بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۱۳ مطلب با موضوع «حرمیه» ثبت شده است

اعتراف می کنم شش سال پیش به امروز فکر نمی کردم. یادم هست جواب کنکور آمده بود؛ زل زده بودم به صفحه کامپیوتر که اسم دانشگاه را روبروی اسم من نوشته بود و چیزی بودم شبیه اینکه «خب. پس قم.» و مثلاً «OK, Let's go». یادم هست مامان به بابا که برایم انتخاب رشته کرده بود بد و بیراه می گفت. یادم هست تمام انتخاب های بابا را تغییر دادم و همه آموزش ابتدایی ها و حقوق ها و روانشناسی ها و مدیریت ها و حسابداری ها را حذف کردم و جایشان زبان گذاشتم و علوم ارتباطات. یادم هست اولین جمله ی پدرم را که گفت «حالا که انقدر مصرّی پس رشته ات مبارک باشه. موفق باشی خانم.» یادم نمی رود می گفتند قم شهر هزار طایفه است. می گفتند توی قم علم جفر زیاد است؛ طلسمت نکنند. می گفتند این آخوندها بلدند راهش را. همه چیز بلدند پیدا کنند. می گفتند هزارجور چیز در می آورند و به خوردت می دهند. حتی یادم نمی رود یکی ـ که آشنای خیلی خیلی نزدیکمان هم باشد ـ زنگ زده بود خانه مان پشت تلفن به خودم گفت «دختر تو خانواده ات چطور اجازه میدن بری قم؟؟؟ نمی ترسن خراب بشی؟؟؟؟!»
من رفتم قم. روز اول دیدم آمده ام جایی که تهران نیست؛ اصفهان نیست؛ شیراز نیست؛ تبریز نیست؛ حتّی مشهد نیست. قم است. قم یک جایی است که هوا برعکس شمال، خیلی گرم و خیلی سرد است. یک جایی است که هیچ جذابیت شهری ندارد و بیشتر از سه تا پاساژ خفن خرید ندارد و خیابان آسفالت طولانی برای تنهایی رانندگی کردن و صوت گوش دادن ندارد و استخرn سانسه ی n متر مربعی ندارد و سینمای n بعدی و سالن n نفری ندارد و پارک فلان ندارد و شهربازی بهمان ندارد و تیپ های رنگی پنگی دختر و پسری تابستانی و زمستانی ندارد و مغازه ی 24/7 open ندارد و آدم هایش مثل همه جای دیگر دنیا می توانند عارف یا گدا یا استاد یا دزد یا حلال خور یا چشم هیز یا باشرف یا هوس باز یا کارمند یا دانشجو یا غیر مسلمان یا غیر ایرانی باشند و وقتی نگاه شان می کنی عین همه ی شهرهای دنیا نمی توانی بفهمی بالاخره کدام طرفی اند.
من آمدم اینجا. اصلا نفهمیدم چه شد که یک ترم به خانه سر نزدم ... نفهمیدم که یعنی ... خب ... می دانی؟ حرم ها یک چیزی دارند به نام «اذن دخول». باید از رویش بخوانی بعد بروی داخل. احتمال می دهم آخوند ها در آورده باشند ... سندش را از میان احادیث وارده. می خوانیش طلسم می شوی. هر دفعه دو ساعت و نیم تمام صحن ها و حتی رواق ها را می گردی بیخود و بی جهت به مردمی که معلوم نیست اصلن کجایی اند و کدام طرفی اند لبخند می زنی ادرس نشان شان می دهی برایشان دعای سلامتی می کنی. هی راه می روی ... هی ... راه ... می روی ...  هی... راه .... می روی...
زندگی توی قم خطرناک است. آدم یکهو چشم باز می کند می بیند دیگر تمام. دیگر خراب شده ... تمام وجودش. مجسمه اش، بت اش ریخته روی زمین. دیگر مثل همه انتظار ندارد برود شهربازی جیغ بزند ذوق کند از جیغ خودش. دیگر خریدکردن هایش بالای شهر و پایین شهر ندارد. چون بالای شهر و پایین شهر ندارد. خیلی هم فرق ندارد هوا چه جور باشد. قم خطرناک است، بله. الان من خودم آدم خطرناکی هستم. شش سال قم زندگی کرده ام و حالا برگشته ام: طلسم؛ در حد لیگ جهانی. الان هم خود جنابعالی ام دارم تندتندتند تایپ می کنم همین جوووووور با خاطره ی همه ی پاساژ های نرفته، استخرهای نرفته، شهربازی های نرفته، پارک های نرفته. دارم فکر می کنم که توی این شش سال بعضی ها هر روز ده کیلومتر با ماشین از قم خارج می شدند برای رسیدن به فلان مجتمع تفریحی، و من نرفتم. دارم فکر می کنم که میدان میثم را می شود رفت و وسط حوض و فضای سبزش کلی عکس گرفت، و من نرفتم. دارم فکر می کنم که می شد برویم خلیج فارس چهار طبقه لباس ببینیم و زیورالات بخریم و لوازم آرایشی تست کنیم، و من نرفتم. چرا نرفتم؟ چرا عوض رانندگی های تنهایی توی جاده های بلند طولانی، هر روز هندزفری گذاشتم توی گوشم و به همه روشن و غیر روشن فکر های قرن بیست و بیست و یک فحش های بزرگ بزرگ دادم و روضه وداع گوش کردم و هی راه رفتم و هی راه رفتم. چرا عوض همه ی روزهایی که با بروبچه ها می شد رفت تهران خرید کرد را رفتم پاساژ قدس کتاب خریدم. چرا آن روز الکی صبح تا شب توی این گرما توی حرم گشت زدم و عکس های تکراری «یکی، بیست تا» گرفتم. یا مثلن چرا آن روز الکی رفتم کنار آن خانمه نشستم با هم حرف زدیم و او هی گریه کرد و من هی گریه کردم و دعا کردم و کیک یزدی داغ خوردیم. چرا هی الکی توی اتوبوس واحد نشستم همه ی شهر را دور زدم. چرا هر شب رفتم بالاترین آفتابگیر خوابگاه شهر را دنبال یک نقطه ی طلایی دید زدم. چرا واقعن.
حالا که گذشت. سخت هم دارد می گذرد. چرا حرفش دوباره وسط بیاید که سخت تر بشود. اصلن چرا برای تو دارم اینها را تعریف می کنم. که چی. تو که قرارهات با دوست هات به هم نخورده چون خواسته ای بروی حرم. تو که یکی یکدانه ی خانه نبودی تا بفهمی همه وقت هایی که می توانستی خانه باشی را توی خوابگاه بمانی یعنی چی. تو که نمی دانی بودن آن نقطه ی طلایی وسط تاریکی شب یعنی چی. تو که اصلن نمی فهمی من چه ام شده. نهایت فکر کنی دلم تنگ است و همه چیز سخت شده. منتهی دلم تنگ نیست. دلم طلسم شده و دیگر همه چیز سخت است. تو چه می دانی «سخت» یعنی چی. تو چه می دانی «طلسم» یعنی چی. تو که طلسم نشده ای. اصلن تو که نماز «چهار رکعتی» توی حرم نخوانده ای.
/

 

 
  • فاطمه قلی‌پور

تک تک استعاره ها جمع اند به تغزّل در آینه کاری

آه... آقای خوب آینه ها! چقدر شعر در حرم داری...

آی آقای خوب آهو ها! آی سلطان طوس! شمس شموس!

ای امام الرئوف! ای مولا! این همه نام محترم داری...

سفره ات پهن از زمین تا عرش، جیره خوارت تمام مخلوقات

همه محتاج نانی و نمکی که تو بر خوان لظف خود داری

گفتم از خوان و نام و آینه ات، دلم اما هنوز می ترسد

نکند قافیه ببازد شعر و بگوید کلام تکراری

آخر این واژه ها همه تارند... بی تو یکسر اسیر تکرارند...

جان واژه فقط بخاطر توست و نفسهای عیسوی ات، آری...

صحن و بست و رواق و باب و ضریح همه بی جان و سرد و تاریک اند

«تو» دلیل جلایشان هستی؛ این «تو» هستی که نور می باری...

*****

و اگرنه دگر دلیل نداشت سمت مشهد دلم قدم بزند

یا کدامین کبوتری می خواست در هوایش پری به هم بزند

همه ی افتخار شهر این که روی پای تو سر گذاشته است

و توانسته از سر لطفت در هوای «حریم» دم بزند

و محرّم تمام هیأت ها دسته هاشان به سمت قبّه ی توست

و علم دار، عاشق این است رو به سوی شما علم بزند...

*****

کهکشان کهکشان، رواق رواق، آسمان زایر حریم تو است

خود خورشید آمده پایین... آمده بوسه بر حرم بزند...

 

 

* تصویر به اندازه اصلی

*و عکس دیگر و بهتر که در اینستا بارگزاری شد.

# ببخشید از وزن شعری و بی وزنی شعر؛ که نه من شاعرم و نه شعرم وزین. این دلتنگی بود فقط. و آنجا یاد همه تان بودم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

یعنی

از این همه آیینه

یکی اش خانه ی من نیست؟

 

 

*تصویر به اندازه اصلی

 

  • فاطمه قلی‌پور

امسال خیلی سخت گذشته بود. دیدم دلم تنهاست. برش داشتم بردمش چند جا بگردانمش. این طور شد که ده دوازده روزی با دلم مسافرت بودیم.

قرار گذاشتم به دلم خوش بگذرد. گفتم این همه امسال حرف مرا گوش کرد. این همه گفتم «حالا نه» و گریه نکرد. این همه گفتم « ساکت» و دم نزد. حالا حرف هاش را بشنوم. خواستم خاطره بشود. خواستم از سفرمان بنویسم ولی هر بار به هزار و یکی دو بهانه دلم نوشتن را انتخاب نکرد. هر بار بیخیال از کنار دفتر و کاغذ گذشت. عوضش عکس گرفت. دلم هی از همه چیز عکس گرفت. چندین بار بی هوا با ذوق دکمه دوربین گوشی را فشار داد. منتهی بیشترشان را پاک کرد. عکس که می گرفت، تندی نگاهش می کرد و دور و برش را می پایید، آخرش طاقت نمی آورد و از شرم نگاه های نامرئی ناشناخته چشم های هیولایی دور و برش، سریع delete را لمس می کرد و نفس راحتی می کشید. آشفته بود. می دانست که نمی گذارم کسی عکس هایش را ببیند. می دانست برایش «خصوصی» درست کرده ام. ولی باز انگار تن لختش را از نگاه کسی قایم کند، چشم هاش دو دو می زد و گیج بود تا وقتی عکس از حافظه دوربین حذف می شد و آرام می گرفت. دلم مریض شده. مثل آدم ها شده. دلم مثل این آدم ها که کسی زخم شان می زند و بعد از آن تا آخر عمر از ریسمان سیاه و سفید می ترسند شده؛ دلم شرمش می شود با کسی حرف بزند. انگار ساواک دنبالش کرده، تا یک کلمه به مرز خصوصی ها نزدیک می شود سریع نفس می زند رو بر می گرداند و همه جا را ـ نگران ـ می پاید و بحث را عوض می کند.

فومن همه اش به همین حال گذشت؛ ماسوله هم؛ مریض شده بود و انگار لاعلاج... این شد که بردمش مشهد الرضا.

حالا عکس های خصوصی اش دانه دانه اشک می شوند می ریزند روی زمین سرامیکی حرم. لبخند می شوند می ریزند توی صورت مادری که بچه اش گم شده بود و حالا پیدا شده. اذن دخول همه ملتمیسن دعا می شوند جلوی باب الجواد. الحمدلله می شوند سمت گنبد طلایی.

قبل تر ها وقتی دلم می رفت گوشه اتاق عالم زانوهاش را بغل می کرد اشکی و بغضی به دور و برش نگاه می کرد و ساکت می ماند، بلد نبودم حالش را خوب کنم؛ دیالوگ نداشتم سر صحبت باز کنم و از غصّه اش سر در بیاورم؛ بلد نبودم چه کارش کنم... الان می برمش حرم؛ دکتر.

 

  • فاطمه قلی‌پور

آبی و مشکی و فیروزه ای ات را گشتم

هیچ رنگی به دلم غیر طلایی ننشست...

  • فاطمه قلی‌پور

هدایت شدم

از باب الجواد

سمت کوثر

و در من انقلاب شد

تا چشمم به ضریحت افتاد

  • فاطمه قلی‌پور

دلم

جبرئیل شد

بالا رفت و بالا و بالاتر

تا رسید به گنبد طلایت

و بالهایش سوخت.

  • فاطمه قلی‌پور

فیروزه ی گوهر شاد

سالهاست

روبروی باب الرضا

تمام قد

اذن دخول می خواند

گوش کن؟

حرف به حرف

تمام نقاره ها را تکرار می کند...

  • فاطمه قلی‌پور

ربیع الاول

توی این شهر

یعنی سبز شدن «این» بعد دو ماه:

 


 

  • فاطمه قلی‌پور

من امروز بعد از این همه مدت آمدم حرم، و بعد رفتم که نزدیک تر باشم به ضریح برای دعا کردن، و بعد دیدم که در حرم بسته است، و متوجه شدم که «اجازه وارد شدن» با «اذن دخول» کمی متفاوت است. ممکن است شما اذن دخول خوانده باشی ولی اجازه نداشته باشی. آدم باید یاد بگیرد اجازه ورودش با اذن دخولش یکی بشود. و اینکه همین به نظرم باعث می شود به جای اینکه برای خودت برنامه بریزی که « اگه خدا بخواد نماز ظهر بیام حرم» بگویی « بانو؟ میشه نماز منو بیاری حرمت؟»

+ بهرحال از حضرت کریمه ممنونم. یادآوری هایش حرف ندارد.

+ جای همه تان اینجا بودم.

+ بابت کیفیت عکس ببخشید.

 

  • فاطمه قلی‌پور


دقت کردی؟

بعضی چیزها هم خودشان قشنگ اند

هم عکس شان

و هم حتی برعکس شان.

 

  • فاطمه قلی‌پور

اول: پاره ای وقت ها، اتفاقات زندگی، "طعم" پیدا می کنند؛ آن هم نه شور یا ترش یا شیرین یا تلخ؛ نه بی مزه یا ملس؛ طعمی که مال همان اتفاق باشد. مثالش طعم یک روز گرم تابستانی است که کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستاده ای و همه اش به این فکر می کنی ساعت فلان، باید فلان جا باشی و عرق از سر و رویت می بارد و گرسنه ای و تشنه ای و حواست جمع یا پرت است... طعم این لحظه و این اتفاق، تلخ و شیرین و گرم نیست؛ طعم آسفالت است؛ طعم یک خیابان بلند است، بدون ماشین. زمستان، اگر کنار همان خیابان باشی، منتظر تاکسی هم ایستاده باشی، طعم تابستانش با طعم زمستانش فرق دارد؛ و نه تلخ است، نه شور است و نه شیرین؛ حتی اگر آسفالت، همان آسفالت، و خیابان بلند، همان طور بدون ماشین باشد.

*

دوم: یک و نیم بعد از ظهر بیایی حرم. خلوت؛ آرام؛ بعد دقیقا می فهمی طعم دنیا چطور عوض می شود؛ حتی اگر همه اجزای این ساختمان ــ که تو نهایتا چهار سالش را دیده ای ــ چند صد سال، همین طور بوده باشد. می فهمی همین سنگ ها که عمر پدر و پدربزرگت را دارند، و تو چهار سال زل زده ای بهشان و دوربین های صدا و سیما " پخش زنده" اش را نشانت دادند، چقدر خوشمزه اند؛ چقدر دیدنی ترند؛ چقدر مهم اند؛ کم مانده شک کنی به اینکه قبلا هم ضریح، همین طور طلایی بوده باشد. کم مانده از بغل دستی ات بپرسی " ببخشید، دقت کرده بودی سنگ فرش شبستان، سفید است ولی سنگ فرش رواق ها قهوه ای است؟ " کم مانده از همین رواق مطهری بروی داخل، تک تک تکه های آینه ی آینه کاری ها را بشماری تا ببینی هفت میلیارد می شود یا نه. بعد، همین طور که نزدیک تر می شوی به مرکز، اذن دخول می خوانی، صلوات می گویی، آیه می خوانی، ذکر می گویی، اشک و اذن و آیه و حرف و صلوات و سنگ و عقیق و ضریح و مرکز و مشکی و طلایی، پــخش می شوند. اذان و اقامه و اسم و رسم و مرام، پـخش می شوند. قرمز و نقره ای و مشکی و طلایی و سبز، پـخش می شوند. بعد می چکند. بعد تو می بینی. می بینی که پـخش شده ای. می بینی که دست به پنجره فولاد ایستاده ای و پـخش شده ای. بـخش شده ای. می بینی که تصویرت درون همه  ی آن ــ احتمالا ــ هفت میلیارد تکه آینه، بـخش شده. می شنوی که صلوات و ذکر و دعا و آیه و شعر و اذن دخول همه و خودت، بین تک تک سلول های بدن همه و خودت، پـخش شده. همه ی مفاهیم، پـخش شده اند. وحدت و کثرت، پـخش شده اند؛ توازن پخش شده است؛ مناجات، پـخش شده است؛ عاشورا پـخش شده است؛ ظهور، پـخش شده است؛ اصلا خود " حرم " شده مفهوم، و خود تو در مفهوم حرم، منتشر شده ای.
می شنوی نمی شنوی می بینی نمی بینی حواست هست نیست می خواهی نمی خواهی سرد گرم خنک داغ سیاه سفید مشکی طلایی مرگ زندگی حرم صلوات اذن ذکر صلوات سبحان الله الحمدلله اللهم صل علی رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی من ظلمات الوهم اللهم یا سبحان صل علی محمد اللهم باذنک و اذن رسوله و علی ملته یا ایها الذین سیعلم الذین ای منقلب...........
کجایی؟؟؟

*

سوم: وقتی دقیقا می دانی مرکز حرم ایستاده ای، دقیقا می دانی که نیستی. طعم حرم، حتی طعم پخش شدن نیست؛ طعم گم شدن است.

  • فاطمه قلی‌پور

از در و دیوار بالا می روند، با مهرها «قل قل بازی» می کنند، مهر می خورند، دنبال مادرشان می گردند، خوابیده اند، شیر می خورند، می دوند، بازی می کنند، نگاه می کنند...
این ها که گفتم رفتار بچه ها در حرم است. کسی هم اعتراضی به این شرایط ندارد. خیلی هم طبیعی و عادی است اگر وسط قنوت مرجع تقلید مملکت در نماز جماعت حرم در مرکز فرهنگی تبلیغی جهان اسلام، در عرض یک ثانیه، صدای جیغ یک بچه ی یک ساله از صدای میکروفون بلندتر باشد! (و طبیعی تر البته آن است که این جیغ، امتداد هم پیدا کند!! یا همراهی یکی دیگر از هم سالان ایشان را به دنبال داشته باشد!!) چرا که اساسا مسئله چیز دیگری است. و آن «چیز دیگر» آن است که برای هیچ بزرگتری، جیغ چنان بچه ای، غیر عادی یا آزار دهنده نیست؛ نه به خاطر این که «بچه است دیگر...»؛ بلکه به خاطر این که «ما هم خودمان از این جیغ ها کشیده ایم...»
حرفم این است که اساسا تعریف و کاربرد تربیت دینی در همه ی شهرها با شهرهایی که «حرم» دارند، فرق می کند. خانواده ها در شهرهایی که حرم دارند، در حرم بزرگ می شوند. بچه هایشان هم در حرم بزرگ می شوند. روی سرامیک و موزاییک حرم زمین می خورند. دستشان را روی دیوار حرم می گذارند و بلند می شوند، عطر حرم را استشمام می کنند. مهر حرم را می خورند. هوای حرم را تنفس می کنند. روی فرش حرم غلت می خورند. «احکام» را بین نماز حرم می فهمند. «جشن عبادت» شان با «نماز حرم» است. ادای موذن حرم را در می آورند. «شکیات نماز» و «وصل به جماعت» را در دویدن برای رسیدن به نماز جماعت یاد می گیرند. دعای دسته جمعی شان، دعای فرج حرم است. اسم کمیل و ندبه و آل یاسین را روی تابلوی برنامه هفتگی حرم می خوانند. احترام به علما را در رواق مطهری می بینند. «حال سقاخانه» و «سلام برحسین» و «لعنت بر یزید» را کنار آبخوری حیاط حرم یاد می گیرند. «نذر» را از گندم کبوترهای حرم می فهمند. «سبز» برایشان رنگ چوب خادمان است. «سیاه» پارچه ی مشکی عزای حرم است. «طلایی» ایوان طلاست. «سفید» چادر است. «آبی» گنبد است. اصلا موسیقی نقاره خانه است. «عید» شکلات است. «عزا» روضه است؛ روضه ی حرم .
زیر پر و بال حرم بزرگ شدن یعنی همین؛ یعنی بچه هیئتی شدن و چای هیئت خوردن مقدمه می خواهد.مقدمه اش هم می شود اهل حرم بودن و خاک حرم خوردن.
همین ها می شود فرق «زائر» و «مجاور».
همین ها می شود زندگی در حریم.
همین ها می شود دلیل شاعر برای این بیت که:
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم، من همان کودکم همان بانو...

 

 

*متن کامل شعر در ادامه مطلب

  • فاطمه قلی‌پور