+ کجا می خوای بری .......... چرا .......... منو نمی بری.........
+ فقط رفته باشی می فهمی.../
+ کجا می خوای بری .......... چرا .......... منو نمی بری.........
+ فقط رفته باشی می فهمی.../
+ خورشید تو فرق دارد فکه. یکی مثل بقیه آفتاب ها نیست که فقط طلوع کند/بسوزاند/غروب کند؛ تو فرق داری فکه؛ خورشید تو خورشید تر است./
+ که این همه آدم را بسیج کنی برت گردانند توی همین خطه ی داغ پر از عطش؛ که همیشه ی خدا از همان روز شهادتت ـ که قمقمه ی پر از آبت را خالی کردی ـ تا همین امروزت تشنه باشی؛ تو اصلن آرامشت توی همین تشنگی ات بود. تشنه نبودی می مردی...
+ داستان شهدای پاسگاه زید و عملیات رمضان را بروید پیدا کنید و بخوانید. عجیب... عجیب...
+ اینجا بعضی ها تشنه شدند، خاک رو را کنار زدند و خاک خیس زیر را توی دهان گرداندند... تو چه دیر سبز شدی فکه... سی سال دیر سبز شدی...
+ شهید آوینی: مکه برای شما، فکه برای من. بالی نمی خواهم؛ با همین پوتین های کهنه هم می توانم به بهشت بروم.
نمایشگاه کتاب نود و سه، یک عالمه کتاب معرفی کرده بودم.
به بهانه معرفی کتاب، برگشتم به آن پست.
شجره نامه به نظرم ایده ی خیلی خوبی بوده است؛ اوّل به خاطر آن که همه ی رگ و ریشه ی آدم را می ریزد روی داریه؛ و دوم به خاطر آن که شبیه درخت است؛ ریشه دارد، تنه دارد، شاخه دارد، برگ دارد ... و این «درخت» یعنی «خانواده». درخت های متنوّع و جالبی از خانواده ها می روید. بعضی های شان مثل تبریزی بالا می روند یا بعضی های شان مثل بید مجنون خم می شوند. ما خودمان البته خطّه ی شمالیم و درخت مان چیزی است شبیه درخت پرتقال؛ دایره ای انبوه و پرشاخ و برگ! :)
(حرفم؟ خب) ارج و قرب این شاخ و برگ ها به کنار؛ این که حواس مان باشد «ریشه» و «ساقه» و «تنه» ای داریم به کنار؛ همه اش هم مهمّ و ارزشمند و جای شان بالای سر. ولی واقعن وقتی حرف عید دیدنی می شود با خودم فکر می کنم چقدر این درخت محترم نیاز به هرس دارد! این آدم ها که (اصلن هم مهم نیست شاخه شان کجای درخت است ـ خاله اند یا مثلن نوه عروس خاله ـ ولی) سالی به دوازده ماه عروسی یا عزا از پشت ابر می تابند؛ این ها که فرزندشان را برایت آنقدر توی بقچه نگه داشته اند که سه تا تصویر شش ساله/کات/هفده ساله/کات/شب عروسی/کات ازشان توی ذهنت داری؛ این ها که اگر خودت بروی دعوت شان کنی هم توی مجلس چشم می گردانند مثل خودشان را پیدا می کنند پشتشان را می کنند به تو و ـ فقط ـ با خودشان هستند؛ این ها شاخ و برگ درخت زندگی آدم نیستند که. این ها غریبه اند؛ غریبگی می کنند. آدم نباید عید دیدنی برود خانه ی غریبه هایی که هنوز در را باز نکرده قد و بالایت را برانداز می کنند و حواسشان هست که کفشت را کجا می گذاری. آدم نباید برود خانه ی این هایی که از وقتی نشستی تا وقتی پذیرایی می کنند سه بار صدای پچ پچ شان به گوشت می رسد. (آخ خ خ خ ...... این ها که مبل و فنجان و زیرلیوانی و ظرف میوه و پیش دستی و چاقوی میوه خوری «عید امسال» می خرند...) این ها که حساب کتاب می کنند تو سال قبل به پسر کوچک شان چقدر عیدی داده بودی تا خدای نکرده کم تر و بیشترش نکنند؛ این ها غریبه اند به خدا. تازه این ها فکر می کنند خیلی مهمان نواز و آبرودار هستند؛ (این ها از «جیگر» هم کمتر معنای عید را فهمیده اند.) این ها «حال» تو اصلن برای شان مهم نیست. این ها سر سفره هفت سین خوش آب و رنگ شان برای «احسن الحال» تو دعا نخوانده اند. خانه این ها نباید عیددیدنی رفت.
عوضش باید رفت پمپ بنزین پانزده لیتر بنزین زد گازش را گرفت رفت یک و نیم ساعت توی جاده راند تا شهر آن ها که خانه شان دور است. آن ها که تلفن خانه شان شماره گیر ندارد و فرق نمی کند که با صفر نهصد و چند زنگ بزنی؛ در هر صورت تلفن شان لال است. تلفن شان بلد نیست بگوید caaaaaall frooooooom فلانی. هرکس تماس بگیرد تلفن شان از ذوق فقط جیغ می زند؛ صاحبخانه هم با ذوق گوشی را بر می دارد؛ با ذوق می گوید «بفرمایید» بعد تو کافی است یک کلام ـ فقط یک کلام ـ بگویی «سلام» تا بشنوی که «عه بخاری جان تویی؟ علیک سلام خانم چطوری عزیزم خوبی مادر؟ قربان قد و بالات عیدت مبارک باشه خانم جان سال سلامتی ات باشه ان شالله عروس بشی سفیدبخت بشی بابا مامان خوبن خودت خوبی خانم؟ دارید میایید این جا؟ قدمتون سر چشم فدات بشم زودتر بیایین.»
بله صدا صدای کسی بود که خودت حاضری قسم بخوری هزار مشکل صعب العلاج دارد و حرف هایش را از ته ته ته دلش محض محض محض خاطر «حال» تو گفته که کمی «احسن الحال» تو را ببیند. خودت می دانی از این هایی است که نه مبل دارد نه فنجان بلوری نه زیرفنجانی چرم. برای پذیرایی کردن پچ پچ نمی کند. یک استکان چای تازه دم و یک پنج هزاری توی پیش دستی می گذارد و می گوید «دخترم، عیدی ات. زحمت کشیدی آمدی دیدنمون. ایشالا برکت مالت باشه»، می گوید «دخترم بی وفا شدی کم پیدا شدیا!»، می گوید«درستو چکار کردی؟ تموم نشد؟! بسه دیگه انقد قم نمون یه کمی بیا پیش ما بمون!»، می گوید«شیرینی نخودی دوس داری برات بیارم؟»، می گوید«چای ات یخ نکنه خانم».
این آدم ها؛ همین ها. این ها آشناند. این ها خودِ شجره نامه اند؛ خودِ رگ و ریشه اند. آدم باید این ها را جای آن درخت پرتقال قاب کند بگذارد داخل چشمش. آدم باید این ها را نگاه کند، چای تازه دم و شیرینی نخودی بخورد و خدا را شکر کند که از زیر بتّه عمل نیامده است؛ شکر کند که خانه ی اینهایی آمده که وقتی سوار ماشینت می شوی پشت سرت آب می ریزند... خانه این هایی که درش این شکلی است:
+ په.نون: امام حسن(علیه السلام) می فرمایند: اَلقَریبُ مَن قَرَّبَتهُ المَوَدَّةُ وإن بَعُدَ نَسَبُهُ ، والبَعیدُ مَن باعَدَتهُ المَوَدَّةُ وإن قَرُبَ نَسَبُهُ.
یعنی که « خویشاوند کسى است که دوستى و محبت، سبب نزدیکی او است، اگرچه نژادش دور باشد. و بیگانه کسی است که از دوستی و محبت به دور است، اگرچه نژادش نزدیک باشد.» (تحف العقول، ص 168)
بسیار جالبه که برخی انسان های محترم دور و بر، تفاوت «چشم و دل پاک» رو با «چشم و دل سیر» نمی دونن. به نظرم هرکدوم اینا قدر یه «جهان بینی» با هم فاصله داشته باشن...
و الله اعلم.
(شیطان) گفت: به من بگو که آیا این آدم خاکی را بر من فضیلت و برتری دادی؟ (ای خداوند،) اگر اجل مرا تا قیامت به تاخیر بیندازی، به جز تعداد کمی(همچون معصومین و خواصّ مومنین) همه اولاد آدم را افسار می زنم (و به دار هلاکت می کشانم.) (خدا به شیطان) گفت : برو که هرکس از اولاد آدم پیرو تو شود با تو به دوزخ ـ که پاداش تمام و کمال شماست ـ کیفر خواهد شد. (برو و) هر کس را که توانستی با آواز خود تحریک کن و به لغزش افکن، و با همه لشگر سوار و پیاده ات بر آنها بتاز و در اموال و اولاد هم با ایشان شریک شو و به آنها وعده های دروغ و فریبنده بده. و (ای بندگان، شما هم بدانید که) وعده شیطان چیزی جز فریب نخواهد بود. همانا تو را بر بندگان من تسلّط نیست و تنها مخافظت و نگهبانی خدایت کافی است.
+ آدم، همین الانه چشمش به آفرینش باز شده. روبرویش جماعتی را می بیند که در پیشگاه خداوند و به دستور ایشان به پایش زانو زده اند. حالا بین همه ی حاضران عرش، یکی ـ که جایگاه کمی هم ندارد ـ سر خم نکرده که هیچ؛ به آدم تازه وارد ایراد هم گرفته. پیش چشم همه ی عرش به کلّ وجود آدم اعتراض کرده. مسخره اش کرده. تحقیرش کرده.
عجیب و خاص و خوشمزه و دوست داشتنی اش اینجاست که خدا پشت آدم در آمده. (خیلی خب. قاعدتن بلاتشبیه؛ ولی) خدا بخاطر آدم برای شیطان «کری خوانده». به شیطان فرموده «برو و دیگر پیدایت نشود.» فرموده «تو چه کاره ای اصلن؟» فرموده «عمر تا قیامت می خواهی؟ بردار برو. اصلن برو هرکار دلت خواست بکن.» فرموده «آدم اگر بنده ی من است...» فرموده «اصلن خودم مراقبش هستم.»
خدا؟ خودت کمک کن حواسم باشد. خودت کمک کن کاری نکنم جزو آنهایی باشم که نمک رو کم کنی عرشی ات را خورد و نمکدان مرامت را شکست؛ از آنها نباشم که شیطان روز آخرت بخاطرش بگوید «دیدی این یکی هم بنده ات نبود؟»
خدا؟ تو خودت کمکم کن؛ خودت که گفتی محافظت و نگهبانی ات کفایت می کند...
خدا من می ترسم... من اولین بارم است پا گذاشته ام به این دنیا...