بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

امسال خیلی سخت گذشته بود. دیدم دلم تنهاست. برش داشتم بردمش چند جا بگردانمش. این طور شد که ده دوازده روزی با دلم مسافرت بودیم.

قرار گذاشتم به دلم خوش بگذرد. گفتم این همه امسال حرف مرا گوش کرد. این همه گفتم «حالا نه» و گریه نکرد. این همه گفتم « ساکت» و دم نزد. حالا حرف هاش را بشنوم. خواستم خاطره بشود. خواستم از سفرمان بنویسم ولی هر بار به هزار و یکی دو بهانه دلم نوشتن را انتخاب نکرد. هر بار بیخیال از کنار دفتر و کاغذ گذشت. عوضش عکس گرفت. دلم هی از همه چیز عکس گرفت. چندین بار بی هوا با ذوق دکمه دوربین گوشی را فشار داد. منتهی بیشترشان را پاک کرد. عکس که می گرفت، تندی نگاهش می کرد و دور و برش را می پایید، آخرش طاقت نمی آورد و از شرم نگاه های نامرئی ناشناخته چشم های هیولایی دور و برش، سریع delete را لمس می کرد و نفس راحتی می کشید. آشفته بود. می دانست که نمی گذارم کسی عکس هایش را ببیند. می دانست برایش «خصوصی» درست کرده ام. ولی باز انگار تن لختش را از نگاه کسی قایم کند، چشم هاش دو دو می زد و گیج بود تا وقتی عکس از حافظه دوربین حذف می شد و آرام می گرفت. دلم مریض شده. مثل آدم ها شده. دلم مثل این آدم ها که کسی زخم شان می زند و بعد از آن تا آخر عمر از ریسمان سیاه و سفید می ترسند شده؛ دلم شرمش می شود با کسی حرف بزند. انگار ساواک دنبالش کرده، تا یک کلمه به مرز خصوصی ها نزدیک می شود سریع نفس می زند رو بر می گرداند و همه جا را ـ نگران ـ می پاید و بحث را عوض می کند.

فومن همه اش به همین حال گذشت؛ ماسوله هم؛ مریض شده بود و انگار لاعلاج... این شد که بردمش مشهد الرضا.

حالا عکس های خصوصی اش دانه دانه اشک می شوند می ریزند روی زمین سرامیکی حرم. لبخند می شوند می ریزند توی صورت مادری که بچه اش گم شده بود و حالا پیدا شده. اذن دخول همه ملتمیسن دعا می شوند جلوی باب الجواد. الحمدلله می شوند سمت گنبد طلایی.

قبل تر ها وقتی دلم می رفت گوشه اتاق عالم زانوهاش را بغل می کرد اشکی و بغضی به دور و برش نگاه می کرد و ساکت می ماند، بلد نبودم حالش را خوب کنم؛ دیالوگ نداشتم سر صحبت باز کنم و از غصّه اش سر در بیاورم؛ بلد نبودم چه کارش کنم... الان می برمش حرم؛ دکتر.

 

  • فاطمه قلی‌پور

 

 

+ این را هم ببینید، و بقیه پست های هشتی را.

+ کار خوب قابل نشری از نقاش فقیر.

  • فاطمه قلی‌پور

+ آخرین باری که به مرگ فکر کردیم یادمان هست؟

 

 

مرگ نویس ها: بخاری   لبهات   برزخ کلمات   هلال   وتر   آتش سودا  گمگشته   فانوس   حا سین نون   زرافه

مرگ نوشته های قبلی: برف دونه(نیمه شعبان)   بخاری(مرد)   هشتی(آخرین صحنه)    یا انیس...(زلزله)

+ لینک ها قابل اضافه شدن و پیشنهاد شدن هستند.

  • فاطمه قلی‌پور

دیگ به دیگ میگه؟

1) روت سفید

2) روت سیاه

جایزه: تبلت نکسوس و کارت هدیه های 400 تومنی

 

  • فاطمه قلی‌پور

مستند روسری های رنگی ما را می دیدم از تلویزیون. اولین بار نبود که پیشم از حجاب حرف می زدند. اولین بار نبود که از زبان زنان و دختران کشورهای دیگر می شنیدم که از حجاب حرف می زنند. اولین بارم نبود اما دلم گرفت. دلم خیلی گرفت. نگاه می کردم و هی تسبیح می چرخاندم و می گفتم الحمدلله... یا مهدی... یا زینب...

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

هنوز هیچ کس مثل این آهنگ برای غزه نخوانده.

ممنون از مایکل هارت Michael Heart؛ که وسط قلب آمریکا این آهنگ را خواند و بی منت منتشرش کرد و عوض هزار هزار دلار، فقط هزاران هزار بازدید یوتیوب عایدش شد.

+ متن انگلیسی آهنگ

+ متن فارسی آهنگ (ببخشید بابت ترجمه اش. همین الان ترجمه کردم.)

  • فاطمه قلی‌پور

یک چیز دیگر هم یاد گرفته ایم که خیلی بد است؛ یاد گرفته ایم هی بگوییم بله، راست نرویم و چپ نیاییم که مردم این کار و آن کار ما را به حساب دین می گذارند. خب نگذارند!! طوری رفتار کرده ایم انگار آن خانم و آن آقا که از دین کمتر یاد گرفته اند یا کمتر دنبال دین در زندگی شان رفته اند یا کمتر دین در اختیاشان بوده، حالا «حق دارند» ما را «خود دین» بدانند. خب ندانند! خب آنها هم یاد بگیرند که آدم خوب و بد همه جا هست و اصلن دلیل نمی شود که جنابعالی چون یک بار یک اصفهانی خیلی خسیس بوده همه اصفهانی ها را خسیس بدانی. حق نداری. اصلا نمی فهمم چرا همه لوس شده اند؟! چرا ملت تا کلمه ای از کسی بهشان بر می خورد سریع موضع می گیرند که بله، همه تان همینطور هستید. چه کسی و چه زمانی این حق را داده؟ چرا کسی یک بار هم که شده از این زاویه به قضیه نگاه نمی کند که اگر روزی روزگاری رجایی شهید گفت «عمل من را پای مکتبم ننویسید»، حواسش به این بوده که نگاه آن آدم اشتباه است. داشته تذکر می داده به آن نگاه! داشته می گفته برادر من، به من نگاه نکن؛ به مکتبم نگاه کن!

جان عزیزتان این همه مردم را به این سمت نکشانیم. این همه از بچگی جلوی بچه های مان نگوییم. این همه توی رسانه ها از این دم نزنیم. همه حواسشان رفته سمت این که سوژه بگیرند. انگار همه یاد گرفته اند تا تکان می خورند بگویند که بله، آن چادریه که فلان جور بود، آن آقا ریشو که فلان طور بود، آن آخونده که فلان حال بود. بابا من هم دیدم آن دختر مانتویی را که فلان بود، آن پسر شش تیغه هه را که فلان بود. آن حاجی بازاری را که فلان گفت! حالا که چی؟! یعنی همه شش تیغه ها حاجی بازاری ها و مانتویی ها فلان جورند؟!!

وظیفه  سرجایش، جان  هم باید پایش داد! ولی این نگاه مردم کجا حق «بچه مذهبی» است؟

اصلن مردم محترم، بنده مثلن بچه مذهبی یک نفر آدمم؛ به همراه میلیون میلیون آدم دیگر دین داریم. هر کدام مان هم یک جوریم. شما اگر می خواهی «دین» بشناسی بی زحمت به چشمانت یاد بده دنبال یک عدد دلیل منطقی باشد؛ نه میلیون میلیون آدم.

  • فاطمه قلی‌پور

نام کتاب: زیرخاکی
نویسنده: مجید قیصری
داستان کوتاه
انتشارات: افق

 

در هیئت مجازی کتاب

  • فاطمه قلی‌پور
  • فاطمه قلی‌پور

من خودم پاسدار فرهنگ این مملکتم جناب.

نمی بینی؟

لبم

هم رنگ خون شهداست.

  • فاطمه قلی‌پور

من دیگه حرفی ندارم!!!!

 

  • فاطمه قلی‌پور

چپ نگاه می کنی؟! مثلاً چه دلیلی دارد که به لباس من چپ نگاه کنی؟ تعجّب کردی من لباس «پوشیده ام» و تو لباس به خودت «آویزان کرده ای»؟ (که شالت به کلیپست آویزان است و لباست به تنت آویزان و کیفت به دوشت آویزان و خودت به ... ) فکر کردی مثلاً من «کلاغ» و «اسکل» هستم که یک لباس کاملاً ایرانی پوشیده ام، و تو لابد «خوش تیپ» و «باکلاس» هستی که آخرین version فلان fashion از فلان channel تنت کرده ای؟ اگر این طور است که نیاز به توضیح داری: اسکل کسی نیست که همیشه لباسش یکی است؛ اسکل کسی است که حتّی توی بیست و چندسالگی اش هم هنوز نفهمیده لباس چیست و کاربردش چیست. کلاغ کسی نیست که سیاه پوشیده؛ کلاغ کسی است که حرف های دیگران را الکی تکرار می کند، سروصدا می کند و با صدای ناهنجار الکی اش صدای بقیه را می خواباند و آخرش حسّ پیروزی دارد. خوش تیپ هم کسی نیست که رنگ رژش با رنگ کیفش با رنگ کفشش با رنگ نمی دانم کجای دیگرش set باشد؛ خوش تیپ کسی است که لباس هایش به آخرین حدّ آراستگی و تناسب با اندامش باشد. باکلاس هم کسی نیست که یک لباس زپرتی پاره پوره نخی (از آنها که قدیم ها چادر مادربزرگ های ما بود) را از فلان پاساژ n تومن بخرد؛ بلکه باکلاس کسی است که خوش پوشی اش در عین رفتار شاخص اش به تمایز با بقیه منجر بشود. به این ها می گویند باکلاس و خوش تیپ، سرکار خانم؛ نه تو. تو که خودت را جذاب می دانی! تو که بستنی لیس میزنی با حلقت؛ وسط خیابان جیغ می زنی؛ بلند قهقهه می زنی و کمرت را کج می کنی؛ تو که وسط اتوبان کورس می گذاری و سوتی می دهی و در عین حال چنان خرکیف می شوی که انگار آخر اسمت شوماخر دارد؛ تو که (از همه حال به هم زن تر) یکی بهت شماره می دهد و تو با ذوق می گیری اش و هی سعی هم می کنی که آن لبخند با ذوقت را پنهان کنی و بعد تر آن گوشه با دوست هات نخودی می خندی! تو کجای رفتارت متمایز است؟! با این اوصافت، تو که یک عقده ای بیشتر نیستی! یک عقده ای که اگر از خودش بپرسی می گوید «حکومت ما را عقده ای کرده که آزادمان نگذاشته هرچه دلمان خواسته بپوشیم» (می بینی جوابت چقدر قابل پیش بینی بود؟!) ولی اگر از روان شناسش بپرسی می گوید «این خانم فاقد درک اجتماعی است؛ شخصیت اش به هیچ درجه ای از استقلال اجتماعی نرسیده و مغزش فقط مصرف کننده صرف (گفته می شود گوسفند) است. خود را بروز می دهد و ناخودآگاهش همواره نگران است که در صورت برداشته شدن پوسته ظاهری، به چه چیزی فکر کند یا برای چه چیزی برنامه ریزی کند. زیرا مغزش به علّت نبود زیربنای فکری و بنیان محکم، اساساً بروز را تنها موضع برنامه ریزی می داند. چنین فردی بیمار روانی تلقّی می گردد؛ برای جامعه مضرّ است و حضور او در جایگاه های مهمّ جامعه موجب بحران محیطی می باشد.»

شنیدی؟ تو بیماری عزیزم. تو فقط بیماری. همین. هیچ دلیل دیگری هم پشت لباس پوشیدن(؟) این شکلی ات نیست. مثل کلاغ فقط حرفهای بقیه را تکرار می کنی و البته مثل اسکل ها نصف بیشتر آنها را هم نمی فهمی چون دو دقیقه هم نمی توانی برایشان دلیل منطقی بیاوری. هیچ وقت خدا هم ـ قول می دهم ـ که نشده بنشینی یک گوشه توی خلوت به لباس فکر کنی. همه تصمیمات مربوط به لباست در سطحی ترین حالت ممکن(وسط فروشگاه موقع خرید) و در بالاترین درجه تاثیرپذیری(از خانواده، دوست، رسانه و ...) گرفته می شوند. با این وضعت اسم خودت را هم می گذاری باکلاس! به خودت و مثل خودت می گویی خوش تیپ! گناهی هم نداری ها. حواست پرت است فقط. آن موقع که من ـ با همین چادرم ـ مثل آدم راه می روم، خرید می کنم، کلاس می روم، کافی نت می روم، سینما می روم، کوه می روم، کافی شاپ می روم، عروسی می روم، دانشگاه می روم، لبخند می زنم و ـ با آرامشی که تو توی مخیّله ات هم نمی گنجد و اصلاً نمی دانی چیست و خوابش را شاید ببینی ـ دارم زندگی می کنم، تو حواست همه اش پرت این است که کی می توانی وسط پاساژ یا کافی شاپ یا کافی نت یا ساحل یا خیابان یا سینما یا دانشگاه، «یواشکی» روسری ات را برداری و از خودت عکس بگیری.

 

+ خیلی از خود متن، مهم تر: متن بالا مال آنهایی است که با حجاب، دشمن اند؛ می شناسندش ولی به آن عناد دارند. و این متن خیلی عصبانی است چون با دشمن باید چنان بود که گفته «اشدّاء». وگرنه کسی اگر مخالف نظر من و امثال من درباره حجاب است، کسی که منطقی است و دنبال حق، کسی که حواسش هست، کسی که دوست است، می نشینیم به علاوه یک دو لیوان چای بعد افطار با هم گپ می زنیم؛ خیلی هم گرم :)

+ به بهانه بیست و یک تیر بود؛ سالروز قیام خونین مردم مشهد در مسجد گوهرشاد علیه کشف حجاب رضاخان (1314)؛ به بهانه همه حرف های تلنبار شده زیر همه لبخندها؛ به بهانه همه نگرانی های مان برای فرهنگ نحیف این مملکت که خون پایش رفت.

+ این هم یکی از اعماق حرفم؛ نگذاشتمش اینجا دیده بشود. به هر دلیل.

 

  • فاطمه قلی‌پور

اصن تو برنامه ام گذاشتم یه سری ها تو زندگی شون فکر نکنن بهم. از باب قضیه ی ما را به خیر تو امید نیست؛ شر مرسان و این حرفا.

حالا یه کمی کند پیش میره ولی خب. درست میشه.

  • فاطمه قلی‌پور

+ از سال اول ابتدایی که حساب کنی، 5 سال دبستان می شود، 3 سال راهنمایی، 4 سال هم دبیرستان، 4 سال هم لیسانس، 2 سال هم فوق لیسانس. سر هم هجده سال طول کشیده برسی به این مرحله ی ترم آخر تحصیلات تکمیلی. این هجده سال(به حساب هر سال 365 روز و هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه و....) می شود خیلی. خب؟؟؟ حالا ما حساب می کنیم که هزار چیز نشد و عوضش کارشناسی ارشد شد. خیلی خب.
فرض کن (فرض، فرض، فرض) تا قبل از دانشجو شدن مان هر سال به طور متوسط ـ خیلی خیلی خیلی حداقل ـ 200 هزار تومان خرج کرده باشیم برای مسائل مربوط به ثبت نام مدرسه، 20 هزار تومان هم بابت هر سال لباس مدرسه مثلا، و 30 هزار تومان هر ساله هم بابت کتاب و لوازم التحریر.(خب این اعداد فرضی هستند چون نسبی اند. مجبورم فاکتور بگیرم و مدام میانگین و تخمین و احتمال بزنم. شرمنده.) حسابش می شود 1 سال 250 هزار تومان، و 12 سال به عبارتی 3 و 6 تا صفر کنارش: 3 میلیون تومان.
خب. شش سال دانشگاه در کم خرج ترین حالت ممکن: روزانه سراسری قبول شدی. سالی متوسط 400 هزار تومان برای خوابگاه احتمالا خودگردانت می پردازی. به اعتبار هفته ای 10 هزار تومان رزرو غذا، می شود سالی حدودا 300 هزار تومان غذا خریده ای. سالی فقط یک دست لباس می خری (جان خودت) به مبلغ 200 هزار تومان. سالی مثلا گیریم که 200 هزار تومان هم پول کتاب و جزوه می دهی. سالی هم (باز مثلا و خیلی هم متوسط و میانگین) 400 هزار تومان هزینه کرایه ماشین مسیر منزل به شهر دانشگاه می شود. همه این ها با تخمین هایی در بهترین حالت ممکن هستند. درست؟ (که همه مان می دانیم اصلا این طور نیست و خوابگاه هایمان ترمی 600 هزار تومان هستند و لباس هایمان 5 برابر این هستند و کفش هم می پوشیم و نمایشگاه کتاب هم کتاب می خریم و با بچه ها بیرون هم شاید برویم و هدیه تولد هم بخریم و این ها. اما خلاصه) تحت این شرایط گل و بلبل، سالی می شود 1 میلیون و 500 هزار تومان که ضرب در 6 سال می شود 9 و 6 تا صفر کنارش: 9 میلیون تومان؛ به علاوه آن 3 میلیون می شود 12 میلیون؛ بدون در نظر گرفتن پیام نوری ها، شبانه ها، فوق دیپلم ها، غیر انتفاعی ها، کاردانی ها، فوتی ها، انصرافی ها، اخراجی ها و چه می دانم دانشگاه آزادی ها و همه. گل و بلبل قضیه؛ کاملا میانگین و البته کاملا خام و خالص.
و خالص یعنی بدون هزینه سرویس و بنزین ماشین و انجمن اولیا و مربیان و کلاس کنکور و کلاس تقویتی و فلان و بهمان؛ و خام یعنی بدون احتساب استرس ها و شب نخوابیدن ها و مسافرت نرفتن ها و ترکه های آلبالو و بلوغ و رفاقت ها یا حسودی های پشت نیمکت و عاشقی های لیسانس و تظاهرات و تعطیلی دانشگاه و فلان و بهمان.

  • فاطمه قلی‌پور