بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۸ مطلب با موضوع «پاراگراف آبی» ثبت شده است

 

امشب تمام دفتر خاطراتم را مرور کردم. همان طور که از خاطراتم هم پیداست، بیش از صد روز است که دارم به خودکشی فردا فکر می کنم. در حال حاضر، توی اتاقم تنها هستم و آخرین یادداشت زندگی ام را می نویسم. تصویر ضمیمه این یادداشت هم آخرین عکاسی زندگی من است. در واقع این عکس، تمام خاطرات سه ماه آخرم محسوب می شود. تمام این مدت هر روز از همین جا رد می شدم. هر روز اولین نفس عمیقم را همین جا می کشیدم. تمام روز هم همین صحنه را جلوی چشمم داشتم. فکر این که بالاخره یک روز خودم را بالای یکی از این دوتا ساختمان بلند برسانم و راحت و آسوده بپرم پایین، تمام این روزها با من بود. راستش من از خودکشی وحشیانه می ترسم. از خون وحشت دارم و جرات رگ زدن ندارم. به خوردن قرص هم نمی توانم اعتماد کنم. چون اگر یک درصد احتمال نمردن وجود داشته باشد، قسم می خورم که زندگی بعدی ام افتضاح تر از زندگی حال حاضرم خواهد بود. دلم می خواهد حالا که تا این حد خسته ام، کاری کنم که مطمئن باشم بعد از آن به خواب ابدی و آسودگی جاودان دست پیدا می کنم. سرآخر این ساختمان ها را انتخاب کردم که فکر می کنم بهترین انتخاب باشد. به نظرم این ساختمان ها به اندازه مردن، بلند هست.

تمام این روزها را دقیقا همینجا زیر همین دو تا ساختمان بلند، دقیقه ای می ایستادم و از آن پایین، سرم را تا جایی که می توانستم بالا می بردم تا ساختمان های بلند را ببینم و برنامه ام را مرور کنم. فردا دقیقا می شود سه ماه، و من فردا به خودم قول داده ام که عملی اش کنم. بله. این آخرین نوشته از دفترچه خاطرات من خواهد بود و من فردا از این زندگی نکبت خلاص می شوم. فردا دوربین ها تصویر مردی را نشان می دهند که می خواهد از بالای یک ساختمان «مهم» خودش را با لبخند و چشمان بسته پایین  بیاندازد. خبرگزاری ها مرا تیتر می کنند. آتش نشانی و پلیس خبر می کنند. برایم مشاور می فرستند و سعی می کنند متقاعدم کنند که منصرف شوم. قول می دهند که خواسته هایم را برآورده کنند. من اما تصمیم گرفته ام همین لبخند که الان روی صورتم نشسته را تا فردا روی لبم نگه دارم، به حرف های همه شان گوش بدهم و یک کلمه حرف نزنم. کاری کنم همه شان فکر کنند که راضی شده ام، و بعد، بپرم.
امشب شب آرامی است. و فردا روز لبخند من است.

ساعت: دو و چهل و سه دقیقه شب
یازدهم سپتامبر دو هزار و یک ـ نیویورک.

  • فاطمه قلی‌پور

هرجور حساب می کنم یکی کم می آورم. پنج تا بیشتر ندارم. از همین پنج تا هم اولی مال عارفه است که بنده خدا دو ماه است شیمی درمانی می کند. دومی اش هم می شود مال رضا بچه عمه شهلا که همیشه گریه می کند و هر روز می برندش دکتر بچه زبان بسته را. اصلا معلوم نیست دردش کجاست. سومی هم به حساب داداش رسول است که بدهی اش شده قوز بالا قوز زندگی شان و دار و ندار شان را به باد داده. چهارمی هم می شود برای عمل قلب دایی محمد. پنجمی اش مال خودم بود که آن هم ثریا را وسط راه دیدم گفت یکی کنار بگذارم برای برادر شوهرش که بدجور گرفتار شده. حالا برای خودم چیزی نمانده. البته من که حاجتم خوشی و حل مشکل همه این هاست...
خدایا؟

دیگر پارچه ندارم دخیل ببندم. اما می شود حاجت دل مرا هم بدهی؟

 

  • فاطمه قلی‌پور

- اسم بغل دستی ات چیه؟
- سجاد احمدی، آقا.
- از کجا فهمید چی تو کیفت داری؟ اصن واس چی در کیفتو باز کرد؟ از وسیله هاش برداشته بودی؟
-  نه آقا ما دزد نیستیم آقا...اصن احمدی کیف منو باز نکرد. در کیفم خودش باز بود.
- ینی چی باز بود؟
- زیپ کیفمون خراب شده آقا.
- خیلی خب. صورتت چرا کبوده؟
- آقا اجازه، آقاجونمون حواسش نبود ما رو زد آقا. تقصیر خودمون بود آقا.
- واس چی زد حالا.
- آقا به خدا آقاجونمون هیچ وقت ما رو نمی زنه آقا. اصن از وقتی بابامون مرده آقاجونمون مث بابامونه آقا. ولی دیشب آقا... حواسش نبود ما رو زد آقا.
- حواسش به چی نبود؟
- به این که ما یتیمیم آقا.
- ...
 آقا جونت می دونه تو این همه پاکت سیگار داری؟
- هشت تاست آقا.
- خیلی خب. هشت تا. می دونه این همه سیگار داری؟
- بله آقا. دیشب خودش فهمید. واس همین حواسش پرت شد ما رو زد آقا.
- آها. پس فهمیده تو یه الف بچه چی با خودت میاری مدرسه، خواسته ادبت کنه.
- نه آقا... تو رو خدا بهش نگین ما اینا رو آوردیم مدرسه آقا...
- بچه جان! من مدیر این مدرسه ام ـ گریه نکن ـ من، مدیر این مدرسه ام. دانش آموز کلاس دوم ابتدایی مدرسه من تو کیفش هشت تا پاکت سیگار آورده مدرسه. اون وقت من به بزرگترش نگم؟ ـ گریه نکن ببینم ـ تو می دونی سیگار چقد ضرر داره؟ می دونی آدم اگه سیگاری بشه چه بلایی سرش میاد؟ با توام...
- آقا بخدا ما می دونیم سیگار بده آقا... هفته قبل آقا معلم گفت هر کی سیگار بکشه نفس کشیدن براش سخت میشه، مریض میشه سرفه می کنه آقا. آقا ما همش می بینیم آقاجونمون سرفه می کنه نفسش بند میاد. آقا بخدا ما فقط می خواستیم یه کاری کنیم آقاجونمون دیگه سیگار نکشه آقا. آقا تو رو خدا بش نگین ما سیگاراشو آوردیم مدرسه آقا.... آقا بخدا ما دزد نیستیم آقا فقط سیگاراشو برداشتیم که نشه آقاجونمون سیگار بکشه اون وقت ما دوباره یتیم شیم آقا. آقا تو رو خدا آقا....

 

 

* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

  • فاطمه قلی‌پور

 

 صبا خورشیدو می بینم اما غروبا، نه. اصلش چن وختی هس سحرخیز شدم که خورشید از دستم نره. یادش بخیر... یادش بخیر... قدیم ترا گاهی صب که از شیفت شبم برمی گشتم سر راه که میخواستم نون بگیرم طلوعم می دیدم. بهروز - پسر کوچیکم - اونموقع هنوز بچه بود. الان واس خودش مردی شده. پسر خوبیه. سر به راهه اهل خدا پیغمبره. الانه صب به صب میاد پرده رو کنار می زنه، جامو عوض می کنه دست و رومو می شوره. واسم صبونه حاضر می کنه. لقمه لقمه میذاره دهنم. عین مادر خدا بیامرزش مهربونه. تا همین چن وخ پیشا  که جون به تنم بود غروبا رم می دیدم. بهروز عصری می اومد می ذاشتم رو ویلچر می بردم بیرون تو ساحل. بام حرف می زد. شوخی می کرد. واسم جک تعریف می کرد. آخرشم تا غروب با ویلچر تک چرخ می زدیم! بعدش، غروب که می شد یهو ساکت می شد. می شد عین الان  من؛ ساکت ساکت. دوتایی می نشستیم غروبو نگا می کردیم.
الانه دیگه قوت تکون خوردن ندارم. تا یکم دست و پامو تکون می دم از نفس می افتم. همش بی حسم. دست و پام به فرمونم نیستن. خودم می دونم دکتر جوابم کرده. اصن همون شد که اومدیم اینجا. تا قبل این که از تک و تا بیفتم نمی دونستم چمه. هیچ وخ بم نگفت چمه. تموم این چن وختی که دمبال دوا دکترم بود و واسم قرص و آمپول میاورد، بم می گفت مال قند و فشار خونه. من تا قبل رو تخت افتادن نمی دونستم "ام اس" اصن چی هس. اما بهروز از همون اولش می دونست. ی روزم اسباب و اساسو جم کرد اومدیم اینجا. گفت دیگه حوصله شهرو نداره. اما اصلش واس من بود. نمی خاس تو شهر باشم و عذاب بکشم. از روز اول تا الانشم کم نذاشته واسم. هوامو داره. اما من جون ندارم که جبران کنم. تنم قوت تکون خوردن نداره. کارم شده شنیدن صدای بهروز و دیدن دریا از همین پنجره روبرویی. صب به صب بیدار میشم دریا رو می بینم. صب به صب بهروز میاد پرده رو کنار می زنه. منم دعاش می کنم.

 

* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

  • فاطمه قلی‌پور

 

هر سال همین موقع این عکس را می گذارم روبروی خودم و مثلا نگاهش می کنم. اصلا نگاه کردن که لازم نیست. نه؟ همه اش را از حفظم. می دانم اولین نفر از چپ، آلن است با موهای روشن کوتاه، دومی جاستین است با موهای روشن بلند، و یک لب پر از خنده. سومی کریس است با لباس صورتی و لبخند گشاد. آخری هم منم. سرم سمت موج بلند روبرویمان بود.
 این عکس برایم خیلی حرف ها دارد. سند رفاقت ماست. می بینید؟ هر سه تای تان خواستید نشانم بدهید خیلی رفیقیم. هر چهار تای مان عینک دودی داریم. هیچ فرقی بین چشم های مان نیست.
راستش بعد این همه سال، جمع تان کردم اینجا دور هم باشیم. یک بار دیگر همه با هم برای عکس مان"سه، دو، یک" بگوییم و بخاطر اینکه ثابت کنیم رفیقیم، مثل هم بشویم. خواستم خاطره روزی که به افتخار اولین سالگرد کورشدن من چهارنفرمان عینک دودی زدیم، زنده بشود. همین.

 

 

* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

  • فاطمه قلی‌پور

گلسای عزیزم سلام. امروز نامه ام به دستت نمی رسد چون مامان امروز نمی گذارد بیایم خانه شما بازی کنیم. می خواهد مرا با خودش ببرد خانه دایی باقر بعد هم برویم بازار ماهی فروشی برای بابا ماهی بخریم. بابای من قلیه ماهی خیلی دوست دارد. راستی بابایم دیروز یک عکس از خودش برایمان فرستاده. خودش و دو تا از دوست هایش که خیلی باهاشان رفیق است توی عکس کنار هم هستند و می خندند. پشت سرشان هم سه تا دودکش خیلی خیلی بزرگ هست که از هر سه تایشان دود بیرون می آید. بابا و دوست هایش توی همه عکس هایشان سیاه و کثیف اند. می دانی گلسا؟ من چندبار دزدکی رفته ام آلبوم های مان را تماشا کرده ام. بابا توی عکس هایش خیلی خوشگل است. اما همیشه توی عکس هایی که از محل کارش برایمان می فرستد روغنی و سیاه و کثیف است. ولی همیشه می خندد.

گلسا؟ دیروز که با مامان رفته بودیم خانه زهرا این ها، مامان دلش گرفته بود و همه اش گریه می کرد. مامان زهرا برای مامانم آب خنک آورد ولی مامان باز هم گریه می کرد. همه اش می گفت دلش می خواهد یک بار دیگر هم که شده برگردد شهر خودش خانه و زندگی اش را آن جا بسازد. می گفت الان که ماهشهر دیگر ماهشهر قدیم نیست. مثل موقع جنگ نیست که همه جا خراب و ویران شده باشد زمین و دریا آتش گرفته باشد. الان برای خودش شهری شده. می گفت دلش می خواهد سرش را توی شهر خودش زمین بگذارد. (یعنی این که توی شهر خودش بخوابد.) می گفت این همه سال آواره شده . جنگ این همه سال است که تمام شده. حالا که امن و امان است همان بهتر که برویم سراغ فک و فامیل های خودمان. توی این غربت زندگی نکنیم. می گفت دایی باقر و زن دایی سمیه و اکرم و مهدی هم آخر همین تابستان برمی گردند ماهشهر. گلسا من اصلا دوست ندارم برویم ماهشهر. من همین تهران را بیشتر دوست دارم. چون خانه شما تهران است و من هر روز می آیم خانه شما بازی می کنیم و نامه هایم را خودم برایت می آورم. من دوست ندارم برویم ماهشهر. می خواهم هروقت بابا از جنوب برگشت، قبل از این که مامان بگوید که ما هم برویم ماهشهر، من بگویم که نرویم. این طوری بابا راضی می شود که بمانیم. راستی دیروز بابا تلفن زد و گفت که پنج شنبه یعنی فردا برمی گردد خانه. امروز یعنی چهارشنبه هم برایمان پول می فرستد. گفت که قرار شده صاحبکارش همه حقوق پنج هفته شان را یک جا بدهد. اگر این کار را بکند مامان هم فردا پنج هزار تومن من را می دهد. البته من وقتی بروم اول راهنمایی قرار شده مامان ماهی ده هزار تومن به من بدهد. اما حالا فقط پنج هزار تومن می دهد. من تا حالا هفت تا پنج هزار تومنی دارم. 35000 = 7 × 5000 حالا من سی و پنج هزار تومن پول دارم. گلسا؟ به نظرت با سی و پنج هزار تومن می شود عروسی کنیم؟

 

* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

  • فاطمه قلی‌پور

پانزده سال تمام، هر صبح عینک دودی اش را به چشم گذاشته بود و گوشه ای از تقاطع خیابان نشسته بود. ندار هم نبود. ناتوان هم نبود. فقط دستش به کار نمی رفت. دل و دماغ نداشت. در ثانی، چه کسی به یک شصت و پنج ساله بی سواد بی خانمان کار می داد. نه سر و همسری، نه انگیزه ای؛ هیچ. تنها مسئله خوردن و خوابیدن بود که خوابیدنش سالهای سال بود با نگهبانی ساختمان های نیمه کاره در گوشه و کنار شهر حل می شد و خوردنش هم با صدقات مردم.
پانزده سال تمام، تقاطع را قرق کرده بود. پانزده سال تمام، برای گدایی، صبح و شب خودش را به کوری زده بود و از ترس اینکه مردمانی که صبح ها پول توی جیبشان را کف دست او می گذاشتند، ببینند که او کور نیست عصا به دست گرفته بود و خودش را روی زمین انداخته بود. و به در و دیوار خورده بود. به در و دیوار خورده بود و چشم های عسلی روشنش را پشت عینک دودی خیلی خیلی بزرگی پنهان کرده بود. از خودش می ترسید. از خود واقعی اش وحشت داشت. از اینکه روزی برسد که خود واقعی اش همه چیز را لو بدهد؛ که روزی برسد که مردمان دیگر صدقه شان را برای یک گدای دروغ گوی پست فطرت که پانزده سال تمام، چشم هایش را پشت آن عینک سیاه بدقواره دفن کرده، کنار نگذارند. از خودش می ترسید، و هر بار بیشتر پشت آن قاب سیاه مخفی می شد؛ هر بار بیشتر خودش را به در و دیوار می کوبید؛ بیشتر روی زمین می افتاد؛ کمتر سرش را تکان می داد. چند سال آخر، شب ها توی اتاقک های درب و داغان نگهبانی ساختمان های نیمه کاره برج های اسکلتی عریان، حتی کوری را تمرین می کرد. که یک کور واقعی باشد، که هیچ کس به آن چشم های عسلی روشن شک نکند؛ که حتی گردنش را هم کمتر تکان بدهد. حتی پشت آن دو تا قاب سیاه، چشم هایش را  هم می بست.  و خوب بله، خسته هم می شد. خسته شده بود حالا شده بود شصت و پنج ساله گدایی که پانزده سال برای گدایی، خودش را صبح و شب به کوری زده بود. شصت و پنج سال گدایی که به هیچ دردی نمی خورد. این کور پانزده ساله، این فرتوت شصت و پنج ساله، خسته شده بود از این قایم باشک بازی بی نتیجه با دو تا بچه پر جنب و جوش پر انرژی عسلی روشن. پیر شده بود. تسلیم شده بود. فرتوت شصت و پنج ساله تسلیم دیدن شد، و راستش اصلا فکرش را نمی کرد اگر بعد پانزده سال، آن قاب بد قواره را از صورتش بکند، نتواند جایی را ببیند.

 

 

*همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

  • فاطمه قلی‌پور

آقای الف، چهل و هفت سال و هشت ماه داشت. شهروندی متشخص با لباس هایی موقر و شمایلی جاافتاده. متاهل بود و در طول هفده سال و پنج ماه زندگی مشترک صاحب خیلی چیزها ـ از جمله دو دختر و یک پسر ـ شده بود. با بیست سال سابقه کاری در سمت وکالت، موقعیت اجتماعی مناسبی هم داشت. آدم قابل اعتمادی هم بود. مثلا رئیس هیات مدیره کارخانه بزرگ مواد غذایی شهر، او را به عنوان وکیل تام الاختیار خود انتخاب کرده بود. آقای الف، سه سال و چند روز بود که هر یکشنبه ساعت چهار عصر با هیات مدیره کارخانه بزرگ مواد غذایی شهر جلسه داشت. هر یکشنبه ساعت سه و نیم عصر، سوار اتومبیلش می شد و به سمت دفتر هیات مدیره حرکت می کرد و ساعت هشت شب دوباره به خانه بر می گشت. همین دو هفته پیش در راه برگشت از جلسه هیات مدیره، به مغازه شیرینی فروشی خیابان بالایی خانه شان رفت و به مناسبت تولد دختر کوچک ترش کیک خرید. او و همسرش بنا داشتند به خاطر علاقه زیاد دخترشان به مسافرت، به عنوان هدیه تولدش سه روز آخر هفته را به یکی از شهر های خوش آب و هوا سفر کنند.
لوازم سفر از جمله بلیط هواپیما و اتاق هتل مهیّا بود و همه چیز به سمت یک مسافرت خوب و عالی پیش می رفت. منتهی صبح دوشنبه، آقای الف از خواب بیدار نشد؛ مرد.

  • فاطمه قلی‌پور