بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۳۴ مطلب با موضوع «خاکستر» ثبت شده است

 

در حاشیه ی حاشیه ی حاشیه ی نفحات نفت جناب امیرخانی،و تقدیم به مدیران سه لتی و بلکه با لت بیشتر.

  • فاطمه قلی‌پور


طی بیست و چهار ساعت اخیر فقط یک و نیم ساعت خوابیده ام که پدر بیدارم می کند برای رفتن به ...

  • فاطمه قلی‌پور

دقیقا از وقتی شروع شد که....کسوف شد.

"هـ" ــ که عاشق نجوم است ــ آمده بود پیشم و گفت که هفته بعد کسوفی خواهیم داشت در نمی دانم کجای زمین. (و چه ذوقی هم داشت) تاریخ و روزش را لای تقویم می جستیم که "هـ" پیدایش کرد و گفت" دوشنبه به عربستان می رسه ،سه شنبه به ما. می دونی؟ می خوام با بابام هماهنگ کنم که ..."
اصلا حواسم به بقیه حرف هاش نبود. فقط راستش...

*

دوشنبه به عربستان...سه شنبه به ما...

دوشنبه عربستان...

سه شنبه ما...

*

چیزی که جذبم کرده بود، " تفاوت زمان " بود؛ که می شود یک واقعه ی واحد در اوقات متفاوت در این کره ی خاکی اتفاق بیفتد...

*

اختلاف غربی ترین مرز روسیه تا شرقی ترین مرز آن، حدود دوازده ساعت است؛ یعنی اگر در غربی ترین مرز، صلاة ظهر باشد، در شرقی ترین مرز، نیمه شب است و وقت نافله. عید فطر به ذهنم آمد که همیشه " یک روز بعد از عید عربستان " است. یا نقطه ی مقابل ما در زمین: آمریکا؛ که روز و شبش برعکس ماست.

*

حساب کتاب کردم برای روزهای هفته. خیلی جالب بود: مسیحیان نیویورک، دوشنبه ی روس ها به کلیسا می روند. اگر مسلمانی در مصر یا فلسطین بخواهد نماز جمعه بخواند هیچ گاه نمازش مطابق نماز جمعه ی یک ایرانی نیست. نماز جمعه های ایرانی ها هم شنبه های عربستان برگزار می شود.

*

تنها نتیجه ای که می شود گرفت این است: لحظه هایمان با هم فرق می کند.
یک لحظه احساس کردم هیچ هماهنگی وجود ندارد.... یخ کرده بودم از این عدم تطابق؛ از این عدم امکان اعتماد به زمان. از اینکه اگر قرار باشد در دنیا فقط یک بار، در یک لحظه، تنها یک اتفاق برای همه جهان بیفتد... اگر وعده مان داده باشند...
پای چه ایستاده ام وقتی وعده دارم که "و نرید ان نمن..."
حس کردم باختم...

*

گذشت.

سرگردان بودم میان این همه جمعه. میان همه جمعه های زندگی ام که حالا انگار دیگر جمعه نبودند. همه ی غروب های دلگیر جمعه هام. همه دعاهای فرجی که مثلا غلیظ تر می خواندم. همه لحظه هایی که مثلا " اختصاص داده بودم " (و البته همه ی  لحظه های دیگری که اختصاص نداده بودم...) مانده بودم حیران ساعت ها و روزهای به قول خودم " اشتباهی " زندگی ام باشم، یا شرمنده ی همه لحظاتی که حرام بی توجهی ام شده بودند...گشتم میان لحظه هایم و دیدم کلی وقت به بهانه ی " نزدیک نبودن به جمعه " از کفم رفته. خیلی ساعت ها حواسم نبوده که هست...که نفس هایمان ــ حتی وقتی شاید جمعه نیست ــ به هوای او شمارش می شود. یا پلک زدن هایمان می شود قیچی های آتشینی که حبل المتین بین من و او را مدام و مداوم کوتاه تر می کنند. و من انگار نه انگار...حواس من ــ و خودمانیم، صدا و سیمای کشورم ــ هردو به " جمعه های خودمان " بود و بس. و حالا فهمیده ام همه ی لحظه هایم ممکن بوده جمعه باشند...

*

امام صادق(ع) : هر صبح و شام در انتظار فرج قائم ما باشید.

  • فاطمه قلی‌پور

تقدیم به خودم؛

هم رشته ای هایم؛

و همه مان.

******

مترجم های عقیده ایم.

پیامبران خداوندگارعلم

                                         

  • فاطمه قلی‌پور

سلام آقا.

یادتان هست؟ روزگاری شما بودی و جهان به خورشید ــ یا حتی ماه ــ احتیاجی نداشت.

بعدها یک روز تولدتان شد. و ما برای شما هدیه ای داشتیم. و خواستیم شما را سورپرایز کنیم. پس محترمانه و صمیمی شما را بیرون فرستادیم و درب ها را پشت سرتان بستیم تا نبینید که هدیه تان کجاست. و شما ــ مثل مادر های مهربان ــ با این که می دانستید، اما مهربانانه و با لبخند، بیرون رفتید؛ رفتید و گفتید«زود برمی گردم...»
و نگفتید «چه وقت برمی گردید» که با خیال راحت هدیه مان را پنهان کنیم؛ تا وقت داشته باشیم؛ تا وقتی برمی گردید، آماده ی «با شما بودن» باشیم.
شما یک روز محترمانه و صمیمی رفتید که برگردید و نگفتید چه وقت.

تا امروز که همه منتظر اند.

راستش آن اوایل ــ و بعد تر که نیامدید ــ گفتیم لابد «صلاح همین است». بعد تر که شد، به دنبالتان گشتیم... باور کنید نگران شدیم.خیلی به دنبالتان گشتیم؛ خیلی! «حیات» را «زمین» را «آسمان» را. اما شما نبودید؛ و یا احتمالا خواسته بودید ببینید چقدر دلمان برایتان تنگ می شود.

گذشت... .

دیگر خودمان هم جای هدیه را فراموش کردیم. خود هدیه را فرموش کردیم. شما را فراموش کردیم...

اما راستش مهم نیست آقا. ما سعی می کنیم هر سال روز تولدتان که می شود، به یادتان جشن بگیریم، شیرینی پخش کنیم و شکلات. و یا به یادتان برای عروس هایمان بوق بزنیم و برای دامادهایمان گل بخریم. و شاد باشیم و برقصیم تا شما مطمئن شوید که هنوز یادمان نرفته که اگرچه ما شما را نمی بینیم؛ اما زنده اید و نفس می کشید و نفس هایتان ما را گرم می کند.

ما ــ خودمانی آقا ــ شاید کمی دلخور شده باشیم از اینکه منتظرمان گذاشتید و نیامدید اما همیشه ی خدا به یادتان هستیم. حتی وقتی «دکلته» می پوشیم، با دیدن شانه هایمان بی محابا به یاد شما می افتیم، و پدرتان، و پدرانتان؛ که بر شانه هایشان پینه ی فقر عالم منقش بود. یا حتی آسمان، ابری که می شود یادتان هستیم که خورشید پشت ابرید و می تابید...

این روزها ــ از شما پنهان نباشد ــ این «مدرنیته» نمی گذارد به یادتان باشیم. همین که می آییم دمی به شما فکر کنیم، راننده مان با ماشین مدل بالایمان کنار آپارتمان باکلاسمان منتظر سوار شدن ماست تا ما را به یک جلسه  مهم ببرد؛ که آنجا هم همه شبیه مایند و همه چیز هم مهم است.

به دل نگیرید آقا...

باور کنید اصلا ما همه جا به فکر شماییم؛ حتی وقتی با بروبچه ها ــ جای شما خالی ــ بیلیارد می زنیم. حتی استخر که می رویم، و آب که می بینیم، لب تشنگی رقیه یادمان می افتد و شنا کردن یادمان می رود. آن وقت مجبور می شویم عوض شنا و استخر، برویم جاده چالوس یا جاجرود و ماهیگیری کنیم؛ آن هم از آب گل آلود.

آقا دوری شما... سخت که چه عرض کنم... آخر می دانید؟ جمعه ها که تلویزیون «عطر بارون ِ علی لهراسبی» پخش می کند، اشکمان حسابی سرازیر می شود و یادمان می افتد اشک، مقدمه دعاست.

ما دعا می کنیم آقا... خیلی دعا می کنیم. حتی آن دفعه ــ ریا نشود ــ کلی سجده مان طول کشید. آخر آقا دعای مومن در سجده محال است اگر مستجاب نشود. تازه اطلاع دقیق دارم که فرزندانمان ــ سربازان شما ــ وقتی دبیر به کلاسشان می رود، بلند صلوات می فرستند و مخصوصا «و عجل فرجهم» اش را می کشند که شما زود تر بیایید آقا.

اصلا چرا راه دور برویم؟ همین من خودم؛ تا سوهان جمکران نداشته باشم اصلا چای نمی خورم.

خلاصه آقا ـ گفتم که ـ ما یادمان نرفته.

اصلا همین حالا هم اگر بیایید طوری نیست. همه وسایل آماده است. هم میکروفون ها، هم سالن های سخنرانی. می شود با فرودگاه عربستان هم هماهنگ کرد حتی، که جمعه ها یک «سی ـ یکصد و سی» اصلش را برایتان آماده باش نگهدارند که هم خودتان باشید و هم سیصد و سیزده یار گرامی تان. اصلا می دهیم خلبان های آمریکایی بیاورند که برای مانور، آموزش دیده باشند. تازگی ها ماهواره هم به فضا فرستاده ایم و مشکل مخابره اخبار نیز شکر خدا حل شده است.

باری، این جمعه گفتم باب مصلحت، مصاحبت و ابراز ارادت، نامه ای بنویسم و با نقل خاطرات و گزارشات مذکور، آمادگی مان را برای ظهورتان اعلام کنم.

قدمتان روی چشم آقا؛

بفرمایید...

  • فاطمه قلی‌پور

 تا صبح - طبق معمول - بیدار ماندم. اذان می گفت و من کیف می کردم از این همه سکوت و بعدش هم رفتم نماز بخوانم که...
از پنجره اتاق، صدای فریاد مردی شنیده می شد که بلند داد می زد بر سر یک زن و صدای مویه زن تا طبقه چهارم - منزل ما- می آمد! عجیب بود برایم که « سر صبحی چه حالی برای دعوا دارند!» و یا اینکه «آدم برای نماز صبح بیدار بشود و بعد با همسرش - احتمالا سر هیچ و پوچ - بحث کند... نوبرش را آورده اند این مردم!»
خلاصه بعد از انجام فریضه با فکر دعوای عجیب و غریب همسایه ای که تا به حال حتی صدای حیوان خانگی شان را هم هیچ کداممان نشنیده بودیم، به خواب رفتم و گذشت...
صبح، با صدای گرفته جیغ زن از خواب پریدم. یک لحظه فکرم به دعوای دیشب رفت که احتمال نمی دادم به اینجا بکشد. داشتم خودم را جمع و جور می کردم صدای جیغ کشیدن زن را کنار بگذارم و بخوابم که یکی گفت:
به عزت و شرف لا اله الا الله...
دیشب یکی مرده بود...
*
زن جیغ می زد... من جیغ می زدم... من جیغ نمی زدم... من لال شده بودم از هول؛ از اینکه چه فکرها که نکردم. اصلا از اینکه چرا من نباید به یاد مرگ می بودم؟ چرا «مرگ» به فکرم نرسیده بود؟
*
گم شدم میان فریادهای لا اله الا الله. بین جیغ های زن جوان. بین افکار خودم. بهم ریخته بودم از اینکه یک روز هم مرا همین طور روی دست می گیرند و می برند.
مرد تکرار کرد: محمد رسول الله...
من هم تکرار کردم؛ برای خودم تکرار می کردم.

*
قبل تر ها دیده بودم ذکر تلقین را میان انبوه دعاهای نورانی مفاتیح الجنان. اصلا گاهی آنقدر کنجکاوش می شدم که یادم می رفت همه چیز، یادم می رفت که کجایم و چرا می شنوم که کسی می گوید: افهمی و اسمعی...
یادم به روزهای عجیب و غریبی افتاد راستش. یاد فوت یکی از اقوام که بانوی سیده ای بود و عزیز همه. که تصویرش هیچ گاه از ذهنم خارج نشده تا به حال: تن و بدنی ضعیف و ظریف و البته، به غایت کم توان و فرتوت، کم بینا و اواخر فراموشی. روز فوتش نبودم اما تمام اعمال کفن و دفن او را بی کم و کاست دنبال کرده بودم. گفتم برایت، یادم افتاد به مراسم دفن او که چگونه پیکرش را داخل قبر گذاشتند، برایش تلقین خواندند، رویش سنگ گذاشتند و خاک ریختند... و من خودم را گذاشته بودم جای او؛ اولین باری که جدی جدی به مرگ فکر کردم.

*
یادم افتاد به داستان «فریب»؛ که  روایتی داشت غیر مستقیم از معصوم(ع) که مرده باور ندارد که مرده است تا زمانی که رویش خاک می ریزند و او سرش را بالا می آورد و سرش که به سنگ می خورد، تازه باور می کند که مرده است...
سوالم این بود که اگر این حدیث موثق هم نباشد قابل تامل است: آیا باور دارم که می میرم؟

*
تصویری دیگر که کمی غیر مستقیم تر بود و من باب یادآوری. اینکه امام الرئوف الرضا(ع) جایی به اصحاب می فرمایند: کجایند شیعه های ما؟ کجاست سلمان؟ کجاست ابوذر؟ کجاست عمار؟ کجاست کمیل؟...اینها شیعه های ما هستند...
+++ من شیعه هستم؟ مرا می شود نام برد اصلا؟

*
و یادم افتاد به جمله ای که در همایشی از حاج آقا مهدوی شنیدم (که این حاج آقا همان حاج آقا مهدوی سی دی معروف طلائیه است.) جمله ای با این مضمون که روزی می رسد که امام زمان(عج) ظهور کرده است. در راهی می روند که می بینند چند جوان هجده، نوزده ساله گوشه ای به صحبت مشغول اند. حضرت به سمت آنها می روند و از آنان می پرسند: ای جوان، آیا در دین خودت فقیه شده ای یا نه؟ که اگر آری، که چه بهتر؛ و اگر نه، جواب می شنود که برو... مرا با تو کاری نیست...

*
آخرالزمان است دیگر...! دنیا و عروس هزار داماد؛ دامادهایی که از قول نبی خدا(ع) عروس دنیا آنها را به بازی گرفته است.
ما را به بازی گرفته است؛ آن قدر که یادمان رفته است روزی قرار است برایمان داد بزنند: به عزت و شرف لا اله الا الله...

*

نه خواهر عزیز،نه برادر محترم، اتفاقا دقیقا همین الان وقتش بود؛ همین ماه رمضان؛ که موزیک متن همه ختم قرآن هایت حساب و کتاب کنی؛ که موتوا قبل ان تموتوا...

*

همه مان بلدیم مثل بلبل حرف بزنیم.(من بهتر از شما!) منتهی همه اش حرف زدن نیست که؛ همه اش این است که «در زمان غیبت،به کسی منتظر گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد؛ منتظر شهادت؛ منتظر ظهور امام زمان(عج)».1
*

مرگ، همسایه آدمی است. همنشین هر لحظه مان. و در روایت است که عزرائیل(ع) هر شبانه روز پنج بار به هر انسان سر می زند.

*

امام صادق(ع) می فرمایند: نمازهایتان را به گونه ای بخوانید که گویی آخرین نماز عمرتان است.

*

من آماده نیستم؛ و به احتمال یک دوم فردا کسی از همسایه هامان خواهد نوشت: «دیشب یکی مرده بود...»

 

 

پی نوشت:

1: شهید مهدی زین الدین

 

  • فاطمه قلی‌پور