نمی دانم.
شاید
از راه چاه
صدا زودتر به تو می رسید...
لا خیر بعدک فی الحیاة...
... أبکی مخافة أن تطول حیاتی...
بحارالانوار، ج،43 ص213
نمی دانم.
شاید
از راه چاه
صدا زودتر به تو می رسید...
لا خیر بعدک فی الحیاة...
... أبکی مخافة أن تطول حیاتی...
بحارالانوار، ج،43 ص213
+ لطفا شور عاشورایی را جدی بگیرید. لطفا سعی نکنید از شور هیئت این دهه بخاطر شعور عاشورایی ـ که باید همه سال را به دنبالش بود ـ بگذرید. لطفا فکر نکنید همین ده روز را باید درس بخوانید تا دکتر شوید. لطفا فکر نکنید اگر این دهه از خواب و خوراک تان زدید مریض می شوید. لطفا فکر نکنید همین یک ده روز، آن ده روزی است که باید همه شغل تان را ارتقا بدهید یا رتبه یک کنکور بشوید. لطفا هیئت را جدی بگیرید.
چه کسی به جز تو
حمد را
با همه ا ج ز ا ی ش
ثابت می کند
* عرفه اگر دهم محرم نبود که عرفه نبود.
* عنوان از دعای عرفه ارباب.
* از پایان نامه ام می ترسم./
می گفت تحقیق کردیم دیدیم توی اسلام، ذبح در برابر مردمان وارد نشده.
جلوی چشم کسی، سر نمی برند.
* عنوان از قاسم صرافان
آنا سه روز از من بزرگتر بود. از پنجم ابتدایی و همزمان، از کلاس زبان می شناختمش. شبیه من نبود. من چشم و ابرو مشکی و او بور خرمایی؛ من شلوغ و شر و البته درسخوان و او تنها و کمی خجالتی و شاگرد متوسّط؛ من آزاد و راحت و او استرسی و حرص بخور. آنا ویالون می زد؛ سوم راهنمایی که بود دوچرخه سواری کردنی با پسرعموهایش شلوارک باشگاه می پوشید؛ آنا به قول خودش «آن شکلی» بود و من «این شکلی».
امتحان تاریخ داشتیم. تاریخ توی کتش نمی رفت و من درس هایم نخوانده نوزده و نیم بود. مادرش گفت آنا بیاید خانه تان برایش تاریخ درس بده. آمد نشستیم درس خواندیم و حرف زدیم و کتابخانه ام را ورق زدیم و توی حوض آبی وسط حیاطمان به هم آب پاشیدیم. فردا امتحانش خیلی خوب بود. می خندید. هفته بعدش Final کلاس زبان مان بود. خواسته بود بروم خانه شان درس بخوانیم. آمده بود پیشوازم توی کوچه. چادر سفید با گل های ریز قرمز روی سرش بود. می دانستم اولین چادرش است. می دانست می دانم. می خندید. مرا برد طبقه دوم؛ اتاق برادرش، اتاق نشیمن، اتاق خودش، برایم ویالون زد. شربت خوردیم، درس خواندیم. بعد هم رفتیم کلاس زبان.
توّلدش (که یادم نیست انگار با تولّد برادرش می گرفت تا بتواند همکلاسی هایش را دعوت کند) مامان اجازه نداد بروم. گفت نمی شود. گفت شما اصلاً نمی توانید با هم دوست باشید. می دانستم نمی شود. می فهمیدم آنا «آن شکلی» است و من «این شکلی». ولی دوستم داشت. من هم خودش و خنده هایش را دوست داشتم. آنا از اینکه فهمید کنارش نیستم اشکی شد. یادم هست ظهر موقع نماز جماعت، چادرم را برداشت ـ تازه چادری شده بودم ـ گذاشت روی سرش، خندید و گفت حالا «مثل تو» شدم. از همان روز فهمیدیم یک مرز عمیقی بین مان هست که نمی خواهیمش. نمی خواهیم و به روی خودمان هم نمی آوریم. هی می خواستیم نبینیمش و هی طاقت می آوردیم.
بعد از سوم راهنمایی ام دیگر با هم نبودیم. ریاضی یک مدرسه غیر انتفاعی رفت؛ انسانی مدرسه شاهد رفتم. او مهندسی می خواست من زبان. 88، پیش دانشگاهی مان که تمام شد بعد از چهااااااااااااااااااااااااااااار ساااااااااااااااااااااال توی خیابان دیدمش. عوض نشده بود. عوض نشده بودم. تبلیغات انتخابات بود. دستبند عریض و طویل سبزی انداخته بود دستش و به کیفش پاپیون سبز وصل کرده بود. من بنر دستم بود به قواره قد خودم همه اش نوار های سه رنگ پرچم که می بریدیم دست بند می شدند. نگفتیم تو «آن شکلی» هستی و من «این شکلی». همان ها بودیم. با همان بغل های محکم و خنده های خوبش و این دفعه اشک های یواشکی من. بعدتر که دانشگاهم تمام شد دیدمش. گفتم که ارشد الهیات قبول شدم و داد زد «وای چه سخت!» گفت که آموزشگاه ویالون تاسیس کرده و گفتم «وای چه سخت!». می خندید. همان بود. همان بودم. بی هیچ سوال و جوابی. با همه تعارفات رفاقت عجیب مان.
همین سه هفته پیش توی اداره گذرنامه مادرش را ـ و برای اوّلین بار، پدرش را ـ دیدم. پدرش جواب سلامم را نداد. سلام که کردم نگاهم کرد و رفت یک سمت دیگر. مور مورم شد. مادرش گفت آنا سه ماه است رفته آمریکا. مور مورم شد. چرا این همه مدّت هیچ وقت تلفنی حرف نزدیم؟ چرا هیچ وقت هیچ ایمیلی از آنا نگرفتم تا اگر روزی خواست برود یک خراب شده ای بتوانم باز پیدایش کنم؟ مادرش گفت آموزشگاه زبان اگر روزی زدی خبرم کن بیایم انگلیسی یاد بگیرم بروم پیش دخترم! که چی؟؟؟ اصلاً درسش که تمام شده بود، ارشد که نمی خواند، تک دختر خانواده بود، چرا رفت امریکا؟؟؟ خانم اداره گذرنامه صدایم کرد. گفت کشور را خالی گذاشتی. گفتم جای خاصی مدّ نظرم نیست. گفت خالی نمی شود. هر کشوری شد بنویس. اروپایی آمریکایی جایی. مور مورم شد. چرا از آنا آیدی اسکایپ لعنتی اش را نگرفته بودم؟ چرا از ارشد نخواندنش و «کارامو کنم» اش نفهمیدم می خواهد برود؟ چرا هیچ وقت یک خیابان بالا و پایین نرفتیم با هم حرف بزنیم که به من بگوید می خواهد برود امریکا. چرا هیچ وقت توی این چند سال تولدش را تبریک نگفته بودم؟؟؟ خانم اداره گذرنامه گفت نوشتی؟ گفتم نه. گفت خانم جان، گفتم که، اروپایی آمریکایی... یخ کردم. نوشتم عراق. خودکار را پس دادم آمدم بیرون.
امروز بیستم شهریور است؛ تولد آنا. می شود یازده سپتامبر دو هزار و پانزده. می شود اولین یازده سپتامبری که توی نیویورک است. یاد خندیدنش که می افتم فقط همین توی ذهنم می آید که آنا الان کجای نیویورک دارد راه می رود. نمی دانم حتی می داند که امروز یازدهم سپتامبر است یا نه. نمی دانم توی دنیای «آن شکلی» او یازدهم سپتامبر معنا دارد یا نه. دوست داشتم «این شکلی» بود. دوست داشتم همه روزهایی که ادای روشنفکر ها را در آوردیم و فرق مان را به روی خودمان نیاوردیم یک بار یک لحظه هم که شده به امروز فکر می کردیم. چرا نفهمیدم؟ چرا نشد یک بار هم که شده به ذهنم برسد که دنیای «آن شکلی» آخرش بعید نیست به آمریکا رفتن این شکلی برسد؟
سخت که هست؛ ولی از همین جا تولدت مبارک، آنایی که شبیه من نیستی.
اون چیه که چشم داره ولی نمی بینه،
پا داره ولی راه نمی ره،
نوک داره ولی غذا نمی خوره،
بال داره ولی پرواز نمی کنه؟
.
.
آن آر.پی.جی زنی که می رود روی خاکریز تمام قد روبروی تانک دشمن می ایستد و نشانه می گیرد، او داستان جنگیدنش با بقیه فرق دارد. هم آن آر.پی.جی زن می داند چه می کند و کجا ایستاده، هم آن راننده تانک می داند چه کسی روبرویش هست. آر.پی.جی زن می داند گلوله تانک با بدنش چه می تواند بکند. راننده تانک می داند آر.پی.جی زن چرا «روی» خاکریز است و «داخل» سنگر نیست. این فریاد آر.پی.جی زن که «به کوری چشمت» را فقط راننده تانک می شنود. این نگاه خصمانه ی«حالا ببین» را فقط آر.پی.جی زن می بیند. این نفرت را فقط این دو نفر می فهمند. هیچ کس غیر از آنها این مکالمه را نمی شنود. هیچ کس نمی تواند بفهمد.
.
.
.
گفتم بگویم شماها هیچ کدام تان نمی فهمید. فقط من، و آمریکا می فهمیم، وقتی من چادر سرم می کنم و می روم توی خیابان یعنی چه.
اعتراف می کنم شش سال پیش به امروز فکر نمی کردم. یادم هست جواب کنکور آمده بود؛ زل زده بودم به صفحه کامپیوتر که اسم دانشگاه را روبروی اسم من نوشته بود و چیزی بودم شبیه اینکه «خب. پس قم.» و مثلاً «OK, Let's go». یادم هست مامان به بابا که برایم انتخاب رشته کرده بود بد و بیراه می گفت. یادم هست تمام انتخاب های بابا را تغییر دادم و همه آموزش ابتدایی ها و حقوق ها و روانشناسی ها و مدیریت ها و حسابداری ها را حذف کردم و جایشان زبان گذاشتم و علوم ارتباطات. یادم هست اولین جمله ی پدرم را که گفت «حالا که انقدر مصرّی پس رشته ات مبارک باشه. موفق باشی خانم.» یادم نمی رود می گفتند قم شهر هزار طایفه است. می گفتند توی قم علم جفر زیاد است؛ طلسمت نکنند. می گفتند این آخوندها بلدند راهش را. همه چیز بلدند پیدا کنند. می گفتند هزارجور چیز در می آورند و به خوردت می دهند. حتی یادم نمی رود یکی ـ که آشنای خیلی خیلی نزدیکمان هم باشد ـ زنگ زده بود خانه مان پشت تلفن به خودم گفت «دختر تو خانواده ات چطور اجازه میدن بری قم؟؟؟ نمی ترسن خراب بشی؟؟؟؟!»
من رفتم قم. روز اول دیدم آمده ام جایی که تهران نیست؛ اصفهان نیست؛ شیراز نیست؛ تبریز نیست؛ حتّی مشهد نیست. قم است. قم یک جایی است که هوا برعکس شمال، خیلی گرم و خیلی سرد است. یک جایی است که هیچ جذابیت شهری ندارد و بیشتر از سه تا پاساژ خفن خرید ندارد و خیابان آسفالت طولانی برای تنهایی رانندگی کردن و صوت گوش دادن ندارد و استخرn سانسه ی n متر مربعی ندارد و سینمای n بعدی و سالن n نفری ندارد و پارک فلان ندارد و شهربازی بهمان ندارد و تیپ های رنگی پنگی دختر و پسری تابستانی و زمستانی ندارد و مغازه ی 24/7 open ندارد و آدم هایش مثل همه جای دیگر دنیا می توانند عارف یا گدا یا استاد یا دزد یا حلال خور یا چشم هیز یا باشرف یا هوس باز یا کارمند یا دانشجو یا غیر مسلمان یا غیر ایرانی باشند و وقتی نگاه شان می کنی عین همه ی شهرهای دنیا نمی توانی بفهمی بالاخره کدام طرفی اند.
من آمدم اینجا. اصلا نفهمیدم چه شد که یک ترم به خانه سر نزدم ... نفهمیدم که یعنی ... خب ... می دانی؟ حرم ها یک چیزی دارند به نام «اذن دخول». باید از رویش بخوانی بعد بروی داخل. احتمال می دهم آخوند ها در آورده باشند ... سندش را از میان احادیث وارده. می خوانیش طلسم می شوی. هر دفعه دو ساعت و نیم تمام صحن ها و حتی رواق ها را می گردی بیخود و بی جهت به مردمی که معلوم نیست اصلن کجایی اند و کدام طرفی اند لبخند می زنی ادرس نشان شان می دهی برایشان دعای سلامتی می کنی. هی راه می روی ... هی ... راه ... می روی ... هی... راه .... می روی...
زندگی توی قم خطرناک است. آدم یکهو چشم باز می کند می بیند دیگر تمام. دیگر خراب شده ... تمام وجودش. مجسمه اش، بت اش ریخته روی زمین. دیگر مثل همه انتظار ندارد برود شهربازی جیغ بزند ذوق کند از جیغ خودش. دیگر خریدکردن هایش بالای شهر و پایین شهر ندارد. چون بالای شهر و پایین شهر ندارد. خیلی هم فرق ندارد هوا چه جور باشد. قم خطرناک است، بله. الان من خودم آدم خطرناکی هستم. شش سال قم زندگی کرده ام و حالا برگشته ام: طلسم؛ در حد لیگ جهانی. الان هم خود جنابعالی ام دارم تندتندتند تایپ می کنم همین جوووووور با خاطره ی همه ی پاساژ های نرفته، استخرهای نرفته، شهربازی های نرفته، پارک های نرفته. دارم فکر می کنم که توی این شش سال بعضی ها هر روز ده کیلومتر با ماشین از قم خارج می شدند برای رسیدن به فلان مجتمع تفریحی، و من نرفتم. دارم فکر می کنم که میدان میثم را می شود رفت و وسط حوض و فضای سبزش کلی عکس گرفت، و من نرفتم. دارم فکر می کنم که می شد برویم خلیج فارس چهار طبقه لباس ببینیم و زیورالات بخریم و لوازم آرایشی تست کنیم، و من نرفتم. چرا نرفتم؟ چرا عوض رانندگی های تنهایی توی جاده های بلند طولانی، هر روز هندزفری گذاشتم توی گوشم و به همه روشن و غیر روشن فکر های قرن بیست و بیست و یک فحش های بزرگ بزرگ دادم و روضه وداع گوش کردم و هی راه رفتم و هی راه رفتم. چرا عوض همه ی روزهایی که با بروبچه ها می شد رفت تهران خرید کرد را رفتم پاساژ قدس کتاب خریدم. چرا آن روز الکی صبح تا شب توی این گرما توی حرم گشت زدم و عکس های تکراری «یکی، بیست تا» گرفتم. یا مثلن چرا آن روز الکی رفتم کنار آن خانمه نشستم با هم حرف زدیم و او هی گریه کرد و من هی گریه کردم و دعا کردم و کیک یزدی داغ خوردیم. چرا هی الکی توی اتوبوس واحد نشستم همه ی شهر را دور زدم. چرا هر شب رفتم بالاترین آفتابگیر خوابگاه شهر را دنبال یک نقطه ی طلایی دید زدم. چرا واقعن.
حالا که گذشت. سخت هم دارد می گذرد. چرا حرفش دوباره وسط بیاید که سخت تر بشود. اصلن چرا برای تو دارم اینها را تعریف می کنم. که چی. تو که قرارهات با دوست هات به هم نخورده چون خواسته ای بروی حرم. تو که یکی یکدانه ی خانه نبودی تا بفهمی همه وقت هایی که می توانستی خانه باشی را توی خوابگاه بمانی یعنی چی. تو که نمی دانی بودن آن نقطه ی طلایی وسط تاریکی شب یعنی چی. تو که اصلن نمی فهمی من چه ام شده. نهایت فکر کنی دلم تنگ است و همه چیز سخت شده. منتهی دلم تنگ نیست. دلم طلسم شده و دیگر همه چیز سخت است. تو چه می دانی «سخت» یعنی چی. تو چه می دانی «طلسم» یعنی چی. تو که طلسم نشده ای. اصلن تو که نماز «چهار رکعتی» توی حرم نخوانده ای./
این شکلی خبرش به من رسید: «حسین سخا امروز فوت کرد.»
بله خب. حسین سخا؛ حسین سخای پوسترهای «ما می توانیم» و «کتاب بخوانیم»؛ حسین سخای بنر «ادامه دارند هنوز»** جاده های راهیان نور؛ حسین سخای با همان عکس پروفایل همیشگی کاشی فیروزه ای بسم الله؛ حسین سخای گرافیست هنرمند دانشجوی هنر با همان بلوز و شلوار ساده ی معمولی غیرفلسفی غیر هنری؛ حسین سخایی که الحمدلله رب العالمین چشم شیطان کور و گوش شیطان کر هنوز آنقدری معروف نشده بود که ویکی پدیا کشفش کند بزند اسم خوب قشنگش را خراب کند؛ حسین سخا؛ متولد هزار و سیصد و شصت و نحححح، که بلد بود توی همین سن بیست و پنج سالگی ثابت کند بین هنر متعهد و غیر متعهد فرق هست؛ بلد بود به همه نشان بدهد چطور فرق قائل باشند بین هنرمند ارزشی و هنرمند غیر ارزشی. حسین سخا البته خودش را هنرمند نمی دانست. یا زیر هیچ کدام از پوسترهایش را watermark نکرد. حتّی زیرش ننوشت باروت. یا حسین سخا اینستاگرامش زیر هفتصدتا follower داشت.
که البته این پست قرار نیست مدح حسین سخا را بگوید یا سنت مرده پرستی را جلا بدهد. بگویم که جمله های بالایی تک تک شان خیلی مهم اند. اما هیچ کدام شان به اندازه جمله بعدی مهم نیستند:
یک عدد «حسین سخا» ـ یا هر اسم دیگری ـ که وقتی کاشی فیروزه ای بسم الله را توی Telegram لمس کردم زیر اسمش نوشته بود last seen yesterday 17:29 ...
این پست اصلن اصولن و اساسن مال همین جمله ی آخر است. (وگرنه حسین سخای خوب و گرامی رفت، رحمه الله) که بله خانم X آقای y ؛ احترامن متذکر می شود این ها که بلد بودند چطور بشوند معنای کلمه ی «متعهّد»، روز قبلش تلگرامشان را چک کرده اند و به فردا نرسیده ایست قلبی کرده اند و به فردایش نرسیده جنازه شان روی دست مردم می رود. چه برسد به جنابعالی. این 17:29 دقیقه ی دقیق، سیلی می زند توی گوش من و امثال من که حسین سخا های هم سن و سال تو نشستند قبل از اینکه ایست قلبی کنند دستاوردهای انقلاب خمینی را تا آلمان صادر کردند. آن وقت تو توی اتوبوس راهیان نور نشستی شلمچه رفتنی برای پوسترهایشان گفتی «آفرین...» و رد شدی. حسین سخا و امثالش زیر همان پست های اینستاگرامشان هم که شده تحلیل حرف های رهبری داشتند و تو رفتی like کردی و رد شدی. سرکار علیه/عالی متعفن شدی از بس غلت خوردی توی لجن «مصرف». یکی دیگر از «ارزشی» ها کم شد، یک تکّه ی دیگر از پازل در حال تکمیل گم شد، و این وسط از مصرف من و تو چیزی کم نشد. همه ی «ارزش» مان شد مانکن غرق رنگ قرمز افتاده روی خاک توی نمایشگاه دفاع مقدس. بله ما سی سال است قصد احداث زرگری داریم.*** بوی تعفّن این مصرف گرایی فرهنگی مان «دنیا» را برداشت. (انقدر که نهایت عمق «کار فرهنگی» مان در باب نامه رهبر انقلاب به جوانان اروپایی می شود هشتگ #letter4u ) برویم بمیریم با این تعفّن مصرف. برویم بمیریم با این مغز مرده مان. آقا ـ که جانم فداش ـ گفته فرهنگ چیزی است که حاضرم جانم را فداش کنم. و ما در به در از کتاب تا بازی تا پوستر تا فیلم تا لباس و حتی تا کلیتی مثل سبک زندگی را دنبال «کپی فرهنگی» می گردیم. باید زار بزنیم از رفتن امثال حسین سخا که خوراک فرهنگی را ـ کاملن خود جوش و بدون کمترین پشتوانه مالی ـ تولید می کردند و قابل کپی برداری اش نمی دانستند.
البته که از حسین سخاها ـ هر چند کم، ولی ـ باز هم هست. البته که هر کس جایگاه و وظیفه خودش. هرکس اصلن ظرفیت خودش؛ درست. ولی حسین سخا هم می توانست مثل من همه دغدغه هایش را نهایتن توی وبلاگش بنویسد و همان اینستاگرام را ـ خیلی راحت ـ از هفتصدتا به هفت هزار تا برساند و هی like بخورد و هی comment بگیرد. نکرد این کار را. نشست با خودش دو دو تا چهارتا کرد. وقت گذاشت. برنامه ریخت. از بین «موثّر» ها یکی که قدّ و قواره خودش بود را انتخاب کرد و شد «هنرمند». حتی رشته اش را عوض کرد. کارگردانی خواند. گرافیست شد. و بله؛ تعهدّش را توی کارش در مقطع و ظرفیّتی که می توانست بروز دهد نشان داد.
این هایی که می فهمند «وظیفه» چیست، این ها دنبال تریبون نمی گردند که هی منتظر like و plus و share و comment بمانند. این ها تصمیم می گیرند، آستین هایشان را بالا می زنند، برنامه می ریزند، توکّل می کنند، یا علی می گویند، عرق می ریزند، وقف می شوند، و آن وقت کارشان می شود «شهید».
این ها مثل ما نیستند که. این ها بوی مرده نمی دهند. بوی تعفّن ندارند. این ها همان ها می شوند که اگر توی بیست و پنج سالگی شان ایست قلبی کنند هم باکی شان نیست؛ «اشهد» شان را خوانده اند.
+ بخوانیم و هدف گذاری را ببینیم.
* تیتر : صالح سجادی:
در خروجی کشتارگاه مان قفل است گرفته بوی تعفن تمام دنیا را
درون محفظه سربی زمین گیجیم و سوخته است کلید تمام تهویه ها
** عکس از مجموعه ای است. منتها توی این عکس خود حسین سخاست.
*** سعید بیابانکی: حرف هامان طلاست... سی سال است / قصد احداث زرگری داریم
google translate معمولا برای من به درد ترجمه کردن نمی خورد. عوضش به درد چک کردن تلفظ می خورد؛ به عنوان ماشینی که از روی قواعد تلفظ می تواند کلمه را بخواند.
تلفظ عبارت فرانسوی re bien را چک می کردم که دستم خورد به ماوس و سهوا روی گزینه did you mean کلیک شد. و گزینه did you mean روی فارسی تنظیم شده بود . و گوگل گاگول، re bien مرا translitrate یا همان «نویسه گردانی» کرد به فارسی...
و شاهکار ترجمه ماشینی را ملاحظه بفرمایید:
+ ینی.... من.....کللللللللن دیگه حرفی ندارم!