بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۳۴ مطلب با موضوع «خاکستر» ثبت شده است

آنا سه روز از من بزرگتر بود. از پنجم ابتدایی و همزمان، از کلاس زبان می شناختمش. شبیه من نبود. من چشم و ابرو مشکی و او بور خرمایی؛ من شلوغ و شر و البته درسخوان و او تنها و کمی خجالتی و شاگرد متوسّط؛ من آزاد و راحت و او استرسی و حرص بخور. آنا ویالون می زد؛ سوم راهنمایی که بود دوچرخه سواری کردنی با پسرعموهایش شلوارک باشگاه می پوشید؛ آنا به قول خودش «آن شکلی» بود و من «این شکلی».

امتحان تاریخ داشتیم. تاریخ توی کتش نمی رفت و من درس هایم نخوانده نوزده و نیم بود. مادرش گفت آنا بیاید خانه تان برایش تاریخ درس بده. آمد نشستیم درس خواندیم و حرف زدیم و کتابخانه ام را ورق زدیم و توی حوض آبی وسط حیاطمان به هم آب پاشیدیم. فردا امتحانش خیلی خوب بود. می خندید. هفته بعدش Final کلاس زبان مان بود. خواسته بود بروم خانه شان درس بخوانیم. آمده بود پیشوازم توی کوچه. چادر سفید با گل های ریز قرمز روی سرش بود. می دانستم اولین چادرش است. می دانست می دانم. می خندید. مرا برد طبقه دوم؛ اتاق برادرش، اتاق نشیمن، اتاق خودش، برایم ویالون زد. شربت خوردیم، درس خواندیم. بعد هم رفتیم کلاس زبان.

توّلدش (که یادم نیست انگار با تولّد برادرش می گرفت تا بتواند همکلاسی هایش را دعوت کند) مامان اجازه نداد بروم. گفت نمی شود. گفت شما اصلاً نمی توانید با هم دوست باشید. می دانستم نمی شود. می فهمیدم آنا «آن شکلی» است و من «این شکلی». ولی دوستم داشت. من هم خودش و خنده هایش را دوست داشتم. آنا از اینکه فهمید کنارش نیستم اشکی شد. یادم هست ظهر موقع نماز جماعت، چادرم را برداشت ـ تازه چادری شده بودم ـ گذاشت روی سرش، خندید و گفت حالا «مثل تو» شدم. از همان روز فهمیدیم یک مرز عمیقی بین مان هست که نمی خواهیمش. نمی خواهیم و به روی خودمان هم نمی آوریم. هی می خواستیم نبینیمش و هی طاقت می آوردیم.

بعد از سوم راهنمایی ام دیگر با هم نبودیم. ریاضی یک مدرسه غیر انتفاعی رفت؛ انسانی مدرسه شاهد رفتم. او مهندسی می خواست من زبان. 88، پیش دانشگاهی مان که تمام شد بعد از چهااااااااااااااااااااااااااااار ساااااااااااااااااااااال توی خیابان دیدمش. عوض نشده بود. عوض نشده بودم. تبلیغات انتخابات بود. دستبند عریض و طویل سبزی انداخته بود دستش و به کیفش پاپیون سبز وصل کرده بود. من بنر دستم بود به قواره قد خودم همه اش نوار های سه رنگ پرچم که می بریدیم دست بند می شدند. نگفتیم تو «آن شکلی» هستی و من «این شکلی». همان ها بودیم. با همان بغل های محکم و خنده های خوبش و این دفعه اشک های یواشکی من. بعدتر که دانشگاهم تمام شد دیدمش. گفتم که ارشد الهیات قبول شدم و داد زد «وای چه سخت!» گفت که آموزشگاه ویالون تاسیس کرده و گفتم «وای چه سخت!». می خندید. همان بود. همان بودم. بی هیچ سوال و جوابی. با همه تعارفات رفاقت عجیب مان.

همین سه هفته پیش توی اداره گذرنامه مادرش را ـ و برای اوّلین بار، پدرش را ـ دیدم. پدرش جواب سلامم را نداد. سلام که کردم نگاهم کرد و رفت یک سمت دیگر. مور مورم شد. مادرش گفت آنا سه ماه است رفته آمریکا. مور مورم شد. چرا این همه مدّت هیچ وقت تلفنی حرف نزدیم؟ چرا هیچ وقت هیچ ایمیلی از آنا نگرفتم تا اگر روزی خواست برود یک خراب شده ای بتوانم باز پیدایش کنم؟ مادرش گفت آموزشگاه زبان اگر روزی زدی خبرم کن بیایم انگلیسی یاد بگیرم بروم پیش دخترم! که چی؟؟؟ اصلاً درسش که تمام شده بود، ارشد که نمی خواند، تک دختر خانواده بود، چرا رفت امریکا؟؟؟ خانم اداره گذرنامه صدایم کرد. گفت کشور را خالی گذاشتی. گفتم جای خاصی مدّ نظرم نیست. گفت خالی نمی شود. هر کشوری شد بنویس. اروپایی آمریکایی جایی. مور مورم شد. چرا از آنا آیدی اسکایپ لعنتی اش را نگرفته بودم؟ چرا از ارشد نخواندنش و «کارامو کنم» اش نفهمیدم می خواهد برود؟ چرا هیچ وقت یک خیابان بالا و پایین نرفتیم با هم حرف بزنیم که به من بگوید می خواهد برود امریکا. چرا هیچ وقت توی این چند سال تولدش را تبریک نگفته بودم؟؟؟ خانم اداره گذرنامه گفت نوشتی؟ گفتم نه. گفت خانم جان، گفتم که، اروپایی آمریکایی... یخ کردم. نوشتم عراق. خودکار را پس دادم آمدم بیرون.

امروز بیستم شهریور است؛ تولد آنا. می شود یازده سپتامبر دو هزار و پانزده. می شود اولین یازده سپتامبری که توی نیویورک است. یاد خندیدنش که می افتم فقط همین توی ذهنم می آید که آنا الان کجای نیویورک دارد راه می رود. نمی دانم حتی می داند که امروز یازدهم سپتامبر است یا نه. نمی دانم توی دنیای «آن شکلی» او یازدهم سپتامبر معنا دارد یا نه. دوست داشتم «این شکلی» بود. دوست داشتم همه روزهایی که ادای روشنفکر ها را در آوردیم و فرق مان را به روی خودمان نیاوردیم یک بار یک لحظه هم که شده به امروز فکر می کردیم. چرا نفهمیدم؟ چرا نشد یک بار هم که شده به ذهنم برسد که دنیای «آن شکلی» آخرش بعید نیست به آمریکا رفتن این شکلی برسد؟

سخت که هست؛ ولی از همین جا تولدت مبارک، آنایی که شبیه من نیستی.

 

* با همین حال، قبلاً : ژو ووزامپخی

  • فاطمه قلی‌پور

این شکلی خبرش به من رسید: «حسین سخا امروز فوت کرد.»

بله خب. حسین سخا؛ حسین سخای پوسترهای «ما می توانیم» و «کتاب بخوانیم»؛ حسین سخای بنر «ادامه دارند هنوز»** جاده های راهیان نور؛ حسین سخای با همان عکس پروفایل همیشگی کاشی فیروزه ای بسم الله؛ حسین سخای گرافیست هنرمند دانشجوی هنر با همان بلوز و شلوار ساده ی معمولی غیرفلسفی غیر هنری؛ حسین سخایی که الحمدلله رب العالمین چشم شیطان کور و گوش شیطان کر هنوز آنقدری معروف نشده بود که ویکی پدیا کشفش کند بزند اسم خوب قشنگش را خراب کند؛ حسین سخا؛ متولد هزار و سیصد و شصت و نحححح، که بلد بود توی همین سن بیست و پنج سالگی ثابت کند بین هنر متعهد و غیر متعهد فرق هست؛ بلد بود به همه نشان بدهد چطور فرق قائل باشند بین هنرمند ارزشی و هنرمند غیر ارزشی. حسین سخا البته خودش را هنرمند نمی دانست. یا زیر هیچ کدام از پوسترهایش را watermark نکرد. حتّی زیرش ننوشت باروت. یا حسین سخا اینستاگرامش زیر هفتصدتا follower داشت.
که البته این پست قرار نیست مدح حسین سخا را بگوید یا سنت مرده پرستی را جلا بدهد. بگویم که جمله های بالایی تک تک شان خیلی مهم اند. اما هیچ کدام شان به اندازه جمله بعدی مهم نیستند:
یک عدد «حسین سخا» ـ یا هر اسم دیگری ـ که وقتی کاشی فیروزه ای بسم الله را توی Telegram لمس کردم زیر اسمش نوشته بود   last seen yesterday 17:29 ...
این پست اصلن اصولن و اساسن مال همین جمله ی آخر است. (وگرنه حسین سخای خوب و گرامی رفت، رحمه الله) که بله خانم X آقای y ؛ احترامن متذکر می شود این ها که بلد بودند چطور بشوند معنای کلمه ی «متعهّد»، روز قبلش تلگرامشان را چک کرده اند و به فردا نرسیده ایست قلبی کرده اند و به فردایش نرسیده جنازه شان روی دست مردم می رود. چه برسد به جنابعالی. این 17:29 دقیقه ی دقیق، سیلی می زند توی گوش من و امثال من که حسین سخا های هم سن و سال تو نشستند قبل از اینکه ایست قلبی کنند دستاوردهای انقلاب خمینی را تا آلمان صادر کردند. آن وقت تو توی اتوبوس راهیان نور نشستی شلمچه رفتنی برای پوسترهایشان گفتی «آفرین...» و رد شدی. حسین سخا و امثالش زیر همان پست های اینستاگرامشان هم که شده تحلیل حرف های رهبری داشتند و تو رفتی like کردی و رد شدی. سرکار علیه/عالی متعفن شدی از بس غلت خوردی توی لجن «مصرف». یکی دیگر از «ارزشی» ها کم شد، یک تکّه ی دیگر از پازل در حال تکمیل گم شد، و این وسط از مصرف من و تو چیزی کم نشد. همه ی «ارزش» مان شد مانکن غرق رنگ قرمز افتاده روی خاک توی نمایشگاه دفاع مقدس. بله ما سی سال است قصد احداث زرگری داریم.*** بوی تعفّن این مصرف گرایی فرهنگی مان «دنیا» را برداشت. (انقدر که نهایت عمق «کار فرهنگی» مان در باب نامه رهبر انقلاب به جوانان اروپایی می شود هشتگ #letter4u ) برویم بمیریم با این تعفّن مصرف. برویم بمیریم با این مغز مرده مان. آقا ـ که جانم فداش ـ گفته فرهنگ چیزی است که حاضرم جانم را فداش کنم. و ما در به در از کتاب تا بازی تا پوستر تا فیلم تا لباس و حتی تا کلیتی مثل سبک زندگی را دنبال «کپی فرهنگی» می گردیم. باید زار بزنیم از رفتن امثال حسین سخا که خوراک فرهنگی را ـ کاملن خود جوش و بدون کمترین پشتوانه مالی ـ تولید می کردند و قابل کپی برداری اش نمی دانستند.
البته که از حسین سخاها ـ هر چند کم، ولی ـ باز هم هست. البته که هر کس جایگاه و وظیفه خودش. هرکس اصلن ظرفیت خودش؛ درست. ولی حسین سخا هم می توانست مثل من همه دغدغه هایش را نهایتن توی وبلاگش بنویسد و همان اینستاگرام را ـ خیلی راحت ـ از هفتصدتا به هفت هزار تا برساند و هی like بخورد و هی comment بگیرد. نکرد این کار را. نشست با خودش دو دو تا چهارتا کرد. وقت گذاشت. برنامه ریخت. از بین «موثّر» ها یکی که قدّ و قواره خودش بود را انتخاب کرد و شد «هنرمند». حتی رشته اش را عوض کرد. کارگردانی خواند. گرافیست شد. و بله؛ تعهدّش را توی کارش در مقطع و ظرفیّتی که می توانست بروز دهد نشان داد.
این هایی که می فهمند «وظیفه» چیست، این ها دنبال تریبون نمی گردند که هی منتظر like و plus و share و comment بمانند. این ها تصمیم می گیرند، آستین هایشان را بالا می زنند، برنامه می ریزند، توکّل می کنند، یا علی می گویند، عرق می ریزند، وقف می شوند، و آن وقت کارشان می شود «شهید».
این ها مثل ما نیستند که. این ها بوی مرده نمی دهند. بوی تعفّن ندارند. این ها همان ها می شوند که اگر توی بیست و پنج سالگی شان ایست قلبی کنند هم باکی شان نیست؛ «اشهد» شان را خوانده اند.

+ بخوانیم و هدف گذاری را ببینیم.

* تیتر : صالح سجادی:

در خروجی کشتارگاه مان قفل است گرفته بوی تعفن تمام دنیا را

درون محفظه سربی زمین گیجیم و سوخته است کلید تمام تهویه ها

** عکس از مجموعه ای است. منتها توی این عکس خود حسین سخاست.

*** سعید بیابانکی: حرف هامان طلاست... سی سال است / قصد احداث زرگری داریم

  • فاطمه قلی‌پور

شجره نامه به نظرم ایده ی خیلی خوبی بوده است؛ اوّل به خاطر آن که همه ی رگ و ریشه ی آدم را می ریزد روی داریه؛ و دوم به خاطر آن که شبیه درخت است؛ ریشه دارد، تنه دارد، شاخه دارد، برگ دارد ... و این «درخت» یعنی «خانواده». درخت های متنوّع و جالبی از خانواده ها می روید. بعضی های شان مثل تبریزی بالا می روند یا بعضی های شان مثل بید مجنون خم می شوند. ما خودمان البته خطّه ی شمالیم و درخت مان چیزی است شبیه درخت پرتقال؛ دایره ای انبوه و پرشاخ و برگ! :)

(حرفم؟ خب) ارج و قرب این شاخ و برگ ها به کنار؛ این که حواس مان باشد «ریشه» و «ساقه» و «تنه» ای داریم به کنار؛ همه اش هم مهمّ و ارزشمند و جای شان بالای سر. ولی واقعن وقتی حرف عید دیدنی می شود با خودم فکر می کنم چقدر این درخت محترم نیاز به هرس دارد! این آدم ها که (اصلن هم مهم نیست شاخه شان کجای درخت است ـ خاله اند یا مثلن نوه عروس خاله ـ ولی) سالی به دوازده ماه عروسی یا عزا از پشت ابر می تابند؛ این ها که فرزندشان را برایت آنقدر توی بقچه نگه داشته اند که سه تا تصویر شش ساله/کات/هفده ساله/کات/شب عروسی/کات ازشان توی ذهنت داری؛ این ها که اگر خودت بروی دعوت شان کنی هم توی مجلس چشم می گردانند مثل خودشان را پیدا می کنند پشتشان را می کنند به تو و ـ فقط ـ با خودشان هستند؛ این ها شاخ و برگ درخت زندگی آدم نیستند که. این ها غریبه اند؛ غریبگی می کنند. آدم نباید عید دیدنی برود خانه ی غریبه هایی که هنوز در را باز نکرده قد و بالایت را برانداز می کنند و حواسشان هست که کفشت را کجا می گذاری. آدم نباید برود خانه ی این هایی که از وقتی نشستی تا وقتی پذیرایی می کنند سه بار صدای پچ پچ شان به گوشت می رسد. (آخ خ خ خ ...... این ها که مبل و فنجان و زیرلیوانی و ظرف میوه و پیش دستی و چاقوی میوه خوری «عید امسال» می خرند...) این ها که حساب کتاب می کنند تو سال قبل به پسر کوچک شان چقدر عیدی داده بودی تا خدای نکرده کم تر و بیشترش نکنند؛ این ها غریبه اند به خدا. تازه این ها فکر می کنند خیلی مهمان نواز و آبرودار هستند؛ (این ها از «جیگر» هم کمتر معنای عید را فهمیده اند.) این ها «حال» تو اصلن برای شان مهم نیست. این ها سر سفره هفت سین خوش آب و رنگ شان برای «احسن الحال» تو دعا نخوانده اند. خانه این ها نباید عیددیدنی رفت.

عوضش باید رفت پمپ بنزین پانزده لیتر بنزین زد گازش را گرفت رفت یک و نیم ساعت توی جاده راند تا شهر آن ها که خانه شان دور است. آن ها که تلفن خانه شان شماره گیر ندارد و فرق نمی کند که با صفر نهصد و چند زنگ بزنی؛ در هر صورت تلفن شان لال است. تلفن شان بلد نیست بگوید caaaaaall frooooooom فلانی. هرکس تماس بگیرد تلفن شان از ذوق فقط جیغ می زند؛ صاحبخانه هم با ذوق گوشی را بر می دارد؛ با ذوق می گوید «بفرمایید» بعد تو کافی است یک کلام ـ فقط یک کلام ـ بگویی «سلام» تا بشنوی که «عه بخاری جان تویی؟ علیک سلام خانم چطوری عزیزم خوبی مادر؟ قربان قد و بالات عیدت مبارک باشه خانم جان سال سلامتی ات باشه ان شالله عروس بشی سفیدبخت بشی بابا مامان خوبن خودت خوبی خانم؟ دارید میایید این جا؟ قدمتون سر چشم فدات بشم زودتر بیایین.»

بله صدا صدای کسی بود که خودت حاضری قسم بخوری هزار مشکل صعب العلاج دارد و حرف هایش را از ته ته ته دلش محض محض محض خاطر «حال» تو گفته که کمی «احسن الحال» تو را ببیند. خودت می دانی از این هایی است که نه مبل دارد نه فنجان بلوری نه زیرفنجانی چرم. برای پذیرایی کردن پچ پچ نمی کند. یک استکان چای تازه دم و یک پنج هزاری توی پیش دستی می گذارد و می گوید «دخترم، عیدی ات. زحمت کشیدی آمدی دیدنمون. ایشالا برکت مالت باشه»، می گوید «دخترم بی وفا شدی کم پیدا شدیا!»، می گوید«درستو چکار کردی؟ تموم نشد؟! بسه دیگه انقد قم نمون یه کمی بیا پیش ما بمون!»، می گوید«شیرینی نخودی دوس داری برات بیارم؟»، می گوید«چای ات یخ نکنه خانم».

این آدم ها؛ همین ها. این ها آشناند. این ها خودِ شجره نامه اند؛ خودِ رگ و ریشه اند. آدم باید این ها را جای آن درخت پرتقال قاب کند بگذارد داخل چشمش. آدم باید این ها را نگاه کند، چای تازه دم و شیرینی نخودی بخورد و خدا را شکر کند که از زیر بتّه عمل نیامده است؛ شکر کند که خانه ی اینهایی آمده که وقتی سوار ماشینت می شوی پشت سرت آب می ریزند... خانه این هایی که درش این شکلی است:

 

* تصویر در اندازه اصلی

* اولین شجره نامه ایرانی

 

+ په.نون: امام حسن(علیه السلام) می فرمایند: اَلقَریبُ مَن قَرَّبَتهُ المَوَدَّةُ وإن بَعُدَ نَسَبُهُ ، والبَعیدُ مَن باعَدَتهُ المَوَدَّةُ وإن قَرُبَ نَسَبُهُ.

یعنی که « خویشاوند کسى است که دوستى و محبت، سبب نزدیکی او است، اگرچه نژادش دور باشد. و بیگانه کسی است که از دوستی و محبت به دور است، اگرچه نژادش نزدیک باشد.» (تحف العقول، ص 168)

  • فاطمه قلی‌پور

یک چیز دیگر هم یاد گرفته ایم که خیلی بد است؛ یاد گرفته ایم هی بگوییم بله، راست نرویم و چپ نیاییم که مردم این کار و آن کار ما را به حساب دین می گذارند. خب نگذارند!! طوری رفتار کرده ایم انگار آن خانم و آن آقا که از دین کمتر یاد گرفته اند یا کمتر دنبال دین در زندگی شان رفته اند یا کمتر دین در اختیاشان بوده، حالا «حق دارند» ما را «خود دین» بدانند. خب ندانند! خب آنها هم یاد بگیرند که آدم خوب و بد همه جا هست و اصلن دلیل نمی شود که جنابعالی چون یک بار یک اصفهانی خیلی خسیس بوده همه اصفهانی ها را خسیس بدانی. حق نداری. اصلا نمی فهمم چرا همه لوس شده اند؟! چرا ملت تا کلمه ای از کسی بهشان بر می خورد سریع موضع می گیرند که بله، همه تان همینطور هستید. چه کسی و چه زمانی این حق را داده؟ چرا کسی یک بار هم که شده از این زاویه به قضیه نگاه نمی کند که اگر روزی روزگاری رجایی شهید گفت «عمل من را پای مکتبم ننویسید»، حواسش به این بوده که نگاه آن آدم اشتباه است. داشته تذکر می داده به آن نگاه! داشته می گفته برادر من، به من نگاه نکن؛ به مکتبم نگاه کن!

جان عزیزتان این همه مردم را به این سمت نکشانیم. این همه از بچگی جلوی بچه های مان نگوییم. این همه توی رسانه ها از این دم نزنیم. همه حواسشان رفته سمت این که سوژه بگیرند. انگار همه یاد گرفته اند تا تکان می خورند بگویند که بله، آن چادریه که فلان جور بود، آن آقا ریشو که فلان طور بود، آن آخونده که فلان حال بود. بابا من هم دیدم آن دختر مانتویی را که فلان بود، آن پسر شش تیغه هه را که فلان بود. آن حاجی بازاری را که فلان گفت! حالا که چی؟! یعنی همه شش تیغه ها حاجی بازاری ها و مانتویی ها فلان جورند؟!!

وظیفه  سرجایش، جان  هم باید پایش داد! ولی این نگاه مردم کجا حق «بچه مذهبی» است؟

اصلن مردم محترم، بنده مثلن بچه مذهبی یک نفر آدمم؛ به همراه میلیون میلیون آدم دیگر دین داریم. هر کدام مان هم یک جوریم. شما اگر می خواهی «دین» بشناسی بی زحمت به چشمانت یاد بده دنبال یک عدد دلیل منطقی باشد؛ نه میلیون میلیون آدم.

  • فاطمه قلی‌پور

+ از سال اول ابتدایی که حساب کنی، 5 سال دبستان می شود، 3 سال راهنمایی، 4 سال هم دبیرستان، 4 سال هم لیسانس، 2 سال هم فوق لیسانس. سر هم هجده سال طول کشیده برسی به این مرحله ی ترم آخر تحصیلات تکمیلی. این هجده سال(به حساب هر سال 365 روز و هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه و....) می شود خیلی. خب؟؟؟ حالا ما حساب می کنیم که هزار چیز نشد و عوضش کارشناسی ارشد شد. خیلی خب.
فرض کن (فرض، فرض، فرض) تا قبل از دانشجو شدن مان هر سال به طور متوسط ـ خیلی خیلی خیلی حداقل ـ 200 هزار تومان خرج کرده باشیم برای مسائل مربوط به ثبت نام مدرسه، 20 هزار تومان هم بابت هر سال لباس مدرسه مثلا، و 30 هزار تومان هر ساله هم بابت کتاب و لوازم التحریر.(خب این اعداد فرضی هستند چون نسبی اند. مجبورم فاکتور بگیرم و مدام میانگین و تخمین و احتمال بزنم. شرمنده.) حسابش می شود 1 سال 250 هزار تومان، و 12 سال به عبارتی 3 و 6 تا صفر کنارش: 3 میلیون تومان.
خب. شش سال دانشگاه در کم خرج ترین حالت ممکن: روزانه سراسری قبول شدی. سالی متوسط 400 هزار تومان برای خوابگاه احتمالا خودگردانت می پردازی. به اعتبار هفته ای 10 هزار تومان رزرو غذا، می شود سالی حدودا 300 هزار تومان غذا خریده ای. سالی فقط یک دست لباس می خری (جان خودت) به مبلغ 200 هزار تومان. سالی مثلا گیریم که 200 هزار تومان هم پول کتاب و جزوه می دهی. سالی هم (باز مثلا و خیلی هم متوسط و میانگین) 400 هزار تومان هزینه کرایه ماشین مسیر منزل به شهر دانشگاه می شود. همه این ها با تخمین هایی در بهترین حالت ممکن هستند. درست؟ (که همه مان می دانیم اصلا این طور نیست و خوابگاه هایمان ترمی 600 هزار تومان هستند و لباس هایمان 5 برابر این هستند و کفش هم می پوشیم و نمایشگاه کتاب هم کتاب می خریم و با بچه ها بیرون هم شاید برویم و هدیه تولد هم بخریم و این ها. اما خلاصه) تحت این شرایط گل و بلبل، سالی می شود 1 میلیون و 500 هزار تومان که ضرب در 6 سال می شود 9 و 6 تا صفر کنارش: 9 میلیون تومان؛ به علاوه آن 3 میلیون می شود 12 میلیون؛ بدون در نظر گرفتن پیام نوری ها، شبانه ها، فوق دیپلم ها، غیر انتفاعی ها، کاردانی ها، فوتی ها، انصرافی ها، اخراجی ها و چه می دانم دانشگاه آزادی ها و همه. گل و بلبل قضیه؛ کاملا میانگین و البته کاملا خام و خالص.
و خالص یعنی بدون هزینه سرویس و بنزین ماشین و انجمن اولیا و مربیان و کلاس کنکور و کلاس تقویتی و فلان و بهمان؛ و خام یعنی بدون احتساب استرس ها و شب نخوابیدن ها و مسافرت نرفتن ها و ترکه های آلبالو و بلوغ و رفاقت ها یا حسودی های پشت نیمکت و عاشقی های لیسانس و تظاهرات و تعطیلی دانشگاه و فلان و بهمان.

  • فاطمه قلی‌پور

یک دوست یک بار از حال من خبر داشت و به من گفت چرا دردودل نمی کنم؛ به من گفت چرا من توی بلاگم از خودم حرف نمی زنم که خالی بشوم و حالم بهتر بشود.

من نشستم روی یک صندلی و همین طور که به روبرویم نگاه می کردم به این فکر کردم که تا به حال این همه آدم و این همه وبلاگ دیده ام و دیده ام که هر کدامشان توی وبلاگشان دردودل می کنند. هر وقت دلشان چیزی خواست تویش می نویسند و هر وقت دلشان گرفت تویش می نویسند و هر وقت دلشان لرزید تویش می نویسند و خلاصه این که وبلاگشان فقط وبلاگ شان نیست؛ وبلاگ دلشان هم هست.

من نشستم یک گوشه و خیلی آرام و منطقی خودم را زیر سوال بردم که چرا من توی بخاری مجازی ام هیچ وقت دردودلی نداشتم؛ چرا بخاری هیچ وقت دفتر خاطرات نبود. چرا بخاری هیچ وقت جایی نبود که اشک هایم را تویش بنویسم و برای اشک هایم عنوان مطلب بنویسم و اشک هایم را save کنم و بعد همه بیایند اشک هایم را بخوانند. چرا هیچ وقت من به خاطراتم نگفتم «مطلب». چرا من هیچ وقت حسّم را با کسی قسمت نکردم.

چرایش را هم پیدا کردم. چرایش این بود که بخاری قرار بوده مثل خیلی چیزهای دیگرم نشود؛ کثیف «من» نشود. قرار بوده بلوری بماند. قرار بوده هر چیزی که دکمه save برایش می خورد «چیز»ی باشد. قرار بوده مال کسی نباشد.

اصلش قرار شد من و خودم و خدا سه نفری اینجا مطلب بنویسیم. همین است که اگر روزی «خاکستر» نوشتم، قبلش دو ساعت سر هرکدام از کلمه هایش نشستم با مغزم پینگ پنگ بازی کردم. همین شد که اگر روزی قرار شد بنویسم «حرمیّه» متنش را توی حرم نوشته باشم که واقعا حرمیه باشد.

همین شده. این شده که هر دفعه اشکی و بغضی نشسته ام کامنت ها را چک کرده ام و به جای هرکدام از قطره های آلوچه ای خیس، یک «دونقطه پرانتز» گذاشته ام و هیچ وقت خدا هم دستم نمی رود بیایم اینجا از دلم بنویسم. هیچ وقت خدا دلم نیامده اینجا را مال خودم کنم. همین شده که اشک هایم هیج وقت save نشدند. هیچ وقت عنوان نداشتند؛ هیچ وقت هیچ کامنتی زیر اشک های من ثبت نشد. من بلاگم را مال خودم نداشتم هیچ وقت. بخاری هیچ وقت مال خودش نیست؛ اصلا کارش این نیست. نهایت اینکه همان قدر که دیگران را هم گرم کند، خودش هم گرم شود. خودش هم حالش بهتر باشد. تا به این فکر می کنم که یک بلاگ سوم بزنم و آنجا دیگر بخاری نباشم، یکهو یک طوری می شوم؛ از لای دستهایم چیزی سر می خورد می ریزد روی زمین؛ مثل آب.

من نمی توانم. بلد نیستم بیایم بنویسم که بله ما با فلانی و فلانی و فلانی رفتیم سینما و خیلی خوش گذشت. بلد نیستم از جمع دوستانه ام عکس بیاندازم و بگویم من اینها را دوست خودم می دانم. بلد نیستم بگویم فلانی با تو خیلی زندگی به من می چسبد. بلد نیستم بیایم بگویم فلانی حالم از ادا و اطوارهای مسخره ات بهم می خورد و میخواهم دیگر نباشی یا نباشم که ببینمت. بلد نیستم حتی بیایم یک پست ادامه مطلب دار برای فلانی که دستم بهش نمی رسد بنویسم که یک رمز داشته باشد که فقط من و او بدانیم. من از این جور بلاگ ها ندارم. یعنی بلد نیستم که داشته باشم. بلد نیستم بگردانمش. بلد نیستم از این دردودل ها کنم.

نهایت دردودل من این است که یک کلام بیایم بگویم من بلد نیستم بخاری نباشم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

من تو را نمی شناسم. من حتی اسمت را نمی دانم. من فقط می دانم تو یک پسر بیست و چند ساله ای ـ هم سن خودم ـ با موهای خاص خودت و قیافه خاص خودت و لبخندهای خاص خودت و تکیه کلام های خاص خودت. از همین ها که کسی اسم شان را بلد نیست ولی قیافه شان یاد همه هست و همه عطرش را می شناسند؛ از همین ها که خیلی تیپ شان ساده است ولی توی ذهن همه می ماند؛ از همین ها که همیشه یکجور حس محبت چندساله به آدم می دهند. حس می کنم تو  از سنخ آن هایی هستی که آدم کاری به جنسیت شان ندارد؛ آدم هیچ برنامه ای برای ارتباط بیشتر باهاشان ندارد. ازشان هیچ انتظاری ندارد؛ ازشان هیچ پیش بینی ندارد؛ آدم حتی شاید اصلا کاری به کارشان ندارد. ولی از هم کلامی باهاشان خوشحال می شود؛ کنارشان حس خیلی خوب خوب خوبی دارد. این هایی که انقدر نگاهشان می کنی که بالاخره سرشان را پایین می اندازند و لبخند می زنند و آدم فکر می کند که باهاشان نزدیک و آرام است.
بله تو از همین ها هستی. توی ذهن من هم مانده ای و من تو را نمی شناسم. فقط یک وقت هایی از کنارت رد می شوم. کمی سرم را برایت تکان می دهم. گاهی بی هوا نگاهت می کنم. گاهی هم فکر می کنم کاش می شد با تو قراری چیزی بگذارم برای ـ چه می دانم ـ آشناشدن.
بعد هی فکر می کنم بهت و هی می گذرم و می گذرد تا یک روز مثل فیلم ها بدون مقدمه همه چیز جور می شود. کارم با کسی می افتد ساعت شش عصر روبروی فلان دانشکده. بعد من ظهر بدون صبحانه و نهار می زنم بیرون و تا عصر پیاده خیابان های زیاد و شلوغ و بلند را دنبال این چیز و آن چیز گز می کنم. هوا سرد است. دست و صورتم بی حس شده. گرسنه هستم. هوا سرد تر می شود. غروب می شود. نم هوای سرد، ریز ریز ریز چادرم را خیس می کند. هوا باز سردتر می شود. گرسنه تر سرویس دانشگاه را وسط راه می گیرم. (تا غش و یخ نکرده ام) خودم را به بوفه می رسانم و کیک و نسکافه می خرم و تا برود بقیه پولم را بیاورد یکی از کیک ها را درسته توی دهانم می گذارم. همین طور هوا سرد است و من خیس نم غروبم و بی حسم و خسته ام که راه می افتم سمت «روبروی فلان دانشکده». و این جاست که تو می رسی. اینجاست که توی خاص را می بینم که مثل همیشه ات ساکتی و مثل همیشه ات یک جور غریب ـ که اولش به چشم نمی آید ـ خاصی. من یک دست چادرم و کیک را گرفته ام و یک دست لیوان نسکافه داغ را. من دور و برم هیچ کس نیست. من حواسم کاملا آمده سمت تو. من همینطور طرف توی خاص عجیب و غریب ساکت کشیده می شوم. من لبخند نشسته روی لبم؛ چون تو وسط این هوای سرد و این خستگی و آشفتگی دقیقا همان هستی که می تواند غیر منتظره ی زندگی آدم باشد. همانی که آدم وقتی چادرش خیس است و هوا سرد است و خیلی هم خسته است و خیلی هم آشفته است یکهو تو را ببیند و حس کند «عزیز دلم...!».

تو همانی هستی که می تواند خیلی ساده و البته خیلی مهربان و صدالبته خیلی زیرپوستی یکهو بنشیند صدر مخاطب های آدم.

می دانی؟ تو همان مخاطب خاصی هستی که می شود با تو نسکافه زد.

 

  • فاطمه قلی‌پور

یک وقت هایی هست توی زندگی همه مان که حال مان گرفته است و نمی دانیم چرا. دل مان می گیرد و محض دلخوشی مان هم که شده هیچ چیز به درد نمی خورد. بدون قصد و غرض به همه می پریم. با بزرگ تر های مان کم صبریم. با کوچکتر های مان بی حوصله ایم. به هم سن و سال های مان محل نمی گذاریم. با خودمان قهریم. مدام توی فکریم ولی گنگیم. مدام نفس می زنیم ولی نمی رسیم. حواس مان پرت می شود و جمع نمی شود. بی اعصابیم. نمی دانیم چرا. فقط گرفتگی مفرط؛ فقط خفگی مزمن؛ فقط حال بد؛ حال بدی که هست و می ماند و نمی رود.

بخاری این موقع ها احساس می کند نمی تواند هیچ چیز بفهمد. حس می کند وقتی خواب بوده یکی همه مغزش را برداشته برده و حالا که بخاری بیدار شده هیچ چیز یادش نمی آید. حالا باید بنشیند یک گوشه با خودش فکر کند که اسمش چیست؟ کجاست؟ آخرین بار چه اتفاقی افتاده؟ دوست داشتنی هاش چی اند؟ کجایند؟ جنس شان چیست؟

بخاری این طور وقت ها کم می آورد. بعد، خیلی غیرمنتظره و ناگهانی می ترسد. بله بخاری می ترسد. می ترسد چون نمی فهمد. بله بخاری نمی فهمد و می ترسد ولی دقیقا یک واحد زمانی بعدش، بلند می شود - لرزان - می رود و یک چادر سرش می کند یک جانماز جلویش پهن می کند و هی به مهر نگاه و می کند و هی به مهر نگاه می کند و هی به مهر نگاه می کند و هی به مهر نگاه می کند. بعد، سرش را روی مهر می گذارد و صبر می کند تا نفس هایش منظم شود. بعدتر، چشمش را باز می کند و می بیند که هم با رگ گردنش - که تند تند بالا و پایین می رود - و هم با زمین، - که بیخود و بی جهت، سرد و ساکت مانده - فقط و فقط یک دهم میلیمتر فاصله دارد؛ و بلکه کمتر.

- همین. ادامه ندارد. اصلا ادامه نمی خواهد که. فوقش ادامه اش می شود این که بخاری سرش را از روی مهر بر می دارد و مطمئن است که اسمش بخاری است. این را هم نوشتم که شما مطمئن بشوید فقط.

+ این ها خاکستر ته ته دل من است؛ تو گرم شو عزیز.

  • فاطمه قلی‌پور

من به خاطر مدرنیته عصبانی هستم. به خاطر اینکه مدرن شده ام عصبانی هستم. به خاطر گوشی موبایلم، لپ تاپم، لباس هایم، زندگی ام و همه چیز به روزم عصبانی هستم.
کتمان نمی کنم که مدرنیته مبدأ خیرخواهانه ای داشت. شاید آمده بود خیش را تبدیل به تراکتور کند یا نفت را تبدیل به برق و باد و خورشید یا ذغال را تبدیل به اسب بخار یا پشم را تبدیل به پارچه. شاید آمده بود نگذارد گردن آدم ها به خاطر عقیده شان زیر گیوتین برود یا اجازه ندهد همه اهالی یک منطقه باهم به دلیل یک بیماری بمیرند یا ـ به همین وضوح باید بگویم که ـ کمک کند زندگی برخی انسان ها در خانه، با زندگی یک اسب در آغل فرق داشته باشد. این باید مدرنیته می بود. این مدرنیته خیلی خوب بود. این مدرنیته ذهن و روح انسان را دوست داشت. این مدرنیته در برابر جسم انسان، مودب بود. ما مدرنیته را با آغوش باز پذیرفتیم.
ولی حالا چیز «مدرن» اساسا چیز خیرخواهانه ای نیست و در حال حاضر دنیای ما مدرن نمی شود که بهتر شود؛ بلکه مدرن می شود که جدید شده باشد. و این دور منطقی باطلی است که ملتفتید حتما. با در نظر گرفتن چنین کاربرد شگرفی برای مدرنیته، مسئله کاملا متفاوت است. دیگر کارمان به جایی رسیده که مدرنیته «به هر قیمتی» دارد ما را «به روز» می کند.
بله ما به روز شده ایم و من مثل خیلی های دیگر از تبعات این زندگی به روز، عصبانی هستم. و البته این متن دلیل دیگری دارد. بخاطر این دارم این متن را می نویسم که بگویم مدرنیته چیزی بیشتر از ذهنیات ماست. می خواهم توضیح بدهم که مدرنیته تبعاتش فقط این نیست که غذاهای محلی و بومی مان را تبدیل به فست فود کند، یا دید و بازدید مان را تبدیل به ویدئوچت کند، یا جشن تولدمان را تبدیل به جشن پیامک کند، یا آشپزخانه مان را تبدیل به ویترین کند، یا لباس مان را تبدیل به «چیز نامعلومی» کند، یا شوخی هایمان را ـ به بهانه ی مسخره ی خودمانی بودن ـ تبدیل به فحش کند. دارم این متن را می نویسم که بگویم مدرنیته تبعاتش خیلی بیشتر از آن است که محدودش کنیم به این ها که مثلا فلان پسرمان شلوار غواصی صورتی پوشیده و فلان دخترمان نمره کفشش پنجاه است. که این مثلا گنگ است ـ بر وزن ننگ، مخفف gangster ـ و آن یکی تین است ـ بر وزن زین، مخفف teenager ـ و هردوی شان High Class شده اند و mood شان happy است و زندگی شان funny . دارم می گویم جدیدا خود مدرنیته هم به روز شده. دیگر شعار نمی دهد که «شجاع باش» و «به سرنوشت اعتماد کن» و «ریسک پذیر باش». دیگر پچ پچ نمی کند که «کلیشه ها را تغییر بده» و «پادشاه زندگی ات باش» و «همه چیز را خودت امتحان کن». دیگر هرجا نمی نشیند نمی گوید«به شانس متعهد باش» و «همه ی حرف ها هرچه که باشند نظرند و خوب اند.»
این متن را می نویسم نه به خاطر برشمردن تبعات مدرنیته. بلکه به این دلیل که  می خواهم اطلاع بدهم مدرنیته مال جاهلان و غافلان و غربزده ها و جوگیرشده ها نیست. مدرنیته ی امروز، مدرن تر از این حرف هاست. اتفاقا مال خود ماست. مدرنیته دقیقا هم اتاق ذهن من و تو شده وقتی قرآن خدا را باز می کنیم، و درونش دنبال «یک چیز به درد بخور» می گردیم؛ مدرنیته سوار ذهن ماست وقتی بعضی آیات را «سرسری» می خوانیم چون «تکراری» اند، و سرعتی ردشان می کنیم تا به آیاتی برسیم که «بیشتر تاثیر می گذارند.»
خواستم بگویم عصبانی هستم؛ چون ما مدرنیم، و به آیات خدا می گوییم «کلیشه.»

 

+ کامنتهای زیر این پست، مهم اند.

+ اینجا هم.

  • فاطمه قلی‌پور

این «من» ام.
«من»همانی ام که به خاطرش آه کشیدی.
«من» همانی ام که شکوه اش را به چاه گفتی.
«من» همانی ام که عمری دشمنت شدم.
«من» همانم که عمری از آن به خدا پناه بردی.
«من» همانم که روبروی تو ایستادم.
«من» همانم که بیعت شکستم.
«من» همانم که در کمین محراب «شما» نشستم.
«من» همانم که «شما» ـ علیه السلام ـ را با شمشیر «من» ام، از اهل عالم گرفتم.
«من» همان لایق لعن ابدی ام؛
«من» من.
ابن ملجم، «من» ام آقا؛
«من» من است؛
«منیّت» من است.
شهادت می دهم که تو با «حق» ای و «حق» با توست، و «من» من، قاتل «حق».
و لعنت به «من» من
لعنت به قاتل «تو»
لعنت به قاتل«حق»
لعنت به «ابن ملجم»
تا روز قیامت.

 

 

اینو هم پیشنهاد می دم.از دوستم در تلاجن که چقدر ممنونشم گاهی.

  • فاطمه قلی‌پور

برخی در زندگی ما هستند. این ها مجازی اند و با حقیقی هایمان کاملا متفاوت اند؛ جزو علایق یا سلایق یا چنین چیزهایی. همه ی ما نیستند ولی بخشی از ما آن ها را می پسندد، یا بخشی از ما بخشی از آنها را می پذیرد. خواننده اند یا بازیگرند یا بازیکن اند یا کتاب اند یا نقش اند یا چیز و چیز و چیزک اند. و گاهی موقتی اند و گاهی عمیق اند و گاهی نوستالژیک اند و گاهی متغیرند.
 و دو نوع اند: یا پر رنگ شان می کنیم، و یا خیر.
 شخصا خوش نداشتم و ندارم که مجازی های زندگی ام جای مشخصی باشند؛ این که اطوارشان جلوی چشم باشند؛ این که همه کارهایی که هر روز خدا همه آدم های روی زمین انجام شان می دهند، حالا محض خاطر این مجازی ها مهم بشود. فوق ذوقم نسبت بهشان این بود که از یکی بپرسم فلانی کتاب جدید ننوشته؟ یا آلبوم جدید فلانی نیامده؟ یا بالاخره فلان چیز ترجمه شد؟ و همین. نه آن روزها دفتر باربی و سارا داشتم و نه این روزها پرندگان خشمگین و دی اند جی مادلز. دسک تاپم هیچ وقت عکس «کسی» نبود. دیوار اتاقم مال «کسی» نبود. لباس تنم شکل «کسی» نبود. اصلا حساس بوده ام به این که دنبال چیزی باشم؛ نه که مهم نباشند؛ نه. بسیار مهم بودند؛ بسیار موثر بودند؛ بسیار دوست داشتنی بودند؛ فقط رنگ نگرفتند؛ رنگ نگرفتم. هیچ وقت هیچ چیز مجازی پررنگ نشد که حالا لباسش یا تکیه کلامش یا عاداتش یا رنگش یا ریتمش یا غیره اش پررنگ بشود. هیچ کس آن قدر پررنگ نشد که بخواهد شکل بشود؛ که بتواند آن قدر مهم بشود که من شبیهش بشوم.
 و خب بله باید یک عدد مثال بزنم قبل از اصل کلام، که وقتی آخرش را خواندی ملتفت حرفم بشوی.
*
مثال:
 واضح ترین وشایع ترین مثال را همین دیروز دیدم. اصلا به لطف بلاگستان، هر روز می بینم. می بینم که دخترک یا پسرک مثلا پانزده ساله ای با سه نوع فونت اجق وجق(که هیچ وقت خدا خواندن و نوشتنش را یادنگرفتم) خودش را «لواتیک»، «بیبرین»، «گومزین»، «سوئیفتین»، ـ و این اواخر ـ «آدلیک» (!!) می خواند. (که علی الحسابشان می شود طرفداران دمی لواتو، جاستین بیبر، سلنا گومز، تیلور سوئیفت و آدل) بعد هم هی چپ بروند و راست بیایند که بله، این عکس «تیلور جون» است وقتی که دسته گلش را پرت کرد سمت جمعیت و ای وای خدا کاش من هم آنجا بودم که آن دسته گل از روی من رد می شد. یا «دمی» به خاطر آن پسره ی «ال.دنگ» یک روز در تیمارستان بستری شد. (یک روز؟) و ای خدا ببینید این «سلی» چه عاشقانه «داداش کوشولووو»یش را نگاه می کند «عجیجم»... این اواخر هم یک شاهکار دیدم: دختر سیزده ساله (باور کن!) نوشته بود من فلانی ام سیزده سال دارم و این وبلاگ را به عشق شوهرم جاستین بیبر ساختم. از اون دختره ی «...» ی ایکبیری سلنا هم به شدت متنفرم که شوهرمو داره ازم می دزده و بهتره بدونین نظراتی که اسم اون توش باشه تایید نمیشه.
*
توضیح:
بخاری البته شعر های «آدل» را گاهی می نویسد. «آندر د میستلتو» ی «جاستین» را بسیار بسیار نیکو و گریم های «دمی» را بسیار بسیار حرفه ای می داند. «لاو استوری» اثر «تیلور» را هنوز جزو تاپ فایو «لاو استوری» ها در کنار «مایکل» می گذارد. و شاید باور نکنید ولی«ع یر ویدات یو» ی آن دختره «سلنا» را ـ به دلیلی ـ بیش از هزار بار شنیده؛ اما رنگ...؟

*
سوال:
افتاد؟ «رنگ گرفتن» افتاد؟ تقریبا همان «جو» خودمان؛ که سیزده ـ چهارده ـ پانزده ساله اش می شود این مثالهایی که مذکور هستند، و بیست و یک ـ بیست و پنج ـ بیست و هفت ساله اش می شود خودمان.
رنگ ها ویژگی ها را عوض می کنند. مهم ها را بی اهمیت و بی اهمیت ها را مهم جلوه می دهند و همه ما این ها را می دانیم. و اصلا برای همین به «شوهرم شوهرم» آن دخترک سیزده ساله می خندیم. و عزیز تو هم می دانی که مثال ها «زیادی» اند در این متن، و اصلن اصلن اصلن مهم نیستند. و توضیح واضحات اند برای قسمت التفات.
 *
 ادامه:
ما هرهر به این توهمات ملت می خندیم؛
و شخص شخیص خندان احساس وظیفه کننده مان آیا خودش متوجه رنگ های زندگی هست؟ متوجه رنگ هایی که معنای ویژگی ها را عوض می کنند هست؟ آیا شخص شخیص متوجه مان، خودش رنگ داستایوفسکی و نیچه و اشو و اسکورسیزی و کوئیلو و جلال و هدایت و خیلی های دیگر نگرفته؟ (چه فرق می کند.)
که با «رنگ» بزرگ بشوی؛
که رنگ ها باشند که تو را بزرگ کنند؛
که تو با رنگ ها به چشم بیایی.
و رنگ، مختلف است.
*
اصل کلام و مکان التفات مورد نظر:
تو، یک صفحه ای؛
و رنگ، گاهی روی قلم است، که طرحی می شود روی تو؛ یا حتی اگر شتک بزند طرحی نو در پیچیدگی توست.
و رنگ، گاهی توی سطل است، و از بالا تا پایین، تو را مثل خودش مات می کند. تو می شوی «آن رنگی». رنگ مات یک دست؛ که گاهی زیبا هم هست ولی ـ عکاس ها و طراحان می دانند که ـ به آن تابلو نمی گویند نقاشی و بلکه می گویند «sample». و فرقش با تابلوی اول آن است که تابلوی اول را لزوما باید یک نقاش کشیده باشد که اثبات حضورش خود تابلوی نقاشی است. کما اینکه کور ـ و نه نقاش ـ هم می تواند یک سطل رنگ ـ و مهم نیست به چه رنگ ـ بپاشد توی صورت یک تابلو و بگوید:
ــ بیا. تمام شد؛ بعدی.
مزیت نقاشی این است که دیگر در به در همه ی ادیان و کتاب ها و جمله ها و عکس ها و لحظه ها را نمی گردی دنبال روی ماهش. نقاشت در همان پیچ و تاب منحنی های پیچیده ی تنیده ی خود توست و فاصله اش با طرحت، کم تر است از فاصله ی تو با رگ گردنت. گم نمی شود.
بعد تو هم می شوی تابلوی با مرام؛ که نقاشش را هیچ وقت یادش نمی رود.
 *
حرف من؟ این همه مثال؟ این همه توضیح واضحات؟
ـ عزیز... ماه رمضانی،خودت باش و پیچ و تاب هایت.
 
رنگی نشو. همین.

  • فاطمه قلی‌پور

مثلا می خواهی چه کارش کنی زندگی ات را. خب تا بوده همین بوده دیگر. اولش تمام قد ایستاده ای و بعد کم کم خم می شوی. بعد سعی می کنی بایستی ولی نمی توانی. می افتی روی خاک؛ با صورت؛ با ذلت. تازه می فهمی دنیا دست کیست. ولی کمی بعد دوباره شروع می کنی... می ایستی... و باز کمی که می گذرد خم می شوی... می افتی... می نشینی... برمی خیزی...
خب زندگی همین است عزیز من.
 زندگی همین «ایستادن، خم شدن، افتادن، دوباره ایستادن» است.
همین «قیام، رکوع، سجود».

.

.

.
.
.
.

.

*
همین. گفتم که حواسمان باشد توی زندگی هایمان وقتی افتادیم زمین، در حال سجده ایم؛ پس سبحان ربی الاعلی و بحمده... حواسمان باشد وقتی زیر فشار زندگی خم شدیم رکوع است؛ پس سبحان ربی العظیم و بحمده... که وقتی ایستاده ایم در موضع قیامیم؛ پس الحمد للله رب العالمین...

اصلا به قول شاعر خوشا آنان که دائم در نمازند.

ـ زندگی ات قبول، عزیز!

 

 
  • فاطمه قلی‌پور

دیدی گاهی وقت ها که بی هدف، تلویزیون روشن می کنی و کانال عوض می کنی، دقیقا چیزی پیدا می شود که میخکوبت کند پای یک کانال؟
میخکوبم کرد. میخکوب شدم؛ به یک صحنه ی عجیب که ندیده بودم در هیچ کدام از صحنه های جنگ (یا نمی دانم دفاع مقدس یا جنگ تحمیلی یا هر چه که هست و همه مان می دانیم که منظورمان چیست.) دوربین، یک گوشه ی دنج بود با تنظیم صدایی کنترل شده روی تصویر(کاملا رئال!!) و نکته ی اصلی که باعث می شد همه این ها که گفتم در همان لحظه ی اول رنگ ببازد این بود که فیلم، دقیقا داشت «روایت» می کرد.
و روایت آن است که تو بدون دخالت هیچ موضوعی هیچ دستی هیچ نگاهی هیچ صدایی بتوانی ببینی دقیقا چه اتفاقی افتاده. و مستند، مجموعه تصاویری است که بر اساس واقعیت، موضوعی را تبیین می کند و مستندی ارجح است که روایی باشد و روایتی معتبرتر است که استناد تصویری داشته باشد و «آخرین روزهای زمستان» روایتی تصویری بود از جنگ.
تصویر آدم هایی را می دیدی که همه جا اسمشان را شنیده بودی عکسشان را دیده بودی. غلامحسین افشردی و احمد متوسلیان را می دیدی که خاکی و خسته بودند. متوسلیان کم آورده بود. مسئله ی نمی دانم کجا را خارج از وظیفه ی شرعی اش می دانست. افشردی موتور پیغام را رسما خفت کرده بود و یادداشت متوسلیان را برداشته بود خوانده بود زیرش پانوشت زده بود که بابا، متوسلیان خسته شده. من افشردی را از فرمانده تیپی برکنار کنید بزنید جای حاج احمد، حاج احمد را بزنید جای من فرمانده تیپ بشود برگردد عقب دور از همهمه ی اینجا باشد.گفته بود می دانم که حاج احمد راست می گوید و کاری که من فرمانده دستور داده ام، عملا به طور کامل انجام شدنی نیست. حق با حاج احمد است ولی مجبوریم. به متوسلیان حق داده بود چون مهره های اصلی اش شهید شده بودند؛ جناح کناری نرسیده بود به جایی که باید؛ نیرو و مهمات و انرژی کم بود؛ تمام هم و غم عراق شده بود قرارگاه نصر و همه جا آتش می بارید.
بیخیال واقعی بودن یا نبودن فیلم هایش یا دیالوگ هایش.

همه این ها را «نشان» داد...


اصلا این ها به کنار.

چشم بستم. چشم باز کردم. نریتور گفت حاج احمد پشت بی سیم به افشردی گفته ببین حسن آقا، اینجا آتش بازی است. و بعد هم گوشی را بالا گرفته بود تا همه در اتاق جنگ، صدای شلیک ها را بشنوند.
راه دور نرو. پرت نشو. مسئله همین جاست. مسئله همین جمله آخر است. مسئله دقیقا این است: دوربین «نشان داد» که احمد متوسلیان گوشی بی سیم را بالا نگه داشته و صدا در حال انتقال است.
و این یعنی این که ما یاد گرفتیم که باید تصویری وجود داشته باشد.
پلک می زدم. فقط داشتم پلک می زدم. تصویر، مدام واضح تر می شد مدام شبیه تر می شدند مدام نزدیک تر می شدم به وقایع مدام بیشتر غرق می شدم و مدام و مداوم صدای خودم را می شنیدم که می گفتم خدایا کاش شبیه سازی باشد کاش واقعی نباشد کاش نبینم اصلا کاش بمیرم.


بحث اصلا دفاع مقدس نیست. حتی بحث مستند نیست. بحث همان جمله است که گفتم؛ همان «نشان داد». این نشان داد و اینکه چه زمانی نشان داد و این که چرا تا به حال نشان نداد بحث ماست. ما کی یاد می گیریم به زمان کار کنیم. کی یاد می گیریم به روز بودن به کتاب و لباس مارک دار و پیرایش رنگ و لعاب دار نیست؛ به این است که تحلیل مربوط به هر چیزی را در زمان خودش داشته باشیم. و لابد هنوز زمان روایت کردن از دفاع مقدس فرا نرسیده. شاید ما از مدرن هم گذشته ایم و پست مدرن شده ایم و دیگر نیازی هم به روایت نیست. احتمالا دلیل تطبیق دفاع هشت ساله ایران در مقابل عراق، با جنگ های جهانی اول و دوم  (و اخیرا با جنگ سی  و سه روزه اسرائیل!!) هم همین باشد. لابد دیگر کسی نیازی به رفتارشناسی شهدا برای مدیریت امور زندگی اش ندارد که بعد از درخت شدن نهال انقلاب، تازه حلقه حلقه فیلم ( و مطمئنا اسناد و مدارک و عکس روزنامه و مصاحبه و مناظره ) یکی یکی کشف می شوند. می ترسم بیست سال بگذرد و آن وقت، بعد بیست سال رسانه کشورم برنامه ای پخش کند که «نشان بدهد» چطور سرها را در فلسطین با تانک و موشک نشانه می روند و «نشان بدهد» چطور آدم ها زیر تانک ها له می شوند و «نشان بدهد» چطور کسی جلوی چشم پنجاه نفر، بخاطر نداشتن یک تکه گاز استریل و چند قطره پویدون یداین، از عفونت زخمش می میرد. می ترسم بیست سال بعد در رسانه ملی تصویری از خانه ای «ببینم» که آدم هایش خوابند، و ناگهان دیوار خانه می شکافد و تانکی از روی آدمهای گنگ خواب آلود وحشت زده ی  در حال فرار رد می شود و همین حین هم نرشن برود که بله،«در آن زمان ناامنی در فلسطین به حدی بود که مردم درخانه های خود، مظلومانه به شهادت می رسیدند...» می ترسم بیست سال بعد فیلم های سوختن آدمهای میانمار را در تلویزیون «ببینم». ببینم که تلویزیون کشورم «نشان بدهد» که در اوگاندا دختر بچه سه ساله ای از گرسنگی محتضر شده و دهانش را (ببخشید، بگویم شبیه علی اصغر امام حسین؟) باز و بسته می کند و آخرش هم به طرز وحشتناکی رعشه می گیرد و جان می دهد. می ترسم این ها را بچه های مان «ببینند» و بعد بپرسند مثلا «مامان یا بابا....می بینی؟» و ما  بگوییم که «ای وای...می بینی..؟؟؟» و بعدتر پیش خودمان بگوییم «من هم ندیده بودم...»
یاد نگرفتیم؛ نخواستیم یاد بگیریم و نگذاشتند که یاد بگیریم. هم خواب بودیم و هم خوابمان کردند و هم خودمان را به خواب زدیم. همین ها شد که نخواستیم به ساعت نگاه کنیم؛ همین ها شد که نفهمیدیم چطور درختمان بزرگ شده. زل زدیم به شاخه هایش و منتظر میوه ماندیم. و حالا هم حاضریم یقه ی همه دولت ها و احزاب سیاسی و رهبر و امام و نظام و استکبار جهانی را بگیریم، اما یک لحظه به این فکر نکنیم که تا تحلیل و روایت نباشد، دولت که دولت است، نظام هم ... بیخود نیست که بعد عاشورا باید زینب روایت گری می بود و باید زین العابدین تحلیل گری می بود که عاشورا ماندگار بشود؛ وگرنه که مردم فرق «اهل بیت پیامبر» و «خارجی» را هم نفهمیدند...
کم گذاشته ایم؛ همه مان بلا استثناء. آن ها برای نشان ندادن و ما برای بسنده کردن. بسنده کردیم به تصاویر پنج ثانیه ای. نشستیم پای کلیپ های پنج دقیقه ای. گوش دادیم به خبرهای شصت و نود ثانیه ای. کی یاد می گیریم این درس ها را از عاشورا. کی یاد می گیریم که عاشورا روضه اش هم روایت است. کی می فهمیم که اگر خانه هر کداممان این روزها شده «هیات ارباب»، پا جای پای همان امام و همان بانو گذاشته ایم. چند سده ی دیگر باید بگذرد تا بالاخره ما «سنت روایت» را از عاشورا بگیریم و به «هویت» مان اضافه کنیم. کجاست حواسمان وقتی وسط روضه ایم. کجای کاریم وقتی روضه خوان می گوید «ابالفضل گفته روضه مرا این گونه بخوانید...»  یعنی تصحیح روایت؛ یعنی ایجاد سنّت. همین شده که هر «نامداحی» به خودش اجازه هر بدعتی بدهد و آخرش هم بچسباند به سید بن طاووس. همین شده که فردای شام غریبان ــ که منشإ روایت آنجاست ــ شده آخرین روز عزاهایمان!! و انگار محرم تمام شده. کسی هم به کسی نیست که تازه اول کار همین جاست. اول عزای زینب و زین العابدین تازه فردای شام غریبان است...
هنوز هم همینیم.

 

بحث جنگ نیست. بحث عدم شناخت زمان است. بحث این است که «توابین هم تعدادشان از شهدای کربلا بیشتر بود هم حرکتشان گسترده تر بود. ولی هیچ وقت تاثیر شهدای کربلا را نداشتند. چون در زمانی که باید، عمل نکردند.»1 بحث این است که چون زمان نمی شناسیم، به هر خوراکی راضی شده ایم.

احساس می کنم اگر حاج احمد آن سوی بی سیم بگوید فلانی، این جا آتش باران است و بعد گوشی را روی هوا نگه دارد، من آن طرف بی سیم، صدای تیک تاک می شنوم...

 

1: مقام معظم رهبری/ نقل به مضمون

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

حرف ایمیل فرستادن بود فقط. رفتم سری به ایمیلم بزنم که الف را دیدم و گفت که بروم ببینم عجب تست روان شناسی است «لامصب» و تا به حال به همه رفقا فرستاده ام و تشکر کردند و...
تیتر زده بودند«تست دالایی لاما: شگفت زده خواهید شد.»
به اسمش آلرژی پیدا کرده بودم.حدود یک ماه درگیر ترجمه زندگی نامه و متن های مربوط به عقاید و کتابهایش بودم و با شنیدن یا دیدن اسمش،کلی کلید واژه صلح، شفقت، آشتی، انرژی، چاکرا، محبت، سفرهای انسان دوستانه، صلح طلبی، نوبل صلح، و ازهمه جالب تر، حضرت قدسی دالایی لاما(!!!) می افتادم.منتهی الف گیر داده بود.نشستم و حرف زدیم و نصف جوابها هم غلط بود و چیزی هم به الف نگفتم.دست می زد و ذوق می کرد که می بینی؟ رد خور ندارد «لامصب». گفتم که باید بروم و لطف کرده و یک دقیقه بعد هم اولِ میل باکسم نوشته بود «شگفت زده خواهید شد.»
ب گفت نبودی. گفتم پیش الف بودم و ماجرای ایمیل قدسی را برایش تعریف می کردم. گفت «همون کچله؟» که یکهو الف درآمد که «کچل چیه خجالت بکش... همین فلانی - مرا میگفت - کتابای نمیدونم چی شو ترجمه کرده می گه طرف سفیر صلح جهانیه. نوبل صلح گرفته...» ب نگاهم کرد. خندیدم که یعنی «فقط همینا رو از حرفام فهمیده» یا اصلا اینکه «اونجا نوشته بود خب!» یا یک همچو چیزی مثلا.

*
جیم گفت می رود تلویزیون ببیند و اضافه کرد که خسته شده و زد به جاده خاکی که «اخبار درست و حسابیم که نمی ده. الان همین ساعت بی بی سی فارسیو بگیر حال کن. والّا... مث این نیس که هی سانسور شه آدم نفهمه چه خبره بالاخره (منظورش شانتاژ نبود) . یه آمار تلفات که می خوان بدن، یه «1» به سرش اضافه می کنن یه «0» به تهش!»
خندیدم. نظری هم نداشتم. ایران «2» هم به آمار تلفاتش اضافه کند، باز ایران من است. ایران جیم هم هست. فرق نمی کند.

*
دال گفت بروم مستند هولوکاست بی بی سی اش را برایش ترجمه کنم. جمله به جمله می گفتم و او هی چشم هایش - و من هم هی چشم هایم - گشادتر می شد. وسطش زد روی دستش گفت «تو رو خدا می بینی...؟»
بحثمان شد ولی دعوایمان نمی شود هیچ وقت. از من بزرگ تر است. احترام داریم برای هم.

*
بعضی خاطرات اصلا مهم نیستند. یعنی اولش مهم نیستند. نه برای مرور کردن، نه برای شنیدن یا حتی خواندن یک وبلاگ. ولی مهم می شوند وقتی جای من باشی. وقتی دقیقا جای الان من باشی. که بیخیال دنیا، دو سه تا شبکه اجتماعی را همزمان باز کنی و همزمان‎تر وبگردی هم بکنی و هی حواست به ساعتت هم باشد که معتاد نشوی یک وقت! که یک خبرگزاری جلوی چشمت تیتر بزند «کشتار مردم مسلمان میانمار».
علامت سوال می شوی: کشتار؟ در برمه؟ چرا...؟
کلیک می کنی. این سایت... آن سایت... متن استاد رائفی پور... اجتماع در حمایت از... عکس و فیلم مثبت هجده از کشتار... دالایی لاما... هیلاری کلینتون... تفاهم نامه... حقوق بشر... اعلامیه... کلینتون با لبخند... لاما روبروی دیوار ندبه یهود... زنی با بچه مرده در بغل... جسدهای کنار ساحل...

ب عزیز، باور می کنی؟؟؟ بدون یک و صفر اول و آخر، «بیست هزار نفر» در یک روز سوختند و بعدش هم تکه پاره شدند. به «پنج هزار زن» مسلمان تجاوز شد. این اعداد هر کدامشان کلی صفر دارند. عدد دارند. عددهایی که بی بی سی فارسی با همه آزاد اندیشی اش حذفشان کرد. عددهای میانماری از اول و آخر و وسط، حذف شدند. و یکی این وسط تیتر زده «هولوکاست واقعی». که البته دیگر هیچ «استیون اسپیلبرگی» برایش «فهرست» نمی سازد.

الف عزیز... دست بزن. تشویق کن. ذوق کن. من اعتراف می کنم دالایی لاما مرا شگفت زده کرد. تمام طرفدارهای حضرت قدسی اش در جهان، مشتاق صدای همین طبل صلح و همین باران شفقتی هستند که در برمه بر سر میانماری های مسلمان باریدن گرفته است. کاش سیل نیاید. کاش حضرت قدسی اش مثل من، «first page» گوگل اش، به جای هر زبان دیگری، «English» باشد. احتمالا او هم اگر فارسی و انگلیسی بفهمد، مثل من شگفت زده خواهد شد. مثل من که برای پیدا کردن لوگوی حمایتی مسلمانان میانمار، تایپ می کنم «لوگو» و می خواهم بنویسم «ی» که گوگل لطف می کند: «لوگوی پپسی روی ماه». روی ماه چرا؟ روی پیشانی قدسی دالایی لاما... روی قلب من مسلمان که امیرالمومنینم حاضر بود برای خلخال پای زن یهودی بمیرد، اما من حتی ندانم دلیل تکه پاره شدن این همه آدم، «تعرض به حقوق بشر» بوده است!! که «Google Image» را باز کنم برای عکس مطلب وبلاگم و بنویسم «Myanmar» و ببینم گوگل برخلاف همه جستجو هایی که نود درصد عکس هایش تکراری است، این بار سنگ تمام گذاشته. ببینم که هوا چقدر خوب است. چقدر خوشبختیم همه ی ما و چقدر همه یکدیگر را دوست دارند. آنقدر که پنجاه صفحه گوگل، ب عزیز، پنجاه صفحه گوگل، پر از عکس های دسته جمعی خندان میانماری هاست. که صفحه صفحه جلو بروم... و هیچ؛ دقیقا هیچ. گوگل مثلا شعارش جستجوی همه دنیاست. و دنیا دور سرم می چرخد با این همه عکس. هر لحظه از تصویری به تصویر دیگر...گیجم...صفحه نهم... یک عکس زیر یک خبر دو خطی از کشتار مردم میانمار: فیلتر.  صفحه بیست و هفتم : عروس و دامادی دست در دست و چشم در چشم هم. صفحه سی ام: «gentle people» (مردم نجیب و مهربان...) صفحه سی و چهارم: کسوف در شهر باستانی باگان میانمار ... صفحه چهل و هفتم: سایتی به نام مرهورن، یک خبر پنج خطی از آزار مسلمانان میانمار، با دو عکس، هردو فیلتر. صفحه پنجاهم: هیچ.
و تو، یا مثل من می گردی به دنبال پنجاه و یکمین «O» ی گوگل، یا نتیجه می گیری خبر کشتار میانمار مثل چسباندن لوگوی پپسی روی ماه، شایعه بود.

کاش شایعه بود. کاش حداقل عددهایش شایعه بود...
امیرالمومنین ما طاقت خاکی شدن فقط یک چادر را نداشت... نشست روی زمین...

 

 

 

 

  • فاطمه قلی‌پور