بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

بابا جان چیزی نشده بود که.

هی شلوغش می کنید.

هی فتنه، فتنه.

یک انتخابات برگزار شد توی این کشور که یک سری رای آوردند و یک سری هم رای نیاوردند؛ خیلی ساده.

بعد آنهایی که رای نیاوردند به آنهایی که رای آوردند گفتند شما تقلب کردید آمدید بالا.

آن یکی ها جواب دادند خب شما دلیل بیار.

گفتند چرا؟

جواب شنیدند خب قانون و عقل و شرع می گوید که « البیّنة علی المدّعی».

همین.

منتها شلوغ بود؛ شلوغ شده بود؛ نشنیدند؛ بیّنه را با بیانیه اشتباه گرفتند...

 

  • فاطمه قلی‌پور

 

+ عکس از صاحب این وبلاگ

 

+ برای بخاری مهم نیست که شب یلدایی از حافظ فال می خواهید یا شعر با حال. برای بخاری مهم نیست یلدا پر از پفک و چیپس و آلبالو خشکه باشد یا هندوانه و شاهنامه. برای بخاری حتی مهم نیست واقعا یلدا یک دقیقه دیرتر از شبهای دیگر سال به طلوع می رسد یا نه. بخاری فقط پیشنهاد می دهد امشب بعد از همه خنده ها و شوخی ها و هندوانه ها و آلبالو خشکه ها و طعم های مختلف چیپس، یک دقیقه بیشتر برای پدر و مادرمان دعا کنیم؛ یک دقیقه بیشتر برای این شب ها خدا را شکر کنیم؛ یک دقیقه بیشتر از خدا دوست داشتن بخواهیم. فکر می کنم مبارک شدن یلدا یعنی یک دقیقه بیشتر از همه شب های سال از خدا فرج خواستن.
 امیدوارم یلدایتان مبارک بشود.

 

  • فاطمه قلی‌پور
  • فاطمه قلی‌پور

نام کتاب: جمجمه ات را قرض بده برادر
نویسنده: مرتضی کربلایی لو
داستان
انتشارات: عصر داستان

 

در هیئت مجازی کتاب

  • فاطمه قلی‌پور

من تو را نمی شناسم. من حتی اسمت را نمی دانم. من فقط می دانم تو یک پسر بیست و چند ساله ای ـ هم سن خودم ـ با موهای خاص خودت و قیافه خاص خودت و لبخندهای خاص خودت و تکیه کلام های خاص خودت. از همین ها که کسی اسم شان را بلد نیست ولی قیافه شان یاد همه هست و همه عطرش را می شناسند؛ از همین ها که خیلی تیپ شان ساده است ولی توی ذهن همه می ماند؛ از همین ها که همیشه یکجور حس محبت چندساله به آدم می دهند. حس می کنم تو  از سنخ آن هایی هستی که آدم کاری به جنسیت شان ندارد؛ آدم هیچ برنامه ای برای ارتباط بیشتر باهاشان ندارد. ازشان هیچ انتظاری ندارد؛ ازشان هیچ پیش بینی ندارد؛ آدم حتی شاید اصلا کاری به کارشان ندارد. ولی از هم کلامی باهاشان خوشحال می شود؛ کنارشان حس خیلی خوب خوب خوبی دارد. این هایی که انقدر نگاهشان می کنی که بالاخره سرشان را پایین می اندازند و لبخند می زنند و آدم فکر می کند که باهاشان نزدیک و آرام است.
بله تو از همین ها هستی. توی ذهن من هم مانده ای و من تو را نمی شناسم. فقط یک وقت هایی از کنارت رد می شوم. کمی سرم را برایت تکان می دهم. گاهی بی هوا نگاهت می کنم. گاهی هم فکر می کنم کاش می شد با تو قراری چیزی بگذارم برای ـ چه می دانم ـ آشناشدن.
بعد هی فکر می کنم بهت و هی می گذرم و می گذرد تا یک روز مثل فیلم ها بدون مقدمه همه چیز جور می شود. کارم با کسی می افتد ساعت شش عصر روبروی فلان دانشکده. بعد من ظهر بدون صبحانه و نهار می زنم بیرون و تا عصر پیاده خیابان های زیاد و شلوغ و بلند را دنبال این چیز و آن چیز گز می کنم. هوا سرد است. دست و صورتم بی حس شده. گرسنه هستم. هوا سرد تر می شود. غروب می شود. نم هوای سرد، ریز ریز ریز چادرم را خیس می کند. هوا باز سردتر می شود. گرسنه تر سرویس دانشگاه را وسط راه می گیرم. (تا غش و یخ نکرده ام) خودم را به بوفه می رسانم و کیک و نسکافه می خرم و تا برود بقیه پولم را بیاورد یکی از کیک ها را درسته توی دهانم می گذارم. همین طور هوا سرد است و من خیس نم غروبم و بی حسم و خسته ام که راه می افتم سمت «روبروی فلان دانشکده». و این جاست که تو می رسی. اینجاست که توی خاص را می بینم که مثل همیشه ات ساکتی و مثل همیشه ات یک جور غریب ـ که اولش به چشم نمی آید ـ خاصی. من یک دست چادرم و کیک را گرفته ام و یک دست لیوان نسکافه داغ را. من دور و برم هیچ کس نیست. من حواسم کاملا آمده سمت تو. من همینطور طرف توی خاص عجیب و غریب ساکت کشیده می شوم. من لبخند نشسته روی لبم؛ چون تو وسط این هوای سرد و این خستگی و آشفتگی دقیقا همان هستی که می تواند غیر منتظره ی زندگی آدم باشد. همانی که آدم وقتی چادرش خیس است و هوا سرد است و خیلی هم خسته است و خیلی هم آشفته است یکهو تو را ببیند و حس کند «عزیز دلم...!».

تو همانی هستی که می تواند خیلی ساده و البته خیلی مهربان و صدالبته خیلی زیرپوستی یکهو بنشیند صدر مخاطب های آدم.

می دانی؟ تو همان مخاطب خاصی هستی که می شود با تو نسکافه زد.

 

  • فاطمه قلی‌پور

دهه اول محرم تمام شد. همه هرچه داشتیم گذاشتیم وسط که محرم خوبی بشود. یکی صدایش را وقف ارباب کرد، یکی وقتش را به ارباب داد، یکی خانه اش را به کاروان ارباب سپرد، یکی مالش را خرج ارباب کرد، یکی هم مثل من چیزی نداشت ولی به لطف خودش شد مستمع روضه اش.

روضه ها خوانده شد. اشک ها ریخته شد. حساب کتاب ها صاف شد. نذرها ادا شد. قول و قرار ها گذاشته شد. همه دعا کردیم پای این سفره بمانیم با هر چه که داریم. همه دعا کردیم باز هم لطفش شامل حالمان بشود. همه دعا کردیم و با اشک، مجلس ها تمام شد. شام غریبان هم تمام شد. آخرش هم که شکر؛ آن یکی شکر که مالش شده مال هیئت ارباب، آن یکی شکر که خانه اش شده خانه ارباب، آن یکی شکر که وقتش رفته پای ارباب، من مستمع هم شکر که دلم رفته زیر دست ارباب. همه رفتند. تمام شد. روضه هر شبه و دسته عزای هر شبه جمع شد و رفت. ولی هیچ کس از دل هیچ کس خبر ندارد. هیچ کس از دل من مستمع خراب خبر ندارد. حالا فقط من مستمع مانده ام و دلم.

من؛ و یک جمله از مقتل، که تمام نمی شود برایم...

 

 

 

+ آخ از این پست؛ و یادش هم بخیر...

+ این مزخرف را هم ببینید. بد نیست.(ای خدااااااااااا)

  • فاطمه قلی‌پور

یک وقت هایی هست توی زندگی همه مان که حال مان گرفته است و نمی دانیم چرا. دل مان می گیرد و محض دلخوشی مان هم که شده هیچ چیز به درد نمی خورد. بدون قصد و غرض به همه می پریم. با بزرگ تر های مان کم صبریم. با کوچکتر های مان بی حوصله ایم. به هم سن و سال های مان محل نمی گذاریم. با خودمان قهریم. مدام توی فکریم ولی گنگیم. مدام نفس می زنیم ولی نمی رسیم. حواس مان پرت می شود و جمع نمی شود. بی اعصابیم. نمی دانیم چرا. فقط گرفتگی مفرط؛ فقط خفگی مزمن؛ فقط حال بد؛ حال بدی که هست و می ماند و نمی رود.

بخاری این موقع ها احساس می کند نمی تواند هیچ چیز بفهمد. حس می کند وقتی خواب بوده یکی همه مغزش را برداشته برده و حالا که بخاری بیدار شده هیچ چیز یادش نمی آید. حالا باید بنشیند یک گوشه با خودش فکر کند که اسمش چیست؟ کجاست؟ آخرین بار چه اتفاقی افتاده؟ دوست داشتنی هاش چی اند؟ کجایند؟ جنس شان چیست؟

بخاری این طور وقت ها کم می آورد. بعد، خیلی غیرمنتظره و ناگهانی می ترسد. بله بخاری می ترسد. می ترسد چون نمی فهمد. بله بخاری نمی فهمد و می ترسد ولی دقیقا یک واحد زمانی بعدش، بلند می شود - لرزان - می رود و یک چادر سرش می کند یک جانماز جلویش پهن می کند و هی به مهر نگاه و می کند و هی به مهر نگاه می کند و هی به مهر نگاه می کند و هی به مهر نگاه می کند. بعد، سرش را روی مهر می گذارد و صبر می کند تا نفس هایش منظم شود. بعدتر، چشمش را باز می کند و می بیند که هم با رگ گردنش - که تند تند بالا و پایین می رود - و هم با زمین، - که بیخود و بی جهت، سرد و ساکت مانده - فقط و فقط یک دهم میلیمتر فاصله دارد؛ و بلکه کمتر.

- همین. ادامه ندارد. اصلا ادامه نمی خواهد که. فوقش ادامه اش می شود این که بخاری سرش را از روی مهر بر می دارد و مطمئن است که اسمش بخاری است. این را هم نوشتم که شما مطمئن بشوید فقط.

+ این ها خاکستر ته ته دل من است؛ تو گرم شو عزیز.

  • فاطمه قلی‌پور

من امروز بعد از این همه مدت آمدم حرم، و بعد رفتم که نزدیک تر باشم به ضریح برای دعا کردن، و بعد دیدم که در حرم بسته است، و متوجه شدم که «اجازه وارد شدن» با «اذن دخول» کمی متفاوت است. ممکن است شما اذن دخول خوانده باشی ولی اجازه نداشته باشی. آدم باید یاد بگیرد اجازه ورودش با اذن دخولش یکی بشود. و اینکه همین به نظرم باعث می شود به جای اینکه برای خودت برنامه بریزی که « اگه خدا بخواد نماز ظهر بیام حرم» بگویی « بانو؟ میشه نماز منو بیاری حرمت؟»

+ بهرحال از حضرت کریمه ممنونم. یادآوری هایش حرف ندارد.

+ جای همه تان اینجا بودم.

+ بابت کیفیت عکس ببخشید.

 

  • فاطمه قلی‌پور
  • فاطمه قلی‌پور

 

 

+ لطفا درباره این تصویر بنویسید.

+ صدقه اینترنتی

+ صندوق خیریه همت

 

  • فاطمه قلی‌پور

من به خاطر مدرنیته عصبانی هستم. به خاطر اینکه مدرن شده ام عصبانی هستم. به خاطر گوشی موبایلم، لپ تاپم، لباس هایم، زندگی ام و همه چیز به روزم عصبانی هستم.
کتمان نمی کنم که مدرنیته مبدأ خیرخواهانه ای داشت. شاید آمده بود خیش را تبدیل به تراکتور کند یا نفت را تبدیل به برق و باد و خورشید یا ذغال را تبدیل به اسب بخار یا پشم را تبدیل به پارچه. شاید آمده بود نگذارد گردن آدم ها به خاطر عقیده شان زیر گیوتین برود یا اجازه ندهد همه اهالی یک منطقه باهم به دلیل یک بیماری بمیرند یا ـ به همین وضوح باید بگویم که ـ کمک کند زندگی برخی انسان ها در خانه، با زندگی یک اسب در آغل فرق داشته باشد. این باید مدرنیته می بود. این مدرنیته خیلی خوب بود. این مدرنیته ذهن و روح انسان را دوست داشت. این مدرنیته در برابر جسم انسان، مودب بود. ما مدرنیته را با آغوش باز پذیرفتیم.
ولی حالا چیز «مدرن» اساسا چیز خیرخواهانه ای نیست و در حال حاضر دنیای ما مدرن نمی شود که بهتر شود؛ بلکه مدرن می شود که جدید شده باشد. و این دور منطقی باطلی است که ملتفتید حتما. با در نظر گرفتن چنین کاربرد شگرفی برای مدرنیته، مسئله کاملا متفاوت است. دیگر کارمان به جایی رسیده که مدرنیته «به هر قیمتی» دارد ما را «به روز» می کند.
بله ما به روز شده ایم و من مثل خیلی های دیگر از تبعات این زندگی به روز، عصبانی هستم. و البته این متن دلیل دیگری دارد. بخاطر این دارم این متن را می نویسم که بگویم مدرنیته چیزی بیشتر از ذهنیات ماست. می خواهم توضیح بدهم که مدرنیته تبعاتش فقط این نیست که غذاهای محلی و بومی مان را تبدیل به فست فود کند، یا دید و بازدید مان را تبدیل به ویدئوچت کند، یا جشن تولدمان را تبدیل به جشن پیامک کند، یا آشپزخانه مان را تبدیل به ویترین کند، یا لباس مان را تبدیل به «چیز نامعلومی» کند، یا شوخی هایمان را ـ به بهانه ی مسخره ی خودمانی بودن ـ تبدیل به فحش کند. دارم این متن را می نویسم که بگویم مدرنیته تبعاتش خیلی بیشتر از آن است که محدودش کنیم به این ها که مثلا فلان پسرمان شلوار غواصی صورتی پوشیده و فلان دخترمان نمره کفشش پنجاه است. که این مثلا گنگ است ـ بر وزن ننگ، مخفف gangster ـ و آن یکی تین است ـ بر وزن زین، مخفف teenager ـ و هردوی شان High Class شده اند و mood شان happy است و زندگی شان funny . دارم می گویم جدیدا خود مدرنیته هم به روز شده. دیگر شعار نمی دهد که «شجاع باش» و «به سرنوشت اعتماد کن» و «ریسک پذیر باش». دیگر پچ پچ نمی کند که «کلیشه ها را تغییر بده» و «پادشاه زندگی ات باش» و «همه چیز را خودت امتحان کن». دیگر هرجا نمی نشیند نمی گوید«به شانس متعهد باش» و «همه ی حرف ها هرچه که باشند نظرند و خوب اند.»
این متن را می نویسم نه به خاطر برشمردن تبعات مدرنیته. بلکه به این دلیل که  می خواهم اطلاع بدهم مدرنیته مال جاهلان و غافلان و غربزده ها و جوگیرشده ها نیست. مدرنیته ی امروز، مدرن تر از این حرف هاست. اتفاقا مال خود ماست. مدرنیته دقیقا هم اتاق ذهن من و تو شده وقتی قرآن خدا را باز می کنیم، و درونش دنبال «یک چیز به درد بخور» می گردیم؛ مدرنیته سوار ذهن ماست وقتی بعضی آیات را «سرسری» می خوانیم چون «تکراری» اند، و سرعتی ردشان می کنیم تا به آیاتی برسیم که «بیشتر تاثیر می گذارند.»
خواستم بگویم عصبانی هستم؛ چون ما مدرنیم، و به آیات خدا می گوییم «کلیشه.»

 

+ کامنتهای زیر این پست، مهم اند.

+ اینجا هم.

  • فاطمه قلی‌پور

درود و دو صد سلام یا برعکس.

نبشته حاضر به میمنت آه همایونی ماست!!

جارچیان را خبر کنید!

اهل بلاد های دیگر را ندا دهید!

گوش تا گوش تمام امکنه و مسکنه(جمع الکی محل های اسکان) را بانگ زنید!

اینک آه همایونی ما گرفت، و بلاگفا ممیز خورد!

باری، ما در حال تایید ملوکانه نظرات مبارک صحابه در بلاد دیگرمان، پاراگراف آبی بودیم که "ناگهان" دیدیم داخل صفحه همایونی، یک قسمت قرمز و نارنجی و بنفش شده است؛ چنان که افتد و دانی!! بعد شک ملوکانه کردیم که نکند هم تختان دیگرمان در پاراگراف، تصویری در نطق شان آورده باشند که از بلاد ممیزخورده ای آمده فلذا آن تصویر را ـ شاید ـ این طور نشان می دهد. بعد صفحه را بستیم گفتیم دوباره بیاییم. هم چنان که غر ملوکانه می زدیم "blogfa.com" را تایپ کردیم که دیدیم بعلـــــــــــــــــــــه، زرد و نارنجی و..... (خـــــــــلــــــــاصـــــــــــــــه دیــــــــــــگــــــــــــــــــه.... )

شکر و حمد و ثنای الهی! نه به دلیل ممیزخوردن بلاگفا(که موجبات زحمت صحابه را فراهم می آورد و ما عمرن اگر راضی باشیم. و بلکه) به این دلیل که آه همایونی ما بیراه نرفت! و سخن چون گوهر ما به ثمر نشست.

این است وقتی ما نطق ملوکانه می فرماییم، و می فرماییم که حکومت به ظلم باقی نخواهد ماند...

همین است. ملاحظه فرمودید؟؟

(جمعی از جوانان برنای دیار: ایـــنــــــــــــــــــــه! خخخخخخخخخخخخخخخ)

آن زمان که رفتیم و برای رئیس حکومت بلاگفا پیغام گذاشتیم که جناب شیرازی ـ که البته الان باید نوشت: ش.ی.ر.ا.ز.ی !! مبادا که ما هم ممیز بخوریم!! ـ (خخخ) جناب شیرازی، بلاگفا را بگذارید در کوزه تان آبش را بخورید، و ایشان التفات نکردند، همین بود. به فکر چنین روزهایی بودیم.

امید است خداوند بزرگ تحت ضل توجهات خود بلاد بخاری و بلادهای همسایه را پایدار و جاویدان نگاه دارد، و به حکومت جهانی متصل بنماید.

تمت.

بانوی بالا نشین بلاد بخاری

 

 

+ ایضا، ایـــنــــــــــــــــــــه!

+ به دوستانی که قصد دارند عطای ب.ل.ا.گ.ف.ا !! را به لقایش ببخشند، حکومت "بیان" پیشنهاد می شود. دعوت از دوستان شان به اینجا هم موکد پیشنهاد می شود! همه صحابه را دعوت می کنیم به بیان! امید است روزی برسد که بروبچه های آنجا(که دیگر نام نباید برد!!) تشریف بیاورند اینجا دور هم باشیم پفک و چیپس بزنیم و مباحثه علمی ـ و گاهی کمی هم غیر علمی ـ کنیم. خوش بگذرد به خودمان.

+ دعوت نامه هم هر که خواست در خدمتیم. تنها با یک تماس! برای شناسه یاهوی مان پیام بگذارید ایمیل تان را. یک خط هم بنویسید تنگش که دعوتنامه میی خواهید. [خب آف بزارید دیگه/ پ ن پ، زنگ بزنید. تلفن، سه تا شیش ] در اسرع وقت اقدام می شود. همایونی خاک کف پای صحابه می باشد.

 

په، نون: تنها مشکل بیان ـ و واقعا تنها مشکل ـ نیاز به دعوتنامه برای ثبت بلاگ است.(ثبت نام نه؛ ثبت وبلاگ فقط.) البته کلاغ ها خبر هایی داده اند که قرار شده این گزینه حذف شود. بیان می ارزد به همه این چیزها. شما تشریف بیاورید ملتفت می شوید. ما با آن همه اهن و تولوپ همایونی مان برخی مواقع دهان مبارک مان از امکانات جالب انگیزناک این بلاد باز می ماند. کوچک ترینش این که بلادتان را می توانید تمام و کمال مثل تخت سبا با همه نظرات و پیوندها و فلان و بیسار، بکککنید اینجا بیاورید. و الخ (البته به این فکر کنید که درحال حاضر نیاز به ممیزشکن دارید تحت بلاگفا!!!!

این هم توصیف سیستم آمار وبلاگ: اوفففففففففففف چ کیفیتی!

 

په، په، نون: ینی هر کی نیاد! خدایی دیگه ینی هرکی نیاد!

 

+ بلاگفا برگشت :)  (بلاگفا دستمایه شوخی شده فقط همین. انتظار ندارید که خوشحال باشم از فیلتر شدنش! الان خوشحالم که برگشت. خوشحالم که دوستام بلاگاشونو پس گرفتن خب!)

+ میشه منو با آر.اس.اس نخونید لطفا؟ من وقت می ذارم و بلاگ می نویسم. خب شما هم که می خواید لطف کنید و بخونید، وقت بزارید و بخونید! آر.اس.اس به شما قالبو نشون نمیده. لینکای جدیدو نشون نمی ده. قابلیت نظر و رای نداره. ینی دقیقا همونایی که نویسنده بلاگ روش وقت می ذاره... متشکرم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

دیالوگ لورل و هاردی:


- میخوام ازدواج کنم.
- با کی؟
- خب با یه زن؛ مگه تو کسیو دیدی که با یه مرد ازدواج کنه.
- آره.
- کی؟
- خواهرم.

  • فاطمه قلی‌پور

یه بنده خدایی تو گوگل سرچ زده "پارچه کدری" و رسیده به وبلاگ من.
اصن انقد کنجکاو شدم کجای بلاگم این عبارت هست، که خودمم یه بار سرچ زدم.
ینی فدای گوگل واقعن...!

  • فاطمه قلی‌پور