در حاشیه ی حاشیه ی حاشیه ی نفحات نفت جناب امیرخانی،و تقدیم به مدیران سه لتی و بلکه با لت بیشتر.
صبح اول صبحی
با ماشینی که مال من نیست
به سمت اداره ای می روم
تا از بیت المال استفاده کنم
و صدای هیچ کس هم درنیاید.
همان جا هم
پشت رئیس اداره مان ــ به جماعت ــ
نماز اول وقت می خوانم.
*
محض آمادگی برای شرایط بحرانی
بخش نامه ای عاریه گرفته ام
تا به کسی یا جایی
بودجه بدهم.
اصلا معروف شده ام
و چاق هستم
تا امضایم
مشکل بنده ی خدایی را حل کند.
*
جواب سلام کسی را نمی دهم؛
با کسی دردودل نمی کنم
دوست کسی نیستم،
و عاشق هم نشده ام،
تا احتمالا نگویند « خط و ربطی دارد»
یا « رانت می خورد».
من
به هیچ حزبی وصل نیستم.
چپ و راستم مشخص است.
چپ،
برایم طرفی است
که سعی می کنم ــ محض ملاحظات ــ
صبح ها
از آن طرف بیدار نشده باشم،
و راست،
برایم لبه ی تیغی است
که استحبابش فدای کج روی اش شده است
و البته در همین حین
برخی روی همین لبه راه می روند
که شخصا احتمال می دهم محض ملاحظات باشد.
*
من ماسک می گذارم،
عینک می زنم،
دستکش هایم را همیشه همراهم دارم
و حتی کت می پوشم
تا «آلوده» نشوم.
کروات ندارم
اما بدم نمی آید
از نرخ هر اونس طلا خبر داشته باشم
تا بتوانم نظریه های اقتصادی کاملا منحصربه فردم را
به روز کنم،
یا در مناقصه ها و مزایده ها و مشارکت های سهامی عام و خاص و محدود و نامحدود
نقش فعال داشته باشم
و اعتقاد دارم دنیا مزرعه ی آخرت است.
مدرسه ی غیرانتفاعی ندارم.
به اعتقاد من
مدرسه ی غیرانتفاعی مال بازنشسته هاست.
مقیدم
سر ساعت، کارتکس بزنم،
پول پارکبان را بپردازم،
ابدا به پارکومتر وعابربانک و باجه ی تلفن مشت نکوبم
و تا حد امکان،نسیه نگیرم.
من به اداره می روم؛
همکارم دوشغله نیست،
و من دخترم را در مهد کودک او ثبت نام کرده ام
و همین باعث می شود زنم
ماهی یک دست لباس نو برای دخترم بگیرد،
و یک دست لباس نو برای خودش
که هر روز،او را به مهدکودک همکار من می رساند.
*
ما تجملاتی نیستیم؛
من اصلا ویلا ندارم.
این را همه ی هتل دارهای شمال، می دانند.
اصلا مزارشهدا اول خیابان ماست.
من حواسم به همه ی شهدایمان هست
که حواس شان به من هست.
*
آیات مشهور قرآن را حفظم
و در سخنرانی هایم از آن ها استفاده می کنم.
روشن فکر هستم،
و برای دختر کوچک ترم،بستنی،
و برای پسر بزرگ ترم سربازی و آ.دی.اس.ال خریده ام.
ما زیر خط فقر ثروتمندانیم،
و مجبوریم
برای اجاره ی آن دو دهنه مغازه ی فکستنی
در آن پاساژ فکستنی
از نان شبمان بزنیم.
ناچار شده ام ــ علیرغم میل باطنی ام ــ
دخترم را
از مدرسه ی همکار دیگرم بیرون بیاورم
و به مدرسه ی خیابان بغلی مان بفرستم
تا پیاده برود و بیاید،
و خانمم
دیگر خرید های منزل را به آژانس سر کوچه نسپارد.
زندگی سخت است؛
یارانه ها را هم که برداشته اند...
*
فکر کنم جایی شاعر گفته باشد:
« پول آب، جدا؛ پول برق،جدا»
مملکت « بخوربخور» است،
و ما قبض می دهیم؛
قبض آب،
قبض برق،
قبض تلفن و گاز،
قبض موبایل و دانشگاه آزاد پسر بزرگ تر،
و من، مدام
روزنامه می خرم ــ از هر دو حزب ــ
که روزنامه فروش فکر نکند حزبی شده ام؛
که کلاس داشته باشم؛
که روشن فکر باشم؛
که از همه ی نظرگاه ها دنیا را دید بزنم.
البته من فقط اقتصادی و حوادث را می خوانم،
و خبرهای دیگر را از بی.بی.سی و و.آ می گیرم.
من خیلی هم باسواد هستم
و زبانم خوب است
و وبلاگ دارم.
اما زیاد به کافی شاپ نمی روم
و دیر به دیر به سینما سر می زنم
و به همین دلیل
از حال جامعه آن چنان خبری ندارم.
فقط
وقتی با برو بچه های فیس بوک
مجردی کوه می رویم
معنی حال را می فهمم
*
به زنم دروغ نمی گویم.
زنم مشاور تحصیلی و ازدواج و خانواده و جوانان است.
می داند روش زندگی به سبک سالم چیست،
و حواسش به تغذیه ی خانواده هست.
او برای بچه ها
انیمیشن و بازی می خرد،
و آن ها را به خانه ی همسایگان مان نمی فرستد
تا ــ زبانم لال ــ بد، تربیت نشوند.
*
بچه ها سرشان گرم است،
زنم مهربان است،
و ما از تهاجم فرهنگی به دوریم.
حتی هر سال به مشهد می رویم
تا زیارت کنیم
و هوای گرگان خوب است،
و مشهد ــ شکر خدا ــ ارزانی است،
و این جا ایران است؛
یعنی جایی که ...
صبح اول صبحی...