بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

خیلی حس جالبی است. فکر کردم شاید در «آن» لحظه، هرکس خاطره ای به ذهنش برسد. این طوری هزاران هزار «آن» داریم که هرکدامش مال یک نفر است.
 مثلا یکی با خانواده اش رفته، بچه بغل، رای را نوشته و «آن» لحظه رسیده. بعد، خاطره اش می شود «انداختن رای داخل صندوق، توسط فرزندم.»
 یا یکی آمده که «یادگار جنگ» است. داخل می شود و ـ سرفه ـ مستقیم و کمی با ـ سرفه ـ تحکم، می رود سمت میز اول برای تحویل ـ سرفه ـ مدارک. ـ سرفه ـ برگه را ـ سرفه ـ می گیرد و خودکار را از جیبش ـ سرفه، سرفه، سرفه ـ در می آورد و ـ سرفه ـ نام را ـ سرفه، سرفه، سرفه، سرفه، سرفه ـ می نویسد و انگار هیچ سرفه ای نبوده، ـ سرفه ـ سمت صندوق می رود و ـ سرفه، سرفه ـ کمی مکث می کند و کمی هم سرفه. بعد، رای را می اندازد و «خسته نباشید»ی هم ـ سرفه، سرفه، سرفه، و بازهم سرفه به علاوه ی یک دستمال ـ می گوید و می رود بیرون؛ سرفه. زیر نفس حبس همه.
«آن» لحظه ی این «یادگار جنگ» شاید تفاوت رای دادن هایش باشد؛ که قبلا در بیست و چند سالگی اش با ذوق و خنده رای را «پشت خاکریز» توی صندوق انداخته و یک «وی» هم گاهی به دوربین نشان داده که یعنی «بله، ما پیروزیم و خوشحال هم هستیم» و حالا در چهل و چند سالگی اش رای می دهد و سرفه. و  البته باز هم اگر دوربین بیاید جلو، به جای همه «سی» هایی که برای «cough» باید نشان ملت بدهد، همان «وی» را ـ سرفه ـ نشان بدهد ـ سرفه ـ و یک لبخند پیر بزند.
یا جوانی، دانشجویی، چیزی، بلند شود «اکیپی» بروند با رفقا رای بدهند و از انگشت های جوهری شان تق تق عکس بیاندازند و لباس های مارک دار همدیگر را جوهری کنند و گاهی سوژه دوربین شوند و اتفاقا جواب های قشنگی هم بدهند، بعدش هم ناهار «بزنند»، که همه اش می شود «آن».
 یا اینکه ـ مثل من ـ جزو  متولدین تابستان سال هفتاد شمسی باشد که این جماعت، خاصیت جالبی دارند و آن هم «دوبار رای اولی شدن» است.(دو نقطه، پرانتز) یک بار در سال هشتاد و پنج در انتخابات شورای شهر، رای اولی شدیم. قانون اساسی سال بعدش عوض شد و سن رای از پانزده به هجده سال تمام تغییر کرد و ما در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل، رای ندادیم. زد و ما هجده سالمان تمام شد!! و در انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال نود و یک، «دوباره» رای اولی شدیم! پس اگر من متولد تابستان هفتاد بگویم «آن لحظه» همین خاصیت به ذهنم رسید، بیراه نگفته ام. البته بخاری که دیگر قصه خودش را دارد؛ چون علاوه بر دو بار رای اولی شدن، شناسنامه اش همین وسط ها گم شد و شناسنامه المثنایش هنوز بدون مهر بود، و وقتی جناب مسئول مهر در باجه اخذ رای، این صفحه سفید را دید، فرمود:« به به! رای اولی هم که هستی؟!»
خاصیت بخاری لابد این است که سه بار رای اولی شود!!

یکی می گفت: «رای دادن در حالت عادی خودش جهاد اکبر بود؛ حالا که با این شرایط بد داخلی و فشار های خارجی دیگر جهاد اصغر شده! (دو نقطه، دی!)» گفت و من ذهنم به جنگ کشید. تقصیر من هم نیست! مصداق بارز جهاد اصغر در ذهن بروبچه های شصت و هفتاد، خواه ناخواه دفاع مقدس است. چه کنیم؟! بین شان نبودیم ولی دوستشان داریم. بین شان نبودیم، و ارتباط مان پلی است که می سازیم. خودمان هم می دانیم که شاید اصلا شبیه آدم هایی نباشیم که آرزو می کردند کاش هزار جان داشتند و در راه خداوند فدا می کردند؛ یا مادرهایی که آرزو می کردند کاش هزار پسر داشتند و در راه اسلام می دادند. ولی چه کنیم؟! پل می زنیم چون دوستشان داریم. پل می زنیم، و مخرج مشترک که می گیریم، ناگاه می شود همان «هزار». ک.م.م. ایران دهه های شصت و هفتاد، و دهه های سی و چهل و پنجاه، می شود هزار. پل می زنیم و می فهمیم شهدا به خاطر این «شهید» شدند که مشغول عمل به تکلیف مقدر خداوند بودند؛ چون حاضر بودند هزار بار هم که شده اعاده ی تکلیف کنند. شهید شدند چون غرق تکلیف شان بودند؛ چون تکلیف شناس بودند؛ «گواه خداوند» شدند چون جهاد اصغرشان را شناختند. چون خاصیت شان آن است که جهاد را می شناسند و قابلیت ساختن هزار «آن» جهادی در وجودشان هست. پل می زنم، و من هم باید بشناسم. پل می زنم، و من هم باید در راه خدا بجنگم. پل می زنم، و من هم در راه خدا می جنگم. اگر هنوز هستند استخوان هایی که مادرانی سر دست بگیرند و به صورت بمالند و تبرک بجویند، من هم یک شناسنامه بوسیدنی دارم. من هم یک «آن» دارم که ساندیس و شکلات احتمالی اش «احلی من العسل» است و تازه فهمیده ام «حلوای تن تناری» حتی از آن هم شیرین تر است. پل می زنم، و من هم در «جبهه» ها «حضور» دارم، و در وصیت نامه ام می نویسم:

کاش هزار بار رای اولی می شدم...

 

  • فاطمه قلی‌پور


به دلیلی چند وقتی داشتم به این فکر می کزدم که اولین بار کی به فکر اتاق عمل افتادم. برگشتم به بیمارستانی شدن اقوام و دوستان. گشتم و برگشتم و سرآخر پیدایش کردم. اولین اتاق عمل جدی زندگی ام را پیدا کردم. چند سال پیش، راهی سفر زیارتی راهیان نور شدیم. محل اسکان مان بیمارستان صحرایی امام حسن(ع) بود. وسط بیابان، با یک جاده خاکی درب و داغان وصل می شد به خیابانی دور از شهر، و این یعنی اینکه این جا شرایط خاص خودش را دارد: ساکت، آرام، خنک، رازآلود، خسته، سنگین، مهربان، و پرت.

راوی ــ یادش بخیر ــ شروع کرد به صحبت کردن. گفت این بیمارستان برای رسیدگی به مجروحین «فلان عملیات » در «فلان منطقه» احداث شده. گفت دست نخورده باقی مانده. گفت شاید بتوانید حتی بعضی جاها رد کم رنگ شده ی خون را هم ببینید؛ مثلا روی «فلان دیوار» از «فلان اتاق» ، و خلاصه، می توان گفت «حضور» شهدا در این مکان، فیزیکی تر است؛ چون هنوز بقایا باقی است. حواس تان باشد. رنگ سبز روی دیوارها مال همان سالهاست. جاهایی که شما پتو انداخته اید و خوابیده اید، قبلا شهید و مجروح خوابیده است. لطفا در همه مکان ها با وضو باشید. از شوخی بی مورد تا حد امکان پرهیز کنید. و....
*
خدا را شکر در زندگی من تعداد دفعات رفتن به بیمارستان کمتر از تعداد انگشتان دست است. اصلا شاید دلیل کارهای آن شبم هم همین بود. هی دور و برم را نگاه می کردم. هی دنبال آن رد های کم رنگ می گشتم. هی روی شان دست می کشیدم و هی آرام و آرام تر می شدم. هی راه می رفتم و فکر می کردم. «اینجا کنار دیوار است. پس احتمالا جای مجروحین بدون تخت بوده. اینجا کنج دیوار است. پس جنازه های شهدا می توانسته اینجا بوده باشد. این اتاق کوچک تر است. می توانسته شش تخته باشد. رنگ دیوار اینجا کم رنگ تر شده. چرا...؟» آن طرف هم یک خط مستقیم روی دیوار کشیده بودند. (فکر کنم) زرد کم رنگ، که پیچید سمت راست. کنارش هم یک درب به نسبت، بزرگتر: «اتاق عمل».
اتاق عمل، شده بود نمازخانه زائرین. نمازخواندن دقیقا وسط جایی که به قول راوی، قبلا شهید خوابیده، کار عجیبی بود؛ یعنی به نظرم کار عجیبی می آمد. یک کار شگرفت؛ یک کار خاص؛ کاری که شاید فقط یک بار فرصت انجامش را داشته باشی. یک در بزرگ با دو لت سبز، با دو پنجره مربعی کوچک روی هر کدام، مقارن با هم. بازش کردم. بله. هر دو لت در را باز کردم ببینم «چه خبر است». اولین اتاق عمل زندگی من، نه مثل اتاق عمل های خودمان، پر از دم و دستگاه بود، نه پر از چراغ های n ولتی؛ نه از بوق بوق دستگاه ها خبری بود و نه کف و سقف و دیوار سفید. اتفاقا دقیقا یک نمازخانه تمام عیار بود با فضای مناسب. فقط مسئله این جا بود که به وضوح، تکرار می کنم، به وضوح می فهمیدی قبلا اتاق عمل بوده. آن قدر واضح، که نشستم وسط همین «عمل خانه» و فقط به دور و برم نگاه کردم. نگاه کردم ببینم واقعا چه خبر است؟؟؟
همه اش دو تا اتاق تو در تو بود که درب اتاق دوم، رو به درب اتاق جلویی باز می شد. اتاق جلویی مستطیل بزرگ تر، و اتاق عقبی، کمی کوچک تر. شروع کردم به ادامه «بازسازی ذهنی بیمارستان صحرایی». «خب، احتمالا این جا اتاق آماده سازی است و آن یکی هم اتاق عمل اصلی». سر در اتاق اصلی هم (اگر در ذهنم مانده باشد، چیزی شبیه) این بود: اینجا معراج شهدا بوده است. راست هم می گفت. این اتاق، «آخرین جا» ی خیلی ها بوده است. ایستادم که فرصت انجام آن کار خاص از کفم نرفته باشد. ایستادم که نماز بخوانم در آن چهاردیواری عجیب خلوت آرام پر رمز و راز ساکت خوشبو.
*
آن جایی که دلم می خواست تو را هم در آن شریک کرده باشم دقیقا از همین جای خاطره ام شروع می شود؛ یعنی از زمانی که من از آن معراج شهدا، چهار دیواری خوشبوی آرام، اتاق عمل، بیرون آمدم. از ساختمان بیمارستان صحرایی بیرون آمدم. روبرویم تا چشم کار می کرد، بیابان بود. نشستم کنار حریم طناب های رنگی و فانوس های روشن. نشستم آن آخرین جایی که می شد نشست. نشستم سمت بیابان، و نکته این جاست: تازه فهمیدم کجا هستم. تازه از نقشه ذهنی بیمارستانم آمدم بیرون و مثل Google Earth رفتم بالا و بالا تر، و دیدم بیمارستان صحرایی، نقطه ای است وسط دایره ی بیابان. جایی است بین شهر و منطقه ی جنگی؛ برزخ. برزخ برزخ.
مستقیم از همان آسمان ذهنی ام افتادم وسط اتاق خوشبو. بله، دور بود. خیلی دور بود. با چشم های باز یا بسته، نمی دانم، ایستادم، برگشتم، رفتم آن گوشه ی تاریک روشن کنار فانوس ها. همه چیزش مثل همیشه ی همه ی فضاسازی های دفاع مقدس بود غیر از این که یک قبر کامل داشت. یک قبر کامل وسط بیابان که می شد راحت بایستی داخلش، نماز بخوانی یا بخوابی حتی.(حضور ذهن ندارم که این کارها را انجام دادم یا نه) آن جا که تو هم باید در خاطره ام باشی این جاست. این جایی که من ایستادم باید باشی. من، ایستادم بالای قبر، و به سیاهی شدیدا عمیق خاک خیسش نگاه کردم، و دیدم خاک زیر پایم دارد نرم می شود. من داشتم داخل قبر می افتادم.
دقیقا همین بود. همین جایی که تو هم باید بدانی همین بود: این نرم شدن خاک زیر پای من.
با چشم های باز یا بسته، نمی دانم، خودم را گذاشتم جای یک بسیجی هم سن و سال خودم که چشم هایش نیمه باز مانده است. جایی از بدنش که حتی شاید نمی داند کجاست درد می کند. یکی درمیان بیهوش می شود. صداها را گنگ می شنود. شاید ذکر یا هذیان یا آخ و آی هم بگوید. خسته و تشنه است. ضعف دارد. بی حواس است. گرم است. خشک است. خون هست. جیغ هست. رنگ های بی ربط و چرک و کدر هست. نگرانی هست. بی خبری هست. چهره ی کریه جنگ هست.
بعد او یا من را می برند اتاق عمل ...
ببخشید، از اینجا به بعد را باید نیمه کاره بگذارم. همان جا هم نیمه کاره گذاشتم.

من نمی دانم در اتاق عمل چه اتفاقی می افتاده. ولی این را می دانم که وسط این بیابان برزخی، اتاق عملی هست که اسمش معراج شهداست. این را می دانم که زیر دست پزشک اتاق عمل، یک نفر زنده است؛ یک زنده برزخی است و احتمال «یک دومی» زنده بودنش، از همه ی لحظه هایش واضح تر است. یک نفر پایش را گذاشته روی لبه، و خاک نرم زمین را با همه روح و جسمش احساس می کند.
*
زندگی، اتاق عمل همه ماست.

  • فاطمه قلی‌پور