تا صبح - طبق معمول - بیدار ماندم. اذان می گفت و من کیف می کردم از این همه سکوت و بعدش هم رفتم نماز بخوانم که...
از پنجره اتاق، صدای فریاد مردی شنیده می شد که بلند داد می زد بر سر یک زن و صدای مویه زن تا طبقه چهارم - منزل ما- می آمد! عجیب بود برایم که « سر صبحی چه حالی برای دعوا دارند!» و یا اینکه «آدم برای نماز صبح بیدار بشود و بعد با همسرش - احتمالا سر هیچ و پوچ - بحث کند... نوبرش را آورده اند این مردم!»
خلاصه بعد از انجام فریضه با فکر دعوای عجیب و غریب همسایه ای که تا به حال حتی صدای حیوان خانگی شان را هم هیچ کداممان نشنیده بودیم، به خواب رفتم و گذشت...
صبح، با صدای گرفته جیغ زن از خواب پریدم. یک لحظه فکرم به دعوای دیشب رفت که احتمال نمی دادم به اینجا بکشد. داشتم خودم را جمع و جور می کردم صدای جیغ کشیدن زن را کنار بگذارم و بخوابم که یکی گفت:
به عزت و شرف لا اله الا الله...
دیشب یکی مرده بود...
*
زن جیغ می زد... من جیغ می زدم... من جیغ نمی زدم... من لال شده بودم از هول؛ از اینکه چه فکرها که نکردم. اصلا از اینکه چرا من نباید به یاد مرگ می بودم؟ چرا «مرگ» به فکرم نرسیده بود؟
*
گم شدم میان فریادهای لا اله الا الله. بین جیغ های زن جوان. بین افکار خودم. بهم ریخته بودم از اینکه یک روز هم مرا همین طور روی دست می گیرند و می برند.
مرد تکرار کرد: محمد رسول الله...
من هم تکرار کردم؛ برای خودم تکرار می کردم.
*
قبل تر ها دیده بودم ذکر تلقین را میان انبوه دعاهای نورانی مفاتیح الجنان. اصلا گاهی آنقدر کنجکاوش می شدم که یادم می رفت همه چیز، یادم می رفت که کجایم و چرا می شنوم که کسی می گوید: افهمی و اسمعی...
یادم به روزهای عجیب و غریبی افتاد راستش. یاد فوت یکی از اقوام که بانوی سیده ای بود و عزیز همه. که تصویرش هیچ گاه از ذهنم خارج نشده تا به حال: تن و بدنی ضعیف و ظریف و البته، به غایت کم توان و فرتوت، کم بینا و اواخر فراموشی. روز فوتش نبودم اما تمام اعمال کفن و دفن او را بی کم و کاست دنبال کرده بودم. گفتم برایت، یادم افتاد به مراسم دفن او که چگونه پیکرش را داخل قبر گذاشتند، برایش تلقین خواندند، رویش سنگ گذاشتند و خاک ریختند... و من خودم را گذاشته بودم جای او؛ اولین باری که جدی جدی به مرگ فکر کردم.
*
یادم افتاد به داستان «فریب»؛ که روایتی داشت غیر مستقیم از معصوم(ع) که مرده باور ندارد که مرده است تا زمانی که رویش خاک می ریزند و او سرش را بالا می آورد و سرش که به سنگ می خورد، تازه باور می کند که مرده است...
سوالم این بود که اگر این حدیث موثق هم نباشد قابل تامل است: آیا باور دارم که می میرم؟
*
تصویری دیگر که کمی غیر مستقیم تر بود و من باب یادآوری. اینکه امام الرئوف الرضا(ع) جایی به اصحاب می فرمایند: کجایند شیعه های ما؟ کجاست سلمان؟ کجاست ابوذر؟ کجاست عمار؟ کجاست کمیل؟...اینها شیعه های ما هستند...
+++ من شیعه هستم؟ مرا می شود نام برد اصلا؟
*
و یادم افتاد به جمله ای که در همایشی از حاج آقا مهدوی شنیدم (که این حاج آقا همان حاج آقا مهدوی سی دی معروف طلائیه است.) جمله ای با این مضمون که روزی می رسد که امام زمان(عج) ظهور کرده است. در راهی می روند که می بینند چند جوان هجده، نوزده ساله گوشه ای به صحبت مشغول اند. حضرت به سمت آنها می روند و از آنان می پرسند: ای جوان، آیا در دین خودت فقیه شده ای یا نه؟ که اگر آری، که چه بهتر؛ و اگر نه، جواب می شنود که برو... مرا با تو کاری نیست...
*
آخرالزمان است دیگر...! دنیا و عروس هزار داماد؛ دامادهایی که از قول نبی خدا(ع) عروس دنیا آنها را به بازی گرفته است.
ما را به بازی گرفته است؛ آن قدر که یادمان رفته است روزی قرار است برایمان داد بزنند: به عزت و شرف لا اله الا الله...
*
نه خواهر عزیز،نه برادر محترم، اتفاقا دقیقا همین الان وقتش بود؛ همین ماه رمضان؛ که موزیک متن همه ختم قرآن هایت حساب و کتاب کنی؛ که موتوا قبل ان تموتوا...
*
همه مان بلدیم مثل بلبل حرف بزنیم.(من بهتر از شما!) منتهی همه اش حرف زدن نیست که؛ همه اش این است که «در زمان غیبت،به کسی منتظر گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد؛ منتظر شهادت؛ منتظر ظهور امام زمان(عج)».1
*
مرگ، همسایه آدمی است. همنشین هر لحظه مان. و در روایت است که عزرائیل(ع) هر شبانه روز پنج بار به هر انسان سر می زند.
*
امام صادق(ع) می فرمایند: نمازهایتان را به گونه ای بخوانید که گویی آخرین نماز عمرتان است.
*
من آماده نیستم؛ و به احتمال یک دوم فردا کسی از همسایه هامان خواهد نوشت: «دیشب یکی مرده بود...»
پی نوشت:
1: شهید مهدی زین الدین
یادت باشد
اگر شهید نشدیم
باید برویم بمیریم......