زندگی را درختی تصوّر کن که شاخه هایی دارد. از شاخه الف، به میوه الف خواهی رسید و از شاخه ب به میوه ب. شاید البته میوه الف کال باشد و میوه ب سالم باشد و میوه ج کرم خورده. شاخه های زندگی پیچ در پیچ اند. زیادند. زندگی پر از تصمیمات است و هر لحظه ای، شاخه ای است و هرکدام به سمت و سویی. هرکدام هم منتج به نتیجه خودش.
خدا کجاست؟ خدا درخت را آفریده. راه همه شاخه ها را هم بلد است. پایان همه اش را هم می داند. و این گزاره درباره تمام درخت ها صادق است.
ما کجا هستیم؟ ما پایین درختیم. اطّلاعاتی کلّی امّا کامل از درختمان داریم و آمده ایم شاخه هایمان را انتخاب کنیم و به نتیجه برسیم. البته گاهی میوه شاخه هایمان را نمی دانیم. و البته شاخه هایمان بی نهایت نیستند؛ خب چون دنیا بی نهایت نیست. انتخابهایمان محدود اند چون درخت محدود نمی تواند نامحدود شاخه داشته باشد. منتهی نکته آنکه، درست است که تعداد شاخه هایمان بی نهایت نیست امّا آنچه برگزیده می شود در اختیار ماست. فقط، دست خود ماست. هیچ کس در انتخاب آخر ما شریک نیست؛ نه شیطان، نه بندگان دیگر، و نه حتّی خود خدا.
چرا خدا در انتخاب های ما دخالت نمی کند؟ (مگر خدا نیست؟ چطور می بیند که ما اشتباه می کنیم و اجازه می دهد؟) خودت فکر کن. خدا که همه چیز را می داند. عاقل مطلق هم که هست. پس قطعاً اگر او دست ببرد، همه انتخاب ها همیشه درست خواهد بود. البته انتخاب که... راستش اساساً در این حالت انتخابی وجود ندارد! قرار بوده من شاخه ای را بردارم، خدا گفته «ب را چرا برداشتی؟ خراب است. جیم را بردار.» هی تکان خوردیم هی خدا گفته آن نه، این یکی. دیگر چرا ما اراده داشته باشیم... تازه این که هیچ؛ خدا شاخه های مرا انتخاب می کند، شاخه های تو را هم، شاخه های همه را هم. پس فرق من و تو و بقیه در چیست؟ قرار نیست که ما آدم آهنی های شکل هم باشیم. قرار است هرکس خودش باشد... برای همین است که خدا دخالتی در انتخاب های ما ندارد. گرچه می داند ما اشتباه رفته ایم. امّا رهایمان هم نکرده. دم به دم برایمان پیامبر و امام و کتاب فرستاده که تشخیص شاخه های درست، سخت نباشد. منتهی دخالت در انتخاب؟ نه.
حالا رفتار جالب ما کجاست؟ انسان را «مختار» دوست داریم. از جبر در انتخاب، بیزاریم. (طبیعی هم هست.) منتهی هرجا به میوه اشتباه رسیدیم، سریع داد می زنیم که «چرا؟؟؟»، «چرا باید اینطور می شد؟»، «اصلاً چرا من؟»، یا حتّی جالب تر آنکه «خب کرم خورده بود؟ درست. مگر خدا زورش نمی رسید؟ مگر خدا بلد نبود؟ مگر خدا نمی توانست؟» بابا جان! :) همین تو نبودی که اگر خدا دیکتاتوربازی در می آورد می گفتی «مگر ما عروسک خیمه شب بازی خداییم؟!» خب اشتباه انتخاب کردی بگو اشتباه انتخاب کردم. مرد انتخابت باش... خدا که برای تو اشتباه انتخاب نکرده. این خود تو بودی که وقتی شاخه ای جلوی رویت دیدی دودل شدی که دنبال میوه اش بروی یا نه. آخرش هم رفتی و رسیدی به میوه کرم خورده. خدا باید چه می کرد؟ باید به خاطر تو قلدر می شد و دیکتاتوری اش می گرفت؟ باید نظام درخت را به هم میزد؟ باید شاخه را می شکست؟ باید میوه کرم خورده را به سالم تبدیل می کرد؟ شکست خوردی، بله. همه ما ـ هرکدام مان قدر خودمان ـ میوه کرم خورده داشته ایم. ناراحتی؟ بله. باش. حق داری. شکست سخت است. هرچقدر که نیاز می بینی به خودت استراحت بده که توان ایستادن دوباره و ادامه مسیر را داشته باشی. ولی انصافاً گردن خدا نینداز. میوه کرم خورده ـ آن هم به انتخاب خودت ـ گیرت آمده به خدا گیر نده. حرف های دیگر خدا را زیر سؤال نبر. یادت باشد، یک شاخه اشتباه، یک میوه را از تو گرفته. اما قهر با خدا، تبر زدن به تنه خود درخت است.
+ به نظرم این کلیپ را هم در تلگرام ببینید، بد نباشد: