این شکلی خبرش به من رسید: «حسین سخا امروز فوت کرد.»
بله خب. حسین سخا؛ حسین سخای پوسترهای «ما می توانیم» و «کتاب بخوانیم»؛ حسین سخای بنر «ادامه دارند هنوز»** جاده های راهیان نور؛ حسین سخای با همان عکس پروفایل همیشگی کاشی فیروزه ای بسم الله؛ حسین سخای گرافیست هنرمند دانشجوی هنر با همان بلوز و شلوار ساده ی معمولی غیرفلسفی غیر هنری؛ حسین سخایی که الحمدلله رب العالمین چشم شیطان کور و گوش شیطان کر هنوز آنقدری معروف نشده بود که ویکی پدیا کشفش کند بزند اسم خوب قشنگش را خراب کند؛ حسین سخا؛ متولد هزار و سیصد و شصت و نحححح، که بلد بود توی همین سن بیست و پنج سالگی ثابت کند بین هنر متعهد و غیر متعهد فرق هست؛ بلد بود به همه نشان بدهد چطور فرق قائل باشند بین هنرمند ارزشی و هنرمند غیر ارزشی. حسین سخا البته خودش را هنرمند نمی دانست. یا زیر هیچ کدام از پوسترهایش را watermark نکرد. حتّی زیرش ننوشت باروت. یا حسین سخا اینستاگرامش زیر هفتصدتا follower داشت.
که البته این پست قرار نیست مدح حسین سخا را بگوید یا سنت مرده پرستی را جلا بدهد. بگویم که جمله های بالایی تک تک شان خیلی مهم اند. اما هیچ کدام شان به اندازه جمله بعدی مهم نیستند:
یک عدد «حسین سخا» ـ یا هر اسم دیگری ـ که وقتی کاشی فیروزه ای بسم الله را توی Telegram لمس کردم زیر اسمش نوشته بود last seen yesterday 17:29 ...
این پست اصلن اصولن و اساسن مال همین جمله ی آخر است. (وگرنه حسین سخای خوب و گرامی رفت، رحمه الله) که بله خانم X آقای y ؛ احترامن متذکر می شود این ها که بلد بودند چطور بشوند معنای کلمه ی «متعهّد»، روز قبلش تلگرامشان را چک کرده اند و به فردا نرسیده ایست قلبی کرده اند و به فردایش نرسیده جنازه شان روی دست مردم می رود. چه برسد به جنابعالی. این 17:29 دقیقه ی دقیق، سیلی می زند توی گوش من و امثال من که حسین سخا های هم سن و سال تو نشستند قبل از اینکه ایست قلبی کنند دستاوردهای انقلاب خمینی را تا آلمان صادر کردند. آن وقت تو توی اتوبوس راهیان نور نشستی شلمچه رفتنی برای پوسترهایشان گفتی «آفرین...» و رد شدی. حسین سخا و امثالش زیر همان پست های اینستاگرامشان هم که شده تحلیل حرف های رهبری داشتند و تو رفتی like کردی و رد شدی. سرکار علیه/عالی متعفن شدی از بس غلت خوردی توی لجن «مصرف». یکی دیگر از «ارزشی» ها کم شد، یک تکّه ی دیگر از پازل در حال تکمیل گم شد، و این وسط از مصرف من و تو چیزی کم نشد. همه ی «ارزش» مان شد مانکن غرق رنگ قرمز افتاده روی خاک توی نمایشگاه دفاع مقدس. بله ما سی سال است قصد احداث زرگری داریم.*** بوی تعفّن این مصرف گرایی فرهنگی مان «دنیا» را برداشت. (انقدر که نهایت عمق «کار فرهنگی» مان در باب نامه رهبر انقلاب به جوانان اروپایی می شود هشتگ #letter4u ) برویم بمیریم با این تعفّن مصرف. برویم بمیریم با این مغز مرده مان. آقا ـ که جانم فداش ـ گفته فرهنگ چیزی است که حاضرم جانم را فداش کنم. و ما در به در از کتاب تا بازی تا پوستر تا فیلم تا لباس و حتی تا کلیتی مثل سبک زندگی را دنبال «کپی فرهنگی» می گردیم. باید زار بزنیم از رفتن امثال حسین سخا که خوراک فرهنگی را ـ کاملن خود جوش و بدون کمترین پشتوانه مالی ـ تولید می کردند و قابل کپی برداری اش نمی دانستند.
البته که از حسین سخاها ـ هر چند کم، ولی ـ باز هم هست. البته که هر کس جایگاه و وظیفه خودش. هرکس اصلن ظرفیت خودش؛ درست. ولی حسین سخا هم می توانست مثل من همه دغدغه هایش را نهایتن توی وبلاگش بنویسد و همان اینستاگرام را ـ خیلی راحت ـ از هفتصدتا به هفت هزار تا برساند و هی like بخورد و هی comment بگیرد. نکرد این کار را. نشست با خودش دو دو تا چهارتا کرد. وقت گذاشت. برنامه ریخت. از بین «موثّر» ها یکی که قدّ و قواره خودش بود را انتخاب کرد و شد «هنرمند». حتی رشته اش را عوض کرد. کارگردانی خواند. گرافیست شد. و بله؛ تعهدّش را توی کارش در مقطع و ظرفیّتی که می توانست بروز دهد نشان داد.
این هایی که می فهمند «وظیفه» چیست، این ها دنبال تریبون نمی گردند که هی منتظر like و plus و share و comment بمانند. این ها تصمیم می گیرند، آستین هایشان را بالا می زنند، برنامه می ریزند، توکّل می کنند، یا علی می گویند، عرق می ریزند، وقف می شوند، و آن وقت کارشان می شود «شهید».
این ها مثل ما نیستند که. این ها بوی مرده نمی دهند. بوی تعفّن ندارند. این ها همان ها می شوند که اگر توی بیست و پنج سالگی شان ایست قلبی کنند هم باکی شان نیست؛ «اشهد» شان را خوانده اند.
+ بخوانیم و هدف گذاری را ببینیم.
* تیتر : صالح سجادی:
در خروجی کشتارگاه مان قفل است گرفته بوی تعفن تمام دنیا را
درون محفظه سربی زمین گیجیم و سوخته است کلید تمام تهویه ها
** عکس از مجموعه ای است. منتها توی این عکس خود حسین سخاست.
*** سعید بیابانکی: حرف هامان طلاست... سی سال است / قصد احداث زرگری داریم