بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احلی من العسل» ثبت شده است

این «من» ام.
«من»همانی ام که به خاطرش آه کشیدی.
«من» همانی ام که شکوه اش را به چاه گفتی.
«من» همانی ام که عمری دشمنت شدم.
«من» همانم که عمری از آن به خدا پناه بردی.
«من» همانم که روبروی تو ایستادم.
«من» همانم که بیعت شکستم.
«من» همانم که در کمین محراب «شما» نشستم.
«من» همانم که «شما» ـ علیه السلام ـ را با شمشیر «من» ام، از اهل عالم گرفتم.
«من» همان لایق لعن ابدی ام؛
«من» من.
ابن ملجم، «من» ام آقا؛
«من» من است؛
«منیّت» من است.
شهادت می دهم که تو با «حق» ای و «حق» با توست، و «من» من، قاتل «حق».
و لعنت به «من» من
لعنت به قاتل «تو»
لعنت به قاتل«حق»
لعنت به «ابن ملجم»
تا روز قیامت.

 

 

اینو هم پیشنهاد می دم.از دوستم در تلاجن که چقدر ممنونشم گاهی.

  • فاطمه قلی‌پور

خیلی حس جالبی است. فکر کردم شاید در «آن» لحظه، هرکس خاطره ای به ذهنش برسد. این طوری هزاران هزار «آن» داریم که هرکدامش مال یک نفر است.
 مثلا یکی با خانواده اش رفته، بچه بغل، رای را نوشته و «آن» لحظه رسیده. بعد، خاطره اش می شود «انداختن رای داخل صندوق، توسط فرزندم.»
 یا یکی آمده که «یادگار جنگ» است. داخل می شود و ـ سرفه ـ مستقیم و کمی با ـ سرفه ـ تحکم، می رود سمت میز اول برای تحویل ـ سرفه ـ مدارک. ـ سرفه ـ برگه را ـ سرفه ـ می گیرد و خودکار را از جیبش ـ سرفه، سرفه، سرفه ـ در می آورد و ـ سرفه ـ نام را ـ سرفه، سرفه، سرفه، سرفه، سرفه ـ می نویسد و انگار هیچ سرفه ای نبوده، ـ سرفه ـ سمت صندوق می رود و ـ سرفه، سرفه ـ کمی مکث می کند و کمی هم سرفه. بعد، رای را می اندازد و «خسته نباشید»ی هم ـ سرفه، سرفه، سرفه، و بازهم سرفه به علاوه ی یک دستمال ـ می گوید و می رود بیرون؛ سرفه. زیر نفس حبس همه.
«آن» لحظه ی این «یادگار جنگ» شاید تفاوت رای دادن هایش باشد؛ که قبلا در بیست و چند سالگی اش با ذوق و خنده رای را «پشت خاکریز» توی صندوق انداخته و یک «وی» هم گاهی به دوربین نشان داده که یعنی «بله، ما پیروزیم و خوشحال هم هستیم» و حالا در چهل و چند سالگی اش رای می دهد و سرفه. و  البته باز هم اگر دوربین بیاید جلو، به جای همه «سی» هایی که برای «cough» باید نشان ملت بدهد، همان «وی» را ـ سرفه ـ نشان بدهد ـ سرفه ـ و یک لبخند پیر بزند.
یا جوانی، دانشجویی، چیزی، بلند شود «اکیپی» بروند با رفقا رای بدهند و از انگشت های جوهری شان تق تق عکس بیاندازند و لباس های مارک دار همدیگر را جوهری کنند و گاهی سوژه دوربین شوند و اتفاقا جواب های قشنگی هم بدهند، بعدش هم ناهار «بزنند»، که همه اش می شود «آن».
 یا اینکه ـ مثل من ـ جزو  متولدین تابستان سال هفتاد شمسی باشد که این جماعت، خاصیت جالبی دارند و آن هم «دوبار رای اولی شدن» است.(دو نقطه، پرانتز) یک بار در سال هشتاد و پنج در انتخابات شورای شهر، رای اولی شدیم. قانون اساسی سال بعدش عوض شد و سن رای از پانزده به هجده سال تمام تغییر کرد و ما در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل، رای ندادیم. زد و ما هجده سالمان تمام شد!! و در انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال نود و یک، «دوباره» رای اولی شدیم! پس اگر من متولد تابستان هفتاد بگویم «آن لحظه» همین خاصیت به ذهنم رسید، بیراه نگفته ام. البته بخاری که دیگر قصه خودش را دارد؛ چون علاوه بر دو بار رای اولی شدن، شناسنامه اش همین وسط ها گم شد و شناسنامه المثنایش هنوز بدون مهر بود، و وقتی جناب مسئول مهر در باجه اخذ رای، این صفحه سفید را دید، فرمود:« به به! رای اولی هم که هستی؟!»
خاصیت بخاری لابد این است که سه بار رای اولی شود!!

یکی می گفت: «رای دادن در حالت عادی خودش جهاد اکبر بود؛ حالا که با این شرایط بد داخلی و فشار های خارجی دیگر جهاد اصغر شده! (دو نقطه، دی!)» گفت و من ذهنم به جنگ کشید. تقصیر من هم نیست! مصداق بارز جهاد اصغر در ذهن بروبچه های شصت و هفتاد، خواه ناخواه دفاع مقدس است. چه کنیم؟! بین شان نبودیم ولی دوستشان داریم. بین شان نبودیم، و ارتباط مان پلی است که می سازیم. خودمان هم می دانیم که شاید اصلا شبیه آدم هایی نباشیم که آرزو می کردند کاش هزار جان داشتند و در راه خداوند فدا می کردند؛ یا مادرهایی که آرزو می کردند کاش هزار پسر داشتند و در راه اسلام می دادند. ولی چه کنیم؟! پل می زنیم چون دوستشان داریم. پل می زنیم، و مخرج مشترک که می گیریم، ناگاه می شود همان «هزار». ک.م.م. ایران دهه های شصت و هفتاد، و دهه های سی و چهل و پنجاه، می شود هزار. پل می زنیم و می فهمیم شهدا به خاطر این «شهید» شدند که مشغول عمل به تکلیف مقدر خداوند بودند؛ چون حاضر بودند هزار بار هم که شده اعاده ی تکلیف کنند. شهید شدند چون غرق تکلیف شان بودند؛ چون تکلیف شناس بودند؛ «گواه خداوند» شدند چون جهاد اصغرشان را شناختند. چون خاصیت شان آن است که جهاد را می شناسند و قابلیت ساختن هزار «آن» جهادی در وجودشان هست. پل می زنم، و من هم باید بشناسم. پل می زنم، و من هم باید در راه خدا بجنگم. پل می زنم، و من هم در راه خدا می جنگم. اگر هنوز هستند استخوان هایی که مادرانی سر دست بگیرند و به صورت بمالند و تبرک بجویند، من هم یک شناسنامه بوسیدنی دارم. من هم یک «آن» دارم که ساندیس و شکلات احتمالی اش «احلی من العسل» است و تازه فهمیده ام «حلوای تن تناری» حتی از آن هم شیرین تر است. پل می زنم، و من هم در «جبهه» ها «حضور» دارم، و در وصیت نامه ام می نویسم:

کاش هزار بار رای اولی می شدم...

 

  • فاطمه قلی‌پور