بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۳۴ مطلب با موضوع «خاکستر» ثبت شده است

دانش آموز اول دبیرستان، دوی نیمه شب، دغدغه اش چه باشد خوب است؟ با ذوق برایش بیدار بماند و تنها و در سکوت اتاق نیمه‌تاریک روبروی تلویزیون بنشیند و به صفحه زل بزند؟

دوی نیمه شب زل می زدم به برنامه «Debate» شبکه «Press TV» که ببینمش. حرف زدن و لهجه‌اش برای منی که تازه انگلیسی یاد گرفته بودم جذاب بود و از آن بیشتر، رفتارش. همینجا بیخ گوش خودمان توی ایران نشسته بود و آن وقت بین فلانی از آمریکا و فلانی از اروپا درباره جنجالی‌ترین موضوعات روز مناظره برگزار می کرد. پایم را با همین برنامه به گزارش‌ها و مستندها و برنامه‌های دیگر پرس تی‌وی هم باز کرده بود.

هنوز در پیچ و خم نوجوانی بودم که اولین بار «تصویر ایرانی» مسیح (ع) را هم‌او نشانم داد: مسیحای موبلند آرامی که به طمأنینه راه می رفت و از صبر و نورانیت و مهربانی پر بود. جان می‌داد برای آنکه روی دست بگیریمش و با افتخار به عالم غیرمسلمان نشانش بدهیم و بگوییم ما پیامبرتان را دوست داریم...

دیگر شناخته بودمش. فهمیده بودم از کدام خانواده آمده و فرصتش برای زندگی در آمریکا را هم کنار گذاشته و حتی از فلان شبکه خارجی هم کنار کشیده. مسیر«خنجر و شقایق» و «ساعت بیست و‎ پنج» را پا به پای آسدمرتضا و او طی کرده بودم. در همان اوضاع و احوال بودم که «راز» را هم کلید زده بود. مستندهایی که در «افق نو» آمده بودند را هم باید با گرفتاری دانلود می کردم و می دیدم. گرفتاری‌ها اما برایم مهم نبود. نوجوان بودم و به تنها چیزی که آن زمان فکر می‌کردم این بود که «چقدر مثل او فعالیت کردن برایم دوست داشتنی است...» و خب، بی انصافی است اگر اعتراف نکنم که او دنیایم را بزرگ‌تر کرد و خبرهای جهان را شنیدنی‌تر. دیگر فلسطین مختص روز قدس نبود؛ آفریقا دورافتاده نبود؛ غرب هم انقلابی آزادیخواه داشت و شرق فرصتی تمدنی محسوب می‌شد.

افتخار می کنم که «امام انقلاب» برایم «روح الله» است؛ اما «الگوی صدور انقلاب اسلامی» برای من یکی ـ متاسفانه یا خوشبختانه ـ یک روحانی ملبس نبوده هیچ وقت؛ بلکه آقای چشم‌آبی مو بلوندی بود که فرنگی هم حرف می‌زد و همیشه یکی دوتا غیر ایرانی غیرمسلمان توی هر قابی کنارش بودند. آقا نادر از اولین قدم‌های «جهان‌وطن» شدن کنارم راه رفت. دستم را گرفت. من پا به پای او بزرگ شدم. او قهرمان رسانه‌ای من شد و این اصلا اغراق نیست. راحت و بلند فریاد می زنم او بود که در رسانه و فرهنگ به من یاد داد نباید توی خانه بنشینم و از مردم جهان توقع داشته باشم برای شناختن اعتقادات و ارزش‌هایم به سراغم بیایند.

آقا نادر بشارت منجی را زمانی ساخت که کسی برایش مهم نبود یک نسخه ایرانی از «مسیح» داشته باشیم. تقلب واقعی را زمانی ساخت که کسی برایش مهم نبود خارج از مرزها به فتنه هشتادوهشت چگونه نگاه می کنند. ما آنجا بودیم را زمانی ساخت که اصلا کسی باورش نمی شد شاید فروریختن آن ساختمان باعظمت در یازده سپتامبر دروغ بوده باشد!! عصر و ساعت بیست‌و‌پنج و راز ـ با آن مهمانان معمولا خاص و جذاب‌شان ـ عموماً موضوعاتی را محور می‌گرفتند که داغ داغ ـ همان روز، حتی! ـ در فلان گوشه‌ی عالم اتفاق افتاده بودند. می‌دیدم آقا نادر چطور در هر کاری که قصد انجام دادنش می‌کند، عمیق‌ترین ریشه‌ای که به ذهنش می‌رسد را می‌کاود و دورترین مرز را نشانه می‌گیرد. می‌خواهم بگویم نادر طالب زاده با تمام کارهایش یک چیز را نشانم داد: به افق نگاه کردن؛ آن دورها جایی را دیدن که کسی فی‌الحال نمی‌بیند.

هم قبل و هم بعد از دانشجوی رسانه شدنم پیش خودم خیال می‌بافتم که باید روزی روبرویش بایستم و بلند بگویم «آقا! جناب‌عالی بخشی از الان من را ساخته‌ای!» نشد... حالا می‌گویم؛ آقا نادر! شما بخشی از منی. بخشی از همه‌ی ما که آرزوی وصل شدن همه‌ی انقلابیون عالم را ته دلمان روشن نگه داشته ایم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

+ این پست رو با ادبیات عامیانه مینویسم و دلیلش هم دقیقا اینه که خوبه براش.

علیرغم اینکه حرف توش عامیانه نیست، به نظرم بهتره لحنش عامیانه باشه. (همین قد فلسفه داریم پشتش، شاید باورتون نشه.)

+ یه دوستی درباره چالش‌های رشته‌ام ـ مدیریت رسانه ـ ازم پرسید. این نوشته، حاصل اون صحبته. چالش که میگیم، سختی‌های خوندن اون رشته نیست. نگاه اکثر مردم به اون رشته است.

جا داشت درباره رشته‌های دیگه‌ام هم بنویسم (مترجمی و شیعه شناسی) حتی جا داشت برا دلیل انتخاب هرسه‌تاشونم بنویسم تا لااقل یکم از اتهامات وارده کم شه! ولی نه. اونو دیگه بیخیال.

+ شمام اگر دوست داشتید بنویسید. (و اگه نوشتید بهم خبر و لینک بدید!)

 

*****

مدیریت رسانه رشته تاریخچه‌داری نیست تو ایران. و این مسئله باعث شده نگاه مردم بهش نگاه جالب و در نوع خودش بی‌نظیری باشه (چون قبلا نبوده که نظیر داشته باشه!) و همینطور باعث شده ترکیب مدیر شدن و رسانه‌ای بودن یه مقدار دیرپز باشه! اینه که این چیزا معمولا پیش میاد:

 

+ «گرفتاری شدیما»: دیالوگی که خیلی می شنوی اینه که مثلا «درس میخونی یا فیلم می‌بینی؟! سر کار گذاشتی ما رو؟!» کلا همه کارها اعم از مطالعه، فیلم دیدن، گوش دادن به برخی موسیقی‌ها، انیمیشین، چک کردن فلان صفحه خبری یا اینستاگرامی فرد یا گروهی خاص و ... نشون دهنده عمق بیکاری و ول معطلی شماست، نه اهتمام شما به تولیدات رسانه ای! در جریان باشید!

+ «جل‌الخالق‌»: مثلا این سوال که «شما که رسانه میخونی، به نظرت کرونا کی تموم میشه؟» رو اگر جواب بدی «چی بگم والا» ینی خیلی بی سوادی که از رو خبر (های احتمالا شایعه ای که) درباره یه ویروس ـ از راه رسانه ـ منتقل میشه، نمی‌تونی وضع خود اون ویروس رو ـ که از راه تنفس و تماس منتقل میشه ـ در عالم پیش بینی کنی :/ بله. جل الخالق...

+ «تو مو می‌بینی و من پیچش مو»: یه چیزایی میفهمی از فرهنگ و جامعه و رسانه که زندگی تو عوض میکنه‌. نگاهت به مسائل بالکل فرق داره یه جاهایی با بقیه. صرفا عمق، مدنظر نیست (البته که عمق هم بیشتر وقتها هست) اما بیشتر از عمق، تفاوت زاویه نگاهه که به چشم میاد. تو یه چیزایی رو از جاهایی می‌بینی که بقیه نمی‌بینن. تو همه چی. تو همه اجزای زندگی. جامعه شناسی، مخاطب شناسی و روانشناسی اجتماعی که از قِبل رسانه بهت رسیده هم تو این مسئله پرتاثیره.

+ «الان گریه کنم یا بعدا»: دیگه تحمل فیلم دیدن با بقیه رو نداری. مخصوصا تحمل تلویزیون دیدن با ملت یا حتی خانواده. و همه چیزای اینطوری دیگه. البته اونام تحمل غر زدنای تو رو ندارنا. دو سر طلایی کلا.

+ «تو رو دیگه کجا دلم بذارم»: پیر میشی از بس کار نکرده می‌بینی و ادعایی که گوش فلک‌و کر کرده می‌شنوی. پیش میاد که محتوایی رو می‌بینی و خنده‌ات میگیره ازش، و بدتراز اون گریه‌ات میگیره از مقایسه احتمالیش با نمونه‌های مشابه خارجی، مثلا. اون وقت می‌بینی کارگردانه مصاحبه کرده اصن طوری صحبت کرده که آدم مطمئن میشه در حق این کار اجحاف شده که اسکار رو به کار تولیدی ایشون ندادن. کلا آدم فضایی زیاد داریم تو رسانه... یه طوری که مطمئنی از فضا اومدنا... وگرنه آدم سالم تو این کشور زندگی کنه باید بدونه چه خبره! والا نمیدونم به نظرم وضوح تصویر که خیلی بالاست...

+ «شما آقای؟»: تو فضای رسانه، استادا گمنامن، شاگردا پرمدعا! معلوم نیست کی به کیه! اون که عمرشو پای کار رسانه‌ای گذاشته، نشسته تو خونه داره همش فیلم می‌بینه! اون که تازه دو روزه از تخم بیرون اومده، نشسته داره محتوا تولید میکنه و دوره برگزار میکنه و در ازای هزینه‌های بعضا بالا، آموزش تخصصی میده!! بدتر و جالب تر خودتی!! خود تو هم میدونی جزو اون جوجه‌های دو روزه‌ای! اما هم خودت و هم اون استادا و هم همه!! انتظار دارن بیشتر از اون استاد، تولید محتوا کنی! ینی میخوام بگم جای استاد و شاگرد بدجور تو فضای رسانه‌ای معلوم نیست. متاسفانه مثل همه چیزهای دیگه تو حوزه فرهنگ، صاحبی هم نداره که بیاد منظمش کنه...

+ «پ میگی علف بخورم؟»: اکثر افراد، رسانه رو منحصر میبینن به سینما و فجازی! دیگه بترکونن سریال تلویزیون! حساب کردن بازی و انیمیشن تو دایره رسانه که اصلا گناهه! اگه بخوای کار کنی، فقط اونی داره کار میکنه که نقد فیلم بنویسه!! باقی همه هیجانات کاذب محسوب میشن برا ملت. درک اینکه عقبه‌ی یه کار رسانه ای فقط فنی نیست و بخش محتوایی‌اش اتفاقا مهم‌تر هم هست، واقعا برا همه سخته. همه که میگم یعنی حتی تولیدکننده‌ها! واس همین به طریق اولی پول درآوردن ازشم دزدی و ربا و رشوه و نزول و اینا همش با همه! حتی فنی‌ترین حالتهاش رو هم در نظر بگیری، مثلا ساخت انیمیشن یا موشن گرافیکی که بخاطر حجم بالای وقت و انرژی، دقیقه‌ای فلان مقدار تومنه، «سر گردنه» و «مفت خوریه»!! پوستر و اینفوگرافی و پادکست و اینام که اصن به چشمشون رسانه نیست تا بخوای پول بگیری پاش!! در این حد.
واقعا طول میکشه تا جا بیفته.

+ «آقا دو دقیقه گوش کن خو»: تحلیل محتوای رسانه ای برا ملت شده پیدا کردن مثلث و تک‌چشم تو فیلما و انیمیشنا. تصویر ممیزی فقط تصویریه که نشونه‌های مثبت هجده داشته باشه. از یه جایی به بعدم اگر بگی آقا این داره فلان نظریه فلسفی رو تو مغز مخاطب فرو میکنه، رسما توهم توطئه داری!! ولو اینکه کتاب بیاری جلوش باز کنی تیکه تیکه حرفتو مستند نشون بدی.
اینم تا جا بیفته من دیگه مردم فک کنم.

+ «تو دیگه رسانه واس چیت بود»: نگاه افراد اینه که رسانه فضای فنی و هنری‌اش ارجحه. آدما باید کارگردانی یا گرافیک و این چیزا خونده باشن که بیان این رشته. اگه مثلا فلسفه! خونده باشن، از این شاخه به اون شاخه پریدن و نمیدونن دنبال چی هستن!! توضیح دادن اینکه رسانه الان به طور رسمی، دست قدرت برتر تو جهانه، گاهی سخت‌تر از نخ کردن سوزن تو تاریکیه.

دوتا نکته وحشتناک تو این بخش وجود داره:

نکته وحشتناک اول اینه که «رسانه برا همه مهمه، اما دقیقا نمیدونن چرا!» می‌بینین چقدر وحشت آمیزه؟!

نکته دوم و از اون وحشتناک‌تر اینه که «رسانه یه چیز لوکسه تو نگاه مردم!» تو هم اگه خوندی، بخاطر بار برداشتن از رو دوش فرهنگ نیست، دنبال دلت رفتی! (حالا من که دنبال دلم رفتم! اما انصافا رسانه رو اینطوری دیدیم که الان وضعمون اینه! نیست؟! وحشت نمی‌کنید؟! وحشت کنید.)

+ «عجب کاری شده ها»: تا دو دقیقه پیش لوکس بود! دنبال دلت رفته بودی و معلوم نبود چی میخوای اصلا! اما تا پنج دقیقه از داده‌های رشته‌ات میگی و یا پنج دقیقه نگاه کردنت رو به یه محتوای رسانه‌ای توضیح میدی و دوروبریها تفاوش رو با نگاه خودشون میفهمن، معلوم نیست چرا ولی همه یهو طرفدار رسانه میشن! یا حتی طرفدار رشته مدیریت رسانه میشن! و حتی تر اصن میخوان بیان مث تو رشته مدیریت رسانه بخونن!! اینم در نوع خودش می‌تونه «الان چه کنم من»طور باشه! چون میمونی چی بگی خب! همه شروع میکنن درباره چیزی که هفت دقیقه پیش زیرآبشو میزدن، مدحیه خوندن! حالا این بد نیست. بد اونه که از تو مشورت میخوان! و بد اینه که «انتظار دارن» تو بگی بععععله بیایین این رشته رو بخونین اصلا! از صبح تا شب میخوایید فقط همینطووور فیلم تحلیل کنید!! و اگر واقعیت رو بگی که از صبح تا شب باید با تفکرات مختلف در رشته های مختلف آشنا بشید و نظریه ها البته باید مث موم تو دست و همینطور مغز مبارک باشند... کلا دیگه نگم نتیجه رو!

 

و غیره آقا! و غیره! :)

 

  • فاطمه قلی‌پور

در باب آرزوها

آرزو کردن اصلا آداب دارد. انگار که مثلاً آرزو بخواهد بیاید خواستگاری عمرم. (حالا چه گیری داده‌اید که حتماً آرزو خانم باشد) آرزو می‌آید می‌نشیند روبروی مغزم، و مغزم خیلی شیک و مجلسی چایش را سر می‌کشد و می‌گوید «خب... پسر گل... بگو ببینم شما چکاره‌ای آقا جان؟» آرزوی نحیف و بیچاره یک نگاه به خودش، یک نگاه به مغزم، می‌گوید «فعلاً مدرسه می‌رم... البته زود بزرگ می‌شم، قول می‌دم...»
مغزم بقیه چای را نگاه-نگاه به آرزو سر می‌کشد و می‌گوید «ببین پسرم... شما هنوز خیلی کوچیکی... این عمر ما که می‌بینی... (هورررت)... الان شما که از اتاق بیرون بری، دو نفر دیگه میان براش. متوجهی آقاجان؟ ینی دارم می‌گم حساب کار اصلا اینطوریه»
من این وسط؟ من خب یک کمی دلم به حال آرزو می سوزد. سنش کم است و ناپخته است ولی دلش کوچک است. اما خب اختیار عمر که با آرزو نیست... با من است... آدم باید اختیار عمرش را دست آرزو ندهد اصلا. شوخی که نیست؛ آمدیم آرزو مدرسه‌اش تمام شد و رفت دانشگاه و «بزرگ» شد و از این رو به آن رو شد... آن وقت من چه گل‌سری روی سر عمرم وصل کنم که به موهایش بیاید؟ هان؟

یکمی سخت هم هست...
از یک طرف باید حواست باشد، آرزویت یک چیزی باشد که «نگنجد» خب! یعنی اگر قرار بود دقیقا آرزویت یکی از اتفاقات پیش روی زندگی‌ات باشد، دیگر آرزو نبود که! روزمره‌ات بود!!
از یک طرف هم باید حواست باشد که آرزویت یک چیزی باشد که «بگنجد» واقعا! چیزی را باید آرزو کنی که جا بشود توی زندگی‌ات؛ که نرسیده باشی، ولی بتوانی برسی...
آرزو باید یک چیزی بزرگتر از «قاب زندگی»، اما هم‌اندازه «مدار زندگی» باشد...

 

+++++

 

جناب سکوت دعوتم کرده‌اند به چالش ده کاری که قبل از مرگ می‌خواهم انجام بدهم.
می‌نویسم‌شان اما ترتیب شان واقعا رتبی نیست.
برویم که داشته باشیم ده آرزویی را که امیدوارم به گور نبرم.

یک. حداقل سه زبان خارجی دیگر یاد بگیرم.
علاوه بر علاقه شخصی و حس خوبی که به شناخت زبان‌ها و البته فرهنگ‌های مختلف دارم، معتقدم یادگیری زبان، رشد ذهنی به همراه دارد و پیچیدگی‌اش جذاب‌ترش هم می‌کند. شروعشان کرده‌ام. هر کدام را به دلیلی. حالا تا خدا چه بخواهد.

دو. به «هرچقدر» از ایران که می‌توانم سفر کنم!
این آرزو از بچگی همراهم بوده و هنوز هم هست. کمرنگ نشده و نمی‌شود هم.

سه. حداقل یک کتاب بنویسم.
ثبت شدن رسمی یک نوشتار، که آنقدری بوده که ارزش «ماندن روی برگه کاغذ» را داشته باشد، یکی از آرزوهای من است.  البته چندباری شروعش کردم اما «ارزش» برایم مهم‌تر بود تا «ثبت شدن». باز هم تلاش خواهم کرد.

چهار. یک دوره تفسیر المیزان بخوانم.
خرده ریزه خوانده‌ام اما الان خواندن مدون‌اش را شروع کرده‌ام و واقعا دلم می‌خواهد لااقل یک بار قرآن کامل را از دریچه نگاه این استاد ببینم. زیبا است. خیلی خیلی زیباست.

پنج. روی مرز لبنان و اسرائیل بایستم یا توی مسجدالاقصی نماز بخوانم.
خیلی وقت است آنجا ایستادن را دوست دارم. اطمینان هم دارم که تجربه متفاوتی است . آن «یا»ی جمله هم بستگی به این دارد که سفر به لبنان قبل از نابودی اسرائیل باشد یا بعد از آن. ان شالله که در هر دو زمان!

شش. حداقل به سه کشور سفر کنم.
آنقدرها مهم نیست کجاها. اما دیدن اختلافات فرهنگی و  اعتقادی و الوان و الحان متفاوت، سرحالم می‌آورد. سفر هم که به جای خود. این یکی را فعلا اقدامی نمی‌توانم کنم و  امیدی ندارم لااقل در آینده نزدیک به کرسی بنشیند با این وضع اقتصاد.

هفت. شهید بشوم!
نگاهم به شهادت آنچنان هم دین‌محور نیست. بیشتر برایم منطقی است تا اسطوره‌ای، و بیشتر برایم عقلی است تا ماورایی. از آنجا که شهادت بهترین حالت مرگ است این آرزو را دارم. بخاطر اینکه شهادت ثابت می کند درست زندگی کرده ام می‌خواهم این اتفاق محقق شود.
اولین قدمش هم این است که بفهمم شهادت منوط به تیر خوردن!! در جهاد اصغر نیست و جبهه حق، سنگر گسترده تری دارد.

هشت. تمدن بعد از ظهور را ببینم.
حالا هرچقدرش را که می شود. اما واقعا دلم می‌خواهد ـ جدای حس شیرین حضور با امام زمان و عرق دینی  و غیره ـ آن اعتلای موعود آرامش‌بخش بشر را درک کنم.
فکر می کنم این بزرگترین آرزو و بیشترین خواهش و سنگین‌ترین کنجکاوی و شیرین‌ترین امیدم در این عالم باشد.

نه. در یک دنیای متفاوت زندگی کنم.
توضیح خاصی برایش ندارم. می‌خواهم یک بار هم که شده عالمی/جهانی/فضایی خیلی خیلی خیلی خیلی متفاوت از زندگی خودم را تجربه کنم. پیدایش نکرده ام هنوز. اما حس خواهشش با من همراه است.

ده. آرزوهایم محقق بشوند.
کلیشه‌ای شد؟ ولی خب واقعی است. یکی از آرزوهایم این است که چشمم به این دنیا نباشد. دلم می خواهد اگر کسی آن طرف از من پرسید «خب حالا چطور بود؟» بگویم «هیچ... همان بود که باید می بود...»
می‌دانم این را به گور خواهم برد. دنیای فانی دنیای حسرت ها است...

  • فاطمه قلی‌پور

هرکس حرفی می‌زند و تصویر و تصوری دارد. من اما فکر می کنم نجات دادن بشریت، فقط از فقر و بدبختی و چمیدانم کشتار ظالمانه نیست...
آنها هست، اما تمامش این نیست.
نجات بشر، نجات ما است از شر سوال‌های لاکردار بی‌پاسخ...
از این منجلاب «وضع بشر» که معلوم نیست...
از این «کورسو» بودن همه‌ی نورها...
از این «نمی‌دانم»های از سر بیچارگی...
منتظر کسی هستم که صاحب عالم باشد... بیاید و دقیقا تکلیف بشریت را بدون ابهام و به دقیق‌ترین و صحیح‌ترین و واقعی‌ترین شکل ممکن، معلوم کند. بیاید بگوید برای «این»جا که هزاااران سال نتوانستید حل کنید، «اینطور» فکر کنید. نتیجه «آن» کاری که کردید «این» می‌شود. راه حل این مسئله «این» است.
آن آخر آخر آخر یکی باید بیاید «حرف» بزند و «توضیح» بدهد و «حل» کند...
آن «بالاخره» را بگوید...
بیاید روزآشوب‌ها و شب‌بیداری‌های بشریت را تمام کند...
حال خوب بریزد توی دل بشریت.
آرامش بریزد توی وجود انسانیت.
اگر امید به این نداشته باشیم پس به چه دل ببندیم؟
سالها است،
قرن ها است،
کسی حال «انسان» را خوب نکرده...

 

  • فاطمه قلی‌پور

جامعه را به «آدم‌های خوب» و «آدم‌های بد» تقسیم نکنیم... نه فقط بخاطر اینکه کسی را اشتباها داخل دسته‌ای گذاشته باشیم و اشتباه قضاوتش کرده باشیم؛ بلکه بیشتر بخاطر نفسِ اشتباهِ «تقسیم کردن»... یاد بگیریم و جامعه را «تقسیم» نکنیم به هیچ صفتی، به هیچ جناحی، به هیچ اعتقادی. تقسیم که کنیم، کم‌کم عادت می‌کنیم به این تقسیم کردن... بعدتر عادت می‌کنیم به قضاوت کردن... بعدترش عادت می‌کنیم به سرزنش کردن... آخرش چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم همه آدم‌های دوروبرمان بالاخره یک برچسبی چیزی توی ذهن‌مان دارند.
به جای تقسیم کردن انسان‌ها، تمام هم و غم مان را بگذاریم روی تقسیم کردن «باورها». باورهای مختلف را بر اساس معیارهای منطقی و معتمَد بسنجیم و برایشان توی ذهن‌مان تصمیم بگیریم. دسته‌بندی‌شان کنیم. اولا تکلیف خودمان را با آن «باور» مشخص کنیم. بعد ببینیم اصلا خودمان کجای قصه‌ایم... چقدر به آن باور خوب نزدیکیم یا از آن باور بد دوریم.
تا بعد برسیم به بقیه آدم‌ها.
فرقش؟
اولا اینکه قبل از/به جای محاسبه کردن بقیه، خودمان را محاسبه کرده‌ایم؛ که امیرالمومنین‌مان فرموده: «خوش به حال کسی که عیب خودش، او را از پرداختن به عیب دیگران باز داشته»
و ثانیا اینکه اگر لازم باشد ببینیم با دیگران چند-چندیم، این بار آنها را به جای صفر و صد، «مجموعه‌»ای می‌بینیم از صفات خوب و صفات بد؛ مجموعه‌ای از باورهای درست و باورهای غلط. لااقل اینطور که ببینیم‌شان، بخاطر باورهای درست‌شان تحسین‌شان می‌کنیم و بخاطر باورهای احتمالا غلط‌شان، کمک‌شان می‌کنیم.
قشنگ‌تر نیست؟

دینی‌تر هم هست.

 

  • فاطمه قلی‌پور

ما آدم‌ها همان‌هایی هستیم که برای خوردن یک وعده غذایی که آخرش بخش عمده آن هم از جهاز هاضمه می‌گذرد اجازه نمی‌دهیم بدون «انتخاب» برایمان بیاورندش. یا «منو» برمی داریم یا «همان همیشگی» را. و در عین حال همان هایی هستیم که صفحه تلگرام و اینستاگرام‌مان همیشه دست گارسون‌ها و سرآشپزهای فضای مجازی است!! امروز منوی‌مان را مرور کنیم! واقعا عضویت در یک کانال آشپزی چقدر ما را آشپز کرده؟ روزانه چقدر از ترفندهای یک کانال ترفند و مهارت استفاده کرده‌ایم؟ از این همه صفحه خبری که داریم واقعا کدام‌شان «موثق» محسوب می‌شوند و یا کدام شان لااقل متعلق به یک صفحه رسمی خبرگزاری یا روزنامه اند؟ ایده های کدام کانال دکوراسیون ‌تا‌به‌حال اصلا فرصت اجرا شدن در خانه های ما را داشته اند؟ چند نفر از وبنویس‌هایی که دنبال شان می‌کنیم اساسا با این هدف برایمان می‌نویسند که «حرفی مهم را به ما یادآوری کنند یا بیاموزند»؟ چند عکاس در اینستاگرام می‌شناسیم که عکس‌شان را ندیدن، یک «مهم» را از دست دادن است؟ تحلیل های فلان تحلیل‌گر سیاسی و منتقد و روزنامه‌نگار را خواندن و نخواندن چقدر در عمق بینش ما موثر بوده و در عین حال ما را به تقلید از خود نکشانده؟ دنبال کردن صفحات سلبریتی ها واقعا چه نتیجه ای برای ما داشته؟
گارسون مجازی غذاهای خوبی برایمان می‌آورد. اما تمام غذاها برای ما پخته نشده رفقا... قرار نیست از خوردن منفجر شویم. قرار نیست بالا بیاوریم. پس «انتخاب» خودمان را برداریم و «اضافی» را دور بریزیم؛ ها؟ مثلا آنها که «واقعا نیازش داریم» را نگه داریم. اصلا آدرس تمام شان را ذخیره کنیم تا برای دسترسی مجدد احتمالی به آنها مشکلی نداشته باشیم. اما «همه چیز» نخوریم!
مدتی که به این حال بگذرد می‌فهمیم «نیازهای کاذب ایجاد شده در فضای مجازی» حتی عمیق‌تر از این‌هاست. می‌بینیم که خبرهای یک جریان خاص را می‌خوانده‌ایم و حالا که نیست، آن‌طرف‌تر از نوک دماغ‌مان را هم می‌توانیم ببینیم. درک می‌کنیم که هر روز دیدن نوشته‌های برخی تحلیل‌گران، ما را به تقلید واضح از جمله‌هایشان یا دست‌کم دنباله‌روی درونی از آنها واداشته بود و حالا در نبودشان می‌بینیم که چیزی به فهم ما اضافه یا از آن کم نشده. می‌فهمیم که این‌همه شعر تک‌بیت و کتاب تک‌پاراگراف، چقدر ما را از ادبیات دور کرده. و کاملا درک می‌کنیم که دیدن هر روزه ده‌ها و صدها مدل لباس و غذا و آرایش و ماشین و روسری و دکور، چقدر ذائقه و «پسند» ذهن ما را تغییر داده و در واقع چیزی به زندگی ما اضافه نکرده. ما درواقع فقط چاق شده ایم و تکان خوردن مان سخت تر شده.
بیایید این همه «غذای اضافی» را از بشقاب مان بیرون بگذاریم...
نتیجه‌اش؟ یک مغز خیلی آسوده تر با روانی آرام‌تر و حواسی جمع‌تر و تمرکز بیشتر؛ بخاطر اینکه دیگر از رنگ و نور و داده اضافی تلنبارشده در مغزمان «تکثّر» به بار نمی‌آید.
قرار است با این مغز و قلب، رو به پیشرفت، رو به بالا پرواز کنیم رفقا... چاقش نکنیم... پرنده چاق، پر نمی‌گیرد...

  • فاطمه قلی‌پور

می‌شود شب ولادت حضرتش از خوبی و مهربانی و دوستی و امانت و صداقت و صبر و مدیریت و اقتدار و مقام بی نظیر و بی بدیلش حرف زد. امّا نامش و میلادش، هر دو همیشه مرا به شب‌های خوابگاه برده است. این شب‌ها از والایی مقامش نمی‌گویم. از شب‌های خوابگاهم حرف می‌زنم.

از «گونا»ی عزیزم که می‌گفت «آنقدر در نمازخانه نگاه‌های سنگین را تحمّل کردم که دیگر پایم را در نمازخانه نگذاشتم هیچ، در اعتقاداتم هم شک کردم» و من شرمنده نگاه آبی خوش‌رنگش شده بودم و سر پایین انداخته بودم.

از «شایسته» عزیزم که تنها نماز می‌خواند و می‌گفت «از بس فلان دانشجوی الهیاتی به مدل نمازخواندن و خلیفه ای که قبول دارم توهین کرده» و من شرمنده لبخند نمناکش شدم و در آغوش خودش برای خشک مغزی‌مان اشک ریخته بودم.

از «فاطمه» عزیزم که می‌گفت «هم اتاقی ام ظرف غذایم را نجس می‌دانست» و من بعد رفتنش تنهایی روی سجاده برای جهالت‌مان زار زده بودم.

گونای عزیز، شایسته خوبم، فاطمه مهربانم، میلاد پیامبر مهربانی‌ها مخصوص و ویژه مبارک تان باشد. حقیقتاً دوست تان دارم رفقا. از دیدن‌تان ذوق‌زده می‌شوم. مثل هر سال، علی الخصوص همین هفته وحدت و میلاد حضرت مهربانی، حسابی یادتان هستم و دعاگوی سلامتی و شادی و آرامش خود و خانواده‌تان. همه آنها که روزی دل چرکین‌تان کردند را می‌سپارم به همان پیامبری که میلادش مایه شادی امّت است. امّا شرمنده شمایم؛ از جهالت و خشک‌مغزی جماعتی که پیامبری پیامبرمان را نمی‌فهمند. می‌سپارم شان به همان پیامبری که خدایش در سوره توبه فرمود «رنج‌های شما بر او سخت است...»

عیدتان مبارک رفقای دوست داشتنی خوش لهجه ام. عید شماها ـ ویژه و مخصوص ـ مبارک باشد...

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

بخاری به کمپین «نه به شیطان» پیوست.

آیا شما نمی پیوندید؟؟؟؟ (واقعا؟ چرا که)

نه به شیطان

 

 

  • فاطمه قلی‌پور
  • فاطمه قلی‌پور

پیوستن به پویش ها شاید در عمل، چیزی را تغییر ندهد. و البته همبشه ابتدایی ترین شکل ممکن دفاع، پیوستن به پویش ها است. امّا تکلیف ما را با خودمان و چیزهایی که قبول شان داریم مشخص می کند.

 

لینک

  • فاطمه قلی‌پور

 بیش از بیست و چهار ساعت نخوابیده ای. به خاطر راهپیمایی مقدُس قدس هم از صبح بیرونی. روزه، خسته و البته تشنه و تشنه و تشنه.

دلت «چی» می خواهد؟ یک لیوان آب مثلا؟! بالشت نرم؟! ماشینی که تو را از هوای جهنّم خیابان به اتاق خنک برساند؟

خب راستش من از ماشینی که داشت مرا به اتاق خنک و بالشت و افطار و آب خنک می رساند پیاده شدم رفتم «ایستاده در غبار» دیدم.

+ به شما هم می گویم، شاید فرصت ـ و البته هیجان کوچک بامزه ناشی از ـ دیدن این فیلم در چهاردهم تیرماه را ـ که سالگرد ربوده شدن این بزرگواران باشد ـ از دست داده باشید. امّا خود فیلم را از دست ندهید. ایستاده در غبار را باید دید. نه فقط بخاطر کیفیت خوبش و حس های قشنگش (که بله خب هر فیلمی ایرادات خودش را هم دارد) نه فقط بخاطر اینکه متوسّلیان را بشناسیم ( که بله این اصلا هدف اصلی است) اما این فیلم را باید دید که یاد بگیریم چه «شکلی» باید «روایت» کنیم: واضح، صریح، مستند.

 

+ قبلا در این لینک درباره فیلم قبلی محمدحسین مهدویان حرف زده بودم.

 

+ تصویر پایین را می بینید؟ من عاشق این صحنه هستم. و عاشق یعنی «دچار» ....

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

 

زندگی را درختی تصوّر کن که شاخه هایی دارد. از شاخه الف، به میوه الف خواهی رسید و از شاخه ب به میوه ب. شاید البته میوه الف کال باشد و میوه ب سالم باشد و میوه ج کرم خورده. شاخه های زندگی پیچ در پیچ اند. زیادند. زندگی پر از تصمیمات است و هر لحظه ای، شاخه ای است و هرکدام به سمت و سویی. هرکدام هم منتج به نتیجه خودش.
خدا کجاست؟ خدا درخت را آفریده. راه همه شاخه ها را هم بلد است. پایان همه اش را هم می داند. و این گزاره درباره تمام درخت ها صادق است.
ما کجا هستیم؟ ما پایین درختیم. اطّلاعاتی کلّی امّا کامل از درختمان داریم و آمده ایم شاخه هایمان را انتخاب کنیم و به نتیجه برسیم. البته گاهی میوه شاخه هایمان را نمی دانیم. و البته شاخه هایمان بی نهایت نیستند؛ خب چون دنیا بی نهایت نیست. انتخابهایمان محدود اند چون درخت محدود نمی تواند نامحدود شاخه داشته باشد. منتهی نکته آنکه، درست است که تعداد شاخه هایمان بی نهایت نیست امّا آنچه برگزیده می شود در اختیار ماست. فقط، دست خود ماست. هیچ کس در انتخاب آخر ما شریک نیست؛ نه شیطان، نه بندگان دیگر، و نه حتّی خود خدا.
چرا خدا در انتخاب های ما دخالت نمی کند؟ (مگر خدا نیست؟ چطور می بیند که ما اشتباه می کنیم و اجازه می دهد؟) خودت فکر کن. خدا که همه چیز را می داند. عاقل مطلق هم که هست. پس قطعاً اگر او دست ببرد، همه انتخاب ها همیشه درست خواهد بود. البته انتخاب که... راستش اساساً در این حالت انتخابی وجود ندارد! قرار بوده من شاخه ای را بردارم، خدا گفته «ب را چرا برداشتی؟ خراب است. جیم را بردار.» هی تکان خوردیم هی خدا گفته آن نه، این یکی. دیگر چرا ما اراده داشته باشیم... تازه این که هیچ؛ خدا شاخه های مرا انتخاب می کند، شاخه های تو را هم، شاخه های همه را هم. پس فرق من و تو و بقیه در چیست؟ قرار نیست که ما آدم آهنی های شکل هم باشیم. قرار است هرکس خودش باشد... برای همین است که خدا دخالتی در انتخاب های ما ندارد. گرچه می داند ما اشتباه رفته ایم. امّا رهایمان هم نکرده. دم به دم برایمان پیامبر و امام و کتاب فرستاده که تشخیص شاخه های درست، سخت نباشد. منتهی دخالت در انتخاب؟ نه.
حالا رفتار جالب ما کجاست؟ انسان را «مختار» دوست داریم. از جبر در انتخاب، بیزاریم. (طبیعی هم هست.) منتهی هرجا به میوه اشتباه رسیدیم، سریع داد می زنیم که «چرا؟؟؟»، «چرا باید اینطور می شد؟»، «اصلاً چرا من؟»، یا حتّی جالب تر آنکه «خب کرم خورده بود؟ درست. مگر خدا زورش نمی رسید؟ مگر خدا بلد نبود؟ مگر خدا نمی توانست؟» بابا جان! :) همین تو نبودی که اگر خدا دیکتاتوربازی در می آورد می گفتی «مگر ما عروسک خیمه شب بازی خداییم؟!» خب اشتباه انتخاب کردی بگو اشتباه انتخاب کردم. مرد انتخابت باش... خدا که برای تو اشتباه انتخاب نکرده. این خود تو بودی که وقتی شاخه ای جلوی رویت دیدی دودل شدی که دنبال میوه اش بروی یا نه. آخرش هم رفتی و رسیدی به میوه کرم خورده. خدا باید چه می کرد؟ باید به خاطر تو قلدر می شد و دیکتاتوری اش می گرفت؟ باید نظام درخت را به هم میزد؟ باید شاخه را می شکست؟ باید میوه کرم خورده را به سالم تبدیل می کرد؟ شکست خوردی، بله. همه ما ـ هرکدام مان قدر خودمان ـ میوه کرم خورده داشته ایم. ناراحتی؟ بله. باش. حق داری. شکست سخت است. هرچقدر که نیاز می بینی به خودت استراحت بده که توان ایستادن دوباره و ادامه مسیر را داشته باشی. ولی انصافاً گردن خدا نینداز. میوه کرم خورده ـ آن هم به انتخاب خودت ـ گیرت آمده به خدا گیر نده. حرف های دیگر خدا را زیر سؤال نبر. یادت باشد، یک شاخه اشتباه، یک میوه را از تو گرفته. اما قهر با خدا، تبر زدن به تنه خود درخت است.

 

+ به نظرم این کلیپ را هم در تلگرام ببینید، بد نباشد:
 

 

  • فاطمه قلی‌پور

خب من اگر یک کسی باشم که مذهب برایش مهم است، قاعدتا باید بپذیرم که یک سری آدم بوده اند که جان داده اند پای مذهب شان. و شده اند شهید.

اما اگر مذهبی نباشم چه؟ اگر مذهب را نخواستم، و شهدا را خواستم چه؟

از دیروز، اوّلین سالگرد تشییع 175 شهید غواص در تهران، دارم به این فکر می کنم که ـ گرچه دلیل شهادت، اعتقاد باشد، امّا ـ جنس ارتباط شهید با شهر، از «اعتقاد» نیست. که اگر بود، خیلی ها نباید می آمدند. خیلی ها نباید آنجا می ایستادند.

اضافه می کنم ـ گرچه اصل جهاد و شهادت، بنیان جمهوری اسلامی است، امّا ـ جنس این ارتباط از «حکومت» هم نیست. چه، اگر جمهوری اسلامی پشت تشییع شهدای گمنام بود خیلی ها که ایران الان را ایرانی عاری از قواعد اسلام می خواهند ـ ولو به لفظ یا ولو بخاطر جهل یا حتّی علم یا هرچه ـ نباید توی تشییع می بودند؛ درحالی که انصافا می دانیم بودند.

از آن طرف، همه می دانند شهید برای «اعتقاد» رفته. حالا اینکه خودشان به آن اعتقاد پایبند باشند یا نه مهم نیست. و حالا اعتقاد به هرکدام از فضایل دینی یا ملّی بوده مهم نیست. امّا «اعتقاد» پشت این رفتن بوده و همه این را می دانند. و همین، ما را به جمع اضدادی همیشگی در «تشییع شهدا» می رساند. (و راستش من جمع اضدادی از این دست، چه ظاهری و چه اعتقادی، زیاد در مزار شهدا، راهیان نور، تشییع شهدا، خوانش کتابهای مربوط به شهدا و حتّی در منازل شهدا دیده ام.)

این سالگرد تشییع برایم بهانه شد.

که بگویم همه ما می دانیم دلیل اینکه این شهید فلان ساعت فلان جا بوده و جانش را گفته کف دستش و خدا هم جانش را برداشته چه بوده. همه ما این را بلدیم. می فهمیم. همه ما، شهدا را می دانیم. امّا نمیشناسیم.

می دانی؟ شهادت، علم حضوری می خواهد.

مجموعه این اتّفاق ها، خاطرات خودم یا خاطرات خود شهدا را کنار هم می گذارم به چیزهای عجیبی می رسم. به چیزهایی که جنس شان خیلی اعتقادی نیست راستش. اتّفاق هایی که نمی شود منکرشان بشوی امّا نمی شود هم بگویی چگونه اند. شبیه «معجزه» است. نمی توانی بگویی اتّفاق نیفتاده. نمی توانی بگویی اتّفاقی که افتاده معمولی است. نمی توانی بگویی منطق پذیر نیست. اما نمی توانی منکر این هم بشوی که شدنی نبود. شهادت معجزه بشریت است واقعا.

 

 

 

پی نوشت: ارادت به شهدا، ارادت به «خود» خودمان است. جدای همه اعتقادات. جدای سیاسی بودن شهدا. جدای همه چیز.

* تصویر کامل

  • فاطمه قلی‌پور

دلیلش را نمی دانم امّا متاسفانه یا خوشبختانه خیییییلی وقتها دیده ام دلخوشی هایم با بقیه فرق دارد. چیزهایی که من از دیدن شان ذوق می کنم برای بقیه کمترین اهمیتی ندارد. یا وقتی از دلخوشی هایم باهاشان گفته ام، مثلن سرشان را برگردانده اند و انگار نشنیده باشند، یک طوری ادامه ی حرفشان را گرفته اند که حرف من سانسور شده باشد. یا تأسّف بار تر آنکه دلخوشی هایم را شنیده اند و مسخره کرده اند. یا حتی غمگینانه تر آن که دلخوشی ام را برده اند زیر سوال و گفته اند «واقعا این؟ خب که چی؟ خب چرا مثلن»
حالا بماند دوست داشتنی ها و دلخوشی های من. اما یکی از آن دلخوشی هایی که بعضی ها یک طوری سانسورش کرده اند، یا بعضی ها حتی مسخره اش کرده اند، و بعضی ها شماتتم کرده اند، همین کتاب هام اند. من همیشه بخاطر کتاب خواندن «بیجا»، «بی مورد»، «بدون مناسبت» و «حالا مگه مجبوری» ام به حماقت محکوم شده ام.
و بگذارید بگویم روزگاری توی زندگی این دخترکِ شبیهِ احمق ها بوده که بچه تر بوده و جایی بوده که کتابی پیشش نبوده الّا «هری پاتر و سنگ جادوگر» و از بی کتابی همان را دوبار خوانده و یک شب که خیلی دلش گرفته بوده برای کتاب خواندن، همان را بغل گرفته و خوابیده.
و بگذارید بگویم روزی توی زندگی این دخترک بوده که سر کلاس جامعه شناسی، بخاطر خواندن صفحه آخر یک کتاب، بی هوا وسط کلاس فریاد کشیده «خییییلی بااااحااااال بووووود!» و دبیر به علاوه بیست و نه دانش آموز میخ شده اند روی صورت اشک و ذوقی اش.
این عقلم سوال های شماتت بار زیادی توی زندگی ام پرسید. اما این «چرا کتاب؟» هیچ وقتِ هیچ وقت سوالش نبود. هیچ وقت. همین شد که مثلن روزی و روزگاری دخترک ـ که پانزده سال از شبش با هری پاترش گذشته بود و خیلی بزرگ تر شده بود ـ تک و تنها توی شهر دانشگاهش، یک کتابفروشی دید، و رفت داخل کتابفروشی و دید که هرچه کتاب می خواست آنجا بود. و به همین ترتیب با ذوق زدگی هر چه تمام تر هر دو تا کارت بانکی اش را خالی کرد و کتاب خرید، و پول توی جیبش را هم کتاب خرید. و پول نداشت حتّی آنقدری که تاکسی بگیرد برود خوابگاه. دخترک شبه احمق کمی فکر کرد امّا عمممرن توی کتش نرفت که کتابهایش را پس بدهد و پول هایش را پس بگیرد. دخترک شبه احمق زنگ زد به پدرش و گفت که پول همراهم ندارم و لطفا برایم پول بفرستید چون من توی خیابان مانده ام. و پدر دخترک شبه احمق هم گفت که امروز اعلام شده عابربانک ها تا ساعت بیست و چهار، کار نمی کنند برای تعویض یا تعمیر یا نمیدانم چه. بعد پدر دخترک شبه احمق مجبور شد سوار ماشین بشود برود شهر مجاور، پول واریز کند به حساب دخترک شبه احمقش که تا ساعت 5 عصر، با دو تا پاکت کتاب، گوشه خیابان ایستاده بود و به مردمی که می رفتند حرم نگاه می کرد و کتاب می خواند و کتاب می خواند. و دلش خوش بود. و از روی شبه احمقی اش اصلا برایش مهم نبود چیزی مثل اینکه چهار ساعت و نیم است ایستاده کنار خیابان. چون دلش خوش بود. یا مثلن الان اگر این همه کتاب را نمی خرید چه می شد. چون دلش خوش بود. یا مثلن بگوید کدام آدم احمق یا عاقلی این کار را می کند که تو کردی. چون دلش خوش بود. و دخترک یک طوری به صفحه کتاب نگاه می کرد که انگار یک اتفاق بد را ـ مثلن یک آتش سوزی مهیب را ـ مدیریت کرده و الان از طرز مدیریت شرایطش راضی است و هر چه بود تمام شده و چند ساعت دیگر می تواند کتاب بخواند. دخترک دو تا پاکت کتاب را توی سوز سرما، از شیب تند مسیر خوابگاهش یک دستی بالا برد. چرا؟ خب چون توی آن یکی دستش کتاب بود. دخترک شبه احمق همه کتاب ها را به خوابگاه برد و به همین ترتیب، سر کلاس «متون مطبوعاتی» طی شانزده جلسه کلاس، سی جلد کتاب خوانده بود و یک بار هم از شدت اشک ریختن بخاطر یک متن، از کلاس بیرون زده بود.
و روزگاری توی زندگی این دخترک شبیه احمق ها هست مثل همین الان، که پایان نامه اش رفته لای درز روزگار گیر کرده و بیرون نمی آید. بله مشخص است. ساعت چهار صبح است و دخترک شبیه احمق ها نمی تواند رمان لعنتی را ول کند بچسبد به پایان نامه ای که دمار از روزگارش درآورده. و البته گاهی طلبکار هم هست. چون این را نمی فهمد که چرا هیچ کس نمی فهمد که چرا تمام آن مدّتی که کتاب منبع پایان نامه اش را می خوانَد از ذوق کتاب خواندن، گوشه تمام صفحات کتاب امانتی را پر کرده از «واااااای خدا چقد قشنگ بود، عزییییزم!»

  • فاطمه قلی‌پور