء روی بدنت راه بروند, تا بدانی آن زن که موهایش دور گردنش پیچیده و زیر دست و پاست, چطور نفس می کشد. فکر می کنم تشنه هم باشی خوب است. می فهمی مرد تشنه ای که استخوان هایش زیر دست و پا شکسته حالش چطور است.
خوشت نیامد؟ خب چه کنیم. ما به «تشنگی» و «گلو» و «شکستگی استخوان زیر دست و پا» حساسیم. ببینیم, می جوشیم...
می جوشیم حضرت ملعون. حالا به وقتش می بینی.
اما لطفا تا آن موقع مراقب گلویت باش حضرت نفت.
مراقب گلویت باش حضرت خبیث.
بله, ما نیامدیم به زیارت کعبه. نیامدیم دور «زادگاه کلیددار کعبه» بگردیم و ذکر خدا بگوییم. اما خبر داری که, «با قلبهایمان حاضریم.»
نیامدیم و تو را با حوریان زمینی که برای عقال و چپیه قرمزت گریبان چاک می کنند تنها گذاشتیم.

اما شنیدی که, و اگر نشنیدی بشنو, دست دنیای اسلام, «گریبان» تو را رها نخواهد کرد.

خواهد جوشید حضرت نجس.
تو فقط تا آن موقع مراقب گلویت باش نواده خاندان ملعون.

  • فاطمه قلی‌پور

با چند سوال شروع کنیم:

ـ آیا شما به منظور استفاده تفریحی شخصی یا خانوادگی، در جزایر جنوبی کشور همچون کیش، خارک، قشم، جاسک و غیره خانه ای در اختیار دارید؟ احتمالاَ باغ یا زمین چطور؟

ـ آیا شما خودروی شخصی یا خانوادگی دارید؟ قیمت آن چقدر است؟ آیا خودروی شما جزو خودروهای بالای صدمیلیون تومان است؟

ـ اساساً به نظر شما چند درصد جمعیّت کشور، چنین خودرو، زمین یا خانه ای دارند؟ پنجاه درصد؟ بیست درصد؟ ده درصد؟ پنج درصد؟ یک درصد؟

موافقید در یک نگاه خوش بینانه، گزینه پنج درصد را انتخاب کنیم؟ پنج درصد جمعیّت کلّ کشور ماشین بالای صد میلیون تومان سوار می شوند، خانه ای در جزیره های جنوبی کشور دارند و محض تفریح هم سری به باغ ها و زمین های شان در بخش های خوش آب و هوای جنوبی کشور می زنند.

حالا بروید فیلم همراه این متن را ببینید.

معرفی کنم؟ ایشان که در حال صحبت اند، از آغاز دولت حال حاضر، «دبیر شوای مناطق آزاد و ویژه» هستند؛ جناب اکبر ترکان. فیلم هم مربوط به حالا نیست؛ مربوط به حدود سه سال پیش است. یعنی وقتی هنوز تعرفه های واردات، تازه از حالا خیلی بیشتر هم بود.

راستش شما مخاطبان، «فهیم» هستید. آدم برای مخاطبان فهیم، خیلی توضیح نمی دهد. پس تنها استدعا دارم فیلم را ببییند. چند بار ببینید...

+ حیف که جناب اکبر ترکان را نمی شود دید. وگرنه سوال زیاد داشتم. لااقل ـ از روی وظیفه هم که شده ـ باید می پرسیدم که شما هم آیا آقازاده اید؟ یا خودتان آقایید؟ یا شاید هم نماینده آقایانید؟

 

* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

  • فاطمه قلی‌پور

+++ ظاهرن خیلی چیزها دلبخواهی است. بنابراین از آنجا که بسیار بسیار «دلم خواست» درباره این نکته اظهار نظر بکنم، این ها را نوشتم.

+ اصلن کاش «دفعه قبل» هم عقل و سنم می رسید و می نوشتم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

بابا جان چیزی نشده بود که.

هی شلوغش می کنید.

هی فتنه، فتنه.

یک انتخابات برگزار شد توی این کشور که یک سری رای آوردند و یک سری هم رای نیاوردند؛ خیلی ساده.

بعد آنهایی که رای نیاوردند به آنهایی که رای آوردند گفتند شما تقلب کردید آمدید بالا.

آن یکی ها جواب دادند خب شما دلیل بیار.

گفتند چرا؟

جواب شنیدند خب قانون و عقل و شرع می گوید که « البیّنة علی المدّعی».

همین.

منتها شلوغ بود؛ شلوغ شده بود؛ نشنیدند؛ بیّنه را با بیانیه اشتباه گرفتند...

 

  • فاطمه قلی‌پور

خیلی حس جالبی است. فکر کردم شاید در «آن» لحظه، هرکس خاطره ای به ذهنش برسد. این طوری هزاران هزار «آن» داریم که هرکدامش مال یک نفر است.
 مثلا یکی با خانواده اش رفته، بچه بغل، رای را نوشته و «آن» لحظه رسیده. بعد، خاطره اش می شود «انداختن رای داخل صندوق، توسط فرزندم.»
 یا یکی آمده که «یادگار جنگ» است. داخل می شود و ـ سرفه ـ مستقیم و کمی با ـ سرفه ـ تحکم، می رود سمت میز اول برای تحویل ـ سرفه ـ مدارک. ـ سرفه ـ برگه را ـ سرفه ـ می گیرد و خودکار را از جیبش ـ سرفه، سرفه، سرفه ـ در می آورد و ـ سرفه ـ نام را ـ سرفه، سرفه، سرفه، سرفه، سرفه ـ می نویسد و انگار هیچ سرفه ای نبوده، ـ سرفه ـ سمت صندوق می رود و ـ سرفه، سرفه ـ کمی مکث می کند و کمی هم سرفه. بعد، رای را می اندازد و «خسته نباشید»ی هم ـ سرفه، سرفه، سرفه، و بازهم سرفه به علاوه ی یک دستمال ـ می گوید و می رود بیرون؛ سرفه. زیر نفس حبس همه.
«آن» لحظه ی این «یادگار جنگ» شاید تفاوت رای دادن هایش باشد؛ که قبلا در بیست و چند سالگی اش با ذوق و خنده رای را «پشت خاکریز» توی صندوق انداخته و یک «وی» هم گاهی به دوربین نشان داده که یعنی «بله، ما پیروزیم و خوشحال هم هستیم» و حالا در چهل و چند سالگی اش رای می دهد و سرفه. و  البته باز هم اگر دوربین بیاید جلو، به جای همه «سی» هایی که برای «cough» باید نشان ملت بدهد، همان «وی» را ـ سرفه ـ نشان بدهد ـ سرفه ـ و یک لبخند پیر بزند.
یا جوانی، دانشجویی، چیزی، بلند شود «اکیپی» بروند با رفقا رای بدهند و از انگشت های جوهری شان تق تق عکس بیاندازند و لباس های مارک دار همدیگر را جوهری کنند و گاهی سوژه دوربین شوند و اتفاقا جواب های قشنگی هم بدهند، بعدش هم ناهار «بزنند»، که همه اش می شود «آن».
 یا اینکه ـ مثل من ـ جزو  متولدین تابستان سال هفتاد شمسی باشد که این جماعت، خاصیت جالبی دارند و آن هم «دوبار رای اولی شدن» است.(دو نقطه، پرانتز) یک بار در سال هشتاد و پنج در انتخابات شورای شهر، رای اولی شدیم. قانون اساسی سال بعدش عوض شد و سن رای از پانزده به هجده سال تمام تغییر کرد و ما در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل، رای ندادیم. زد و ما هجده سالمان تمام شد!! و در انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال نود و یک، «دوباره» رای اولی شدیم! پس اگر من متولد تابستان هفتاد بگویم «آن لحظه» همین خاصیت به ذهنم رسید، بیراه نگفته ام. البته بخاری که دیگر قصه خودش را دارد؛ چون علاوه بر دو بار رای اولی شدن، شناسنامه اش همین وسط ها گم شد و شناسنامه المثنایش هنوز بدون مهر بود، و وقتی جناب مسئول مهر در باجه اخذ رای، این صفحه سفید را دید، فرمود:« به به! رای اولی هم که هستی؟!»
خاصیت بخاری لابد این است که سه بار رای اولی شود!!

یکی می گفت: «رای دادن در حالت عادی خودش جهاد اکبر بود؛ حالا که با این شرایط بد داخلی و فشار های خارجی دیگر جهاد اصغر شده! (دو نقطه، دی!)» گفت و من ذهنم به جنگ کشید. تقصیر من هم نیست! مصداق بارز جهاد اصغر در ذهن بروبچه های شصت و هفتاد، خواه ناخواه دفاع مقدس است. چه کنیم؟! بین شان نبودیم ولی دوستشان داریم. بین شان نبودیم، و ارتباط مان پلی است که می سازیم. خودمان هم می دانیم که شاید اصلا شبیه آدم هایی نباشیم که آرزو می کردند کاش هزار جان داشتند و در راه خداوند فدا می کردند؛ یا مادرهایی که آرزو می کردند کاش هزار پسر داشتند و در راه اسلام می دادند. ولی چه کنیم؟! پل می زنیم چون دوستشان داریم. پل می زنیم، و مخرج مشترک که می گیریم، ناگاه می شود همان «هزار». ک.م.م. ایران دهه های شصت و هفتاد، و دهه های سی و چهل و پنجاه، می شود هزار. پل می زنیم و می فهمیم شهدا به خاطر این «شهید» شدند که مشغول عمل به تکلیف مقدر خداوند بودند؛ چون حاضر بودند هزار بار هم که شده اعاده ی تکلیف کنند. شهید شدند چون غرق تکلیف شان بودند؛ چون تکلیف شناس بودند؛ «گواه خداوند» شدند چون جهاد اصغرشان را شناختند. چون خاصیت شان آن است که جهاد را می شناسند و قابلیت ساختن هزار «آن» جهادی در وجودشان هست. پل می زنم، و من هم باید بشناسم. پل می زنم، و من هم باید در راه خدا بجنگم. پل می زنم، و من هم در راه خدا می جنگم. اگر هنوز هستند استخوان هایی که مادرانی سر دست بگیرند و به صورت بمالند و تبرک بجویند، من هم یک شناسنامه بوسیدنی دارم. من هم یک «آن» دارم که ساندیس و شکلات احتمالی اش «احلی من العسل» است و تازه فهمیده ام «حلوای تن تناری» حتی از آن هم شیرین تر است. پل می زنم، و من هم در «جبهه» ها «حضور» دارم، و در وصیت نامه ام می نویسم:

کاش هزار بار رای اولی می شدم...

 

  • فاطمه قلی‌پور

این اجلاس سران غیرمتعهد ها هم بالاخره تمام شد. با خودم فکر می کردم خدا را شکر که میزبانش ایران بود؛ نه به خاطر همه ارزش هایی که توی تلویزیون ازشان حرف زدیم؛ بلکه به خاطر خیلی چیزهای دیگر...
به خاطر این که بالاخره یک «خبر» پیدا شد که کاریکاتوریست ها، سایت های منتقد و یا حامی دولت، رسانه های داخلی و خارجی موافق و یا مخالف نظام، اصناف، و ــ از همه مهم تر ــ مردم را از این «لاک مرغ» نجات بدهد. و خدا را شکر چند روزی در مملکت، شاهد این نبودیم که در عین ــ می شود گفت ــ در رفتن قیمت مرغ و نوسانات مربوط به آن از دست دولت و تلاش برای بازپس گرفتن آن، مردم پنجاه تایی مرغ بخرند، انبار کنند، شایعه بسازند، گران بفروشند، جیغ بزنند، سر صف های طولانی غیبت کنند و تهمت بزنند و دعوا کنند و هم وطنشان را (که در همه کلیپ های ویدئوی این ور و آن ور آبی برایش می میرند) هل بدهند و کتک بزنند، هوچی گری کنند، شب نامه پخش کنند!، و به خاطر مرغ گران، نام «گران» ایران را ــ خیلی راحت ــ زیر پا له کنند... و آخرش دلیل همه آن تهمت ها و غیبت ها و هوارها و شایعه ها را دولت و امثال دولت بدانند ( که لابد اگر مرغ گران نمی شد که ما غیبت نمی کردیم) آخر ما ــ بزرگ و کوچک مان، و البته متأسفانه و در کمال شگفتی، سیاسی و غیر سیاسی و سیاست زده مان ــ عادت کرده ایم به اینکه «مسئله یعنی چیزی که اخبار ــ داخلی و خارجی ــ اعلام کرده است» و سپس درباره مسئله نظر می دهیم، و با کارشناسی کامل، نقد می کنیم، و اصلا تا رئیس جمهور نشویم، مسئله را ول نمی کنیم. در واقع تا«مسئله» عوض نشود دست بردار نیستیم. کما اینکه اگر چرخی در خیابان می زدید می دیدید که از صف مرغ آنچنان خبری نیست چون اساسا از لاک مرغ ...

و الحمدلله ربّ العاملین که اجلاس سران غیرمتعهدها در ایران بود. فرصتی شد تا ایرانی جماعت، تأثیر وجود رهبری در فضای بین المللی را خودشان ببینند تا دیگر این تأثیر به گردن رسانه ملی نیفتد! در اجلاس سران غیرمتعهد با کمی زیرکی به راحتی آب خوردن و بدون نیاز به هرگونه خبر و خبرنگار بازی و رسانه گری فرصتی بود تا نگاه سران صد و بیست کشور دنیا به رهبر نظام اسلامی را ببینیم. همین که چشم هایشان را ببینیم. این بهترین فرصت بود تا همه بفهمیم تنها، تنها و تنها کسی که سه متری بان کی مون می ایستد و می گوید «شورای امنیت سازمان ملل، دارای ساختار و ساز و کاری غیرمنطقی، ناعادلانه و کاملا غیر دموکراتیک است.» رهبر انقلاب اسلامی ایران است. چشم های شان را دوست داشتم. و ــ غیر منصفانه بگویم ــ لرزش خفیف دست بان کی مون موقع یادداشت برداشتن(!!) از سخنان رهبر انقلاب اسلامی. حالا گیرم که هر کس ــ و احیانا ناکسی ــ بیاید بگوید نظام اسلامی و ولایت فقیه، فلان است و فلان. (رجوع کنید به خیلی قبل تر، نامه بعضی ها به برخی دیگر) اجلاس سران غیر متعهد ها برای من فرصتی بود تا بفهمم آمیختگی فقه با جان آدمی، بهتر از آمیختگی حقوق و سیاست و علم رابطه است؛ چون فقیه فقط این را وافی می داند که از خدا بترسد، ولی سناتور بر خود لازم می بیند که از صد و بیست کشور غیرمتعهد جهان، و البته ــ و صد البته و بیشتر از همه ــ از اسرائیل. خدا را شکر که سران غیر متعهد ها در ایران جمع شدند؛ وگرنه من، این آرامش برگرفته از شجاعت برگرفته از فقاهت را در چشم ها و حرکات و سکنات مقام معظم رهبری، و آن لرزش خفیف برگه در دست و آن آشفتگی ریز زیر آن لبخند محو و آن احترام همیشگی و آن صورت بدون حرارت بان کی مون را نمی توانستم در هیچ کجای دیگر ببینم. یا اصلا نمی توانستم هیچ گاه بیشتر از اینجا، این قدر به فقاهت سیاسی اعتماد کنم...

و الحمدلله ربّ العالمین که اجلاس سران غیرمتعهد در ایران بود؛ وگرنه من و خیلی از هم سن و سالان من حواسمان جمع نمی شد که گینه بیسائو هم کشور است. بورکینافاسو هم کشور است. بنگلادش کشور است. مغولستان نزدیک ماست. کره شمالی ما را پذیرفته است. حامد کرزای و هوگو چاوز را خیلی های دیگر غیر از احمدی نژاد خودمان بغل می کنند و عکس می گیرند. خیلی کشورهای دیگر غیر از ما، افغانستان را دوست و برادر و دارای سابقه غنی فرهنگی می دانند. یادمان افتاد نقشه جهان، آنی نیست که توی ذهن ما نقش بسته، و به جایش، آن چیزی است که روی کاغذ ـ و البته در واقعیت ـ است. یاد گرفتیم همان وقت هایی که توی شوخی ها و طنزهایمان می نویسیم «کشور دوست و همسایه، بورکینافاسو» و هرهر می خندیم، آمریکا ــ با همه دک و پوزش ــ به سران همین بورکینافاسو پیام تهدید آمیز ارسال می کند که به ایران نروند. یاد گرفتیم این یعنی اینکه آمریکا ـ با همه دک و پوزش ــ می فهمد بورکینافاسو هم کشور است، اما من ایرانی نمی فهمم. یادمان رفته بود این ها را ...

و الحمدلله ربّ العالمین که اجلاس سران غیرمتعهد در ایران برگزار شد؛ وگرنه کدام مان می فهمیدیم که ترور دانشمندان ایران خیلی گسترده تر از حرف هایی است که می زنیم؟ از کجا می فهمیدیم که اگر هفته ای یک بار، یک مستند از «شهدای دانش» در رسانه ملی پخش می شود، فقط تبلیغات و مانور رسانه ای نیست. اصلا کدام مان عبارت «تروریسم دولتی» را یاد می گرفتیم؟
چه کسی می خواست بهمان نهیب بزند که وقتی آرمیتا ــ که از قضا یک دختربچه پنج ساله است ــ می گوید که «می خواهد برق بخواند تا ایران پیشرفت کند» و اضافه کند که «پدرش هم همین را می خواسته»، یعنی اینکه آرمیتای پنج ساله فهمیده که باید درسی بخواند که به درد جامعه اش بخورد؛ یعنی فهمیده که پدرش هم شهید شد چون همین را درست فهمیده بود. این ها شکر ندارد؟ خودت بگو... اصلا من این تصویر را کجا می توانستم بببینم:

 

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

شده «Title».

شده «تیتر».

شده مثل همه بنر های تبلیغاتی خوش آب و رنگ و جذاب.

شده همین که «بعضی» علمش کنند ـ مثل پیراهن سومی ـ و «هشت ماده ای» اش را روی نیزه بگردانند و برایش از بعضی مثل سید علی خامنه ای بیعت بگیرند.

شده «مصلحت»؛ گاهی نیاز هست و گاهی نه.

شده «قایق نجات»؛ گاهی لازم هست و گاهی نه.

شده «واتیکان»؛ اطاعتش بر «برخی» واجب است و بر «برخی» نه.

شده آخرالزمان؛ تا دیروز، خودش ولی فقیه بود و اطاعتش بر همه واجب؛ اما امروز نایب منتخب خودش رفته زیر چماق تردید و استیضاح.

شده صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی...
بین خودمان بماند... کلی دلم لک زده برای «اتحاد»... برای «ایمان»... برای «یک جو یقین»...

 

  • فاطمه قلی‌پور