بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

🛑 من نه آدم توییتر و ویراستی‌ام که صبح تا شب timeline بالا پایین کنم یا دنبال follower باشم، نه آدم اینستاگرام و تیک‌تاک و روبیکا که بخوام برا تولید عکس و فیلم و مدیریت مخاطباش وقت بذارم، و نه محیط وبلاگ رو جای نوشتن پیامهای کوتاه میدونم.

بنابراین دوباره برگشتم تلگرام و کانال زدم و حرفایی که می‌خوام درباره‌شون با یکی غیر خودم حرف بزنم منتشر میکنم. خارج از فضای وبلاگ و خارج از عرف نوشتاری اینجا.

قاعدتا با قواعد یک کانال روزمره و این بار غیرمرتبط با وبلاگ.

البته حقیقتش معتقدم چیزی که عمومی منتشر میشه حتی اگه روزمرگی آدم‌ها هم باشه، باید و باید و باید برا اونی که اونا رو میخونه/می‌شنوه/می‌بینه/حس میکنه، عایدی مثبتی داشته باشه.

باید یه ردی ازش تو زندگی اون آدم بذاره. ولو یه ثانیه حس عمیق، یه لحظه فکر کردن، یه تجربه جدید.

وگرنه عمرشو ازش گرفتی و دزدی عمر آدما واقعا ترسناکه.

من نمیخوام لحظه‌ای از کسی بدزدم.

گفتم یه توضیح بدم تو کانال تلگرام چه خبره. همین دیگه.

https://t.me/Bokharydaily

.

  • فاطمه قلی‌پور

دانش آموز اول دبیرستان، دوی نیمه شب، دغدغه اش چه باشد خوب است؟ با ذوق برایش بیدار بماند و تنها و در سکوت اتاق نیمه‌تاریک روبروی تلویزیون بنشیند و به صفحه زل بزند؟

دوی نیمه شب زل می زدم به برنامه «Debate» شبکه «Press TV» که ببینمش. حرف زدن و لهجه‌اش برای منی که تازه انگلیسی یاد گرفته بودم جذاب بود و از آن بیشتر، رفتارش. همینجا بیخ گوش خودمان توی ایران نشسته بود و آن وقت بین فلانی از آمریکا و فلانی از اروپا درباره جنجالی‌ترین موضوعات روز مناظره برگزار می کرد. پایم را با همین برنامه به گزارش‌ها و مستندها و برنامه‌های دیگر پرس تی‌وی هم باز کرده بود.

هنوز در پیچ و خم نوجوانی بودم که اولین بار «تصویر ایرانی» مسیح (ع) را هم‌او نشانم داد: مسیحای موبلند آرامی که به طمأنینه راه می رفت و از صبر و نورانیت و مهربانی پر بود. جان می‌داد برای آنکه روی دست بگیریمش و با افتخار به عالم غیرمسلمان نشانش بدهیم و بگوییم ما پیامبرتان را دوست داریم...

دیگر شناخته بودمش. فهمیده بودم از کدام خانواده آمده و فرصتش برای زندگی در آمریکا را هم کنار گذاشته و حتی از فلان شبکه خارجی هم کنار کشیده. مسیر«خنجر و شقایق» و «ساعت بیست و‎ پنج» را پا به پای آسدمرتضا و او طی کرده بودم. در همان اوضاع و احوال بودم که «راز» را هم کلید زده بود. مستندهایی که در «افق نو» آمده بودند را هم باید با گرفتاری دانلود می کردم و می دیدم. گرفتاری‌ها اما برایم مهم نبود. نوجوان بودم و به تنها چیزی که آن زمان فکر می‌کردم این بود که «چقدر مثل او فعالیت کردن برایم دوست داشتنی است...» و خب، بی انصافی است اگر اعتراف نکنم که او دنیایم را بزرگ‌تر کرد و خبرهای جهان را شنیدنی‌تر. دیگر فلسطین مختص روز قدس نبود؛ آفریقا دورافتاده نبود؛ غرب هم انقلابی آزادیخواه داشت و شرق فرصتی تمدنی محسوب می‌شد.

افتخار می کنم که «امام انقلاب» برایم «روح الله» است؛ اما «الگوی صدور انقلاب اسلامی» برای من یکی ـ متاسفانه یا خوشبختانه ـ یک روحانی ملبس نبوده هیچ وقت؛ بلکه آقای چشم‌آبی مو بلوندی بود که فرنگی هم حرف می‌زد و همیشه یکی دوتا غیر ایرانی غیرمسلمان توی هر قابی کنارش بودند. آقا نادر از اولین قدم‌های «جهان‌وطن» شدن کنارم راه رفت. دستم را گرفت. من پا به پای او بزرگ شدم. او قهرمان رسانه‌ای من شد و این اصلا اغراق نیست. راحت و بلند فریاد می زنم او بود که در رسانه و فرهنگ به من یاد داد نباید توی خانه بنشینم و از مردم جهان توقع داشته باشم برای شناختن اعتقادات و ارزش‌هایم به سراغم بیایند.

آقا نادر بشارت منجی را زمانی ساخت که کسی برایش مهم نبود یک نسخه ایرانی از «مسیح» داشته باشیم. تقلب واقعی را زمانی ساخت که کسی برایش مهم نبود خارج از مرزها به فتنه هشتادوهشت چگونه نگاه می کنند. ما آنجا بودیم را زمانی ساخت که اصلا کسی باورش نمی شد شاید فروریختن آن ساختمان باعظمت در یازده سپتامبر دروغ بوده باشد!! عصر و ساعت بیست‌و‌پنج و راز ـ با آن مهمانان معمولا خاص و جذاب‌شان ـ عموماً موضوعاتی را محور می‌گرفتند که داغ داغ ـ همان روز، حتی! ـ در فلان گوشه‌ی عالم اتفاق افتاده بودند. می‌دیدم آقا نادر چطور در هر کاری که قصد انجام دادنش می‌کند، عمیق‌ترین ریشه‌ای که به ذهنش می‌رسد را می‌کاود و دورترین مرز را نشانه می‌گیرد. می‌خواهم بگویم نادر طالب زاده با تمام کارهایش یک چیز را نشانم داد: به افق نگاه کردن؛ آن دورها جایی را دیدن که کسی فی‌الحال نمی‌بیند.

هم قبل و هم بعد از دانشجوی رسانه شدنم پیش خودم خیال می‌بافتم که باید روزی روبرویش بایستم و بلند بگویم «آقا! جناب‌عالی بخشی از الان من را ساخته‌ای!» نشد... حالا می‌گویم؛ آقا نادر! شما بخشی از منی. بخشی از همه‌ی ما که آرزوی وصل شدن همه‌ی انقلابیون عالم را ته دلمان روشن نگه داشته ایم.

 

  • فاطمه قلی‌پور

+ این پست رو با ادبیات عامیانه مینویسم و دلیلش هم دقیقا اینه که خوبه براش.

علیرغم اینکه حرف توش عامیانه نیست، به نظرم بهتره لحنش عامیانه باشه. (همین قد فلسفه داریم پشتش، شاید باورتون نشه.)

+ یه دوستی درباره چالش‌های رشته‌ام ـ مدیریت رسانه ـ ازم پرسید. این نوشته، حاصل اون صحبته. چالش که میگیم، سختی‌های خوندن اون رشته نیست. نگاه اکثر مردم به اون رشته است.

جا داشت درباره رشته‌های دیگه‌ام هم بنویسم (مترجمی و شیعه شناسی) حتی جا داشت برا دلیل انتخاب هرسه‌تاشونم بنویسم تا لااقل یکم از اتهامات وارده کم شه! ولی نه. اونو دیگه بیخیال.

+ شمام اگر دوست داشتید بنویسید. (و اگه نوشتید بهم خبر و لینک بدید!)

 

*****

مدیریت رسانه رشته تاریخچه‌داری نیست تو ایران. و این مسئله باعث شده نگاه مردم بهش نگاه جالب و در نوع خودش بی‌نظیری باشه (چون قبلا نبوده که نظیر داشته باشه!) و همینطور باعث شده ترکیب مدیر شدن و رسانه‌ای بودن یه مقدار دیرپز باشه! اینه که این چیزا معمولا پیش میاد:

 

+ «گرفتاری شدیما»: دیالوگی که خیلی می شنوی اینه که مثلا «درس میخونی یا فیلم می‌بینی؟! سر کار گذاشتی ما رو؟!» کلا همه کارها اعم از مطالعه، فیلم دیدن، گوش دادن به برخی موسیقی‌ها، انیمیشین، چک کردن فلان صفحه خبری یا اینستاگرامی فرد یا گروهی خاص و ... نشون دهنده عمق بیکاری و ول معطلی شماست، نه اهتمام شما به تولیدات رسانه ای! در جریان باشید!

+ «جل‌الخالق‌»: مثلا این سوال که «شما که رسانه میخونی، به نظرت کرونا کی تموم میشه؟» رو اگر جواب بدی «چی بگم والا» ینی خیلی بی سوادی که از رو خبر (های احتمالا شایعه ای که) درباره یه ویروس ـ از راه رسانه ـ منتقل میشه، نمی‌تونی وضع خود اون ویروس رو ـ که از راه تنفس و تماس منتقل میشه ـ در عالم پیش بینی کنی :/ بله. جل الخالق...

+ «تو مو می‌بینی و من پیچش مو»: یه چیزایی میفهمی از فرهنگ و جامعه و رسانه که زندگی تو عوض میکنه‌. نگاهت به مسائل بالکل فرق داره یه جاهایی با بقیه. صرفا عمق، مدنظر نیست (البته که عمق هم بیشتر وقتها هست) اما بیشتر از عمق، تفاوت زاویه نگاهه که به چشم میاد. تو یه چیزایی رو از جاهایی می‌بینی که بقیه نمی‌بینن. تو همه چی. تو همه اجزای زندگی. جامعه شناسی، مخاطب شناسی و روانشناسی اجتماعی که از قِبل رسانه بهت رسیده هم تو این مسئله پرتاثیره.

+ «الان گریه کنم یا بعدا»: دیگه تحمل فیلم دیدن با بقیه رو نداری. مخصوصا تحمل تلویزیون دیدن با ملت یا حتی خانواده. و همه چیزای اینطوری دیگه. البته اونام تحمل غر زدنای تو رو ندارنا. دو سر طلایی کلا.

+ «تو رو دیگه کجا دلم بذارم»: پیر میشی از بس کار نکرده می‌بینی و ادعایی که گوش فلک‌و کر کرده می‌شنوی. پیش میاد که محتوایی رو می‌بینی و خنده‌ات میگیره ازش، و بدتراز اون گریه‌ات میگیره از مقایسه احتمالیش با نمونه‌های مشابه خارجی، مثلا. اون وقت می‌بینی کارگردانه مصاحبه کرده اصن طوری صحبت کرده که آدم مطمئن میشه در حق این کار اجحاف شده که اسکار رو به کار تولیدی ایشون ندادن. کلا آدم فضایی زیاد داریم تو رسانه... یه طوری که مطمئنی از فضا اومدنا... وگرنه آدم سالم تو این کشور زندگی کنه باید بدونه چه خبره! والا نمیدونم به نظرم وضوح تصویر که خیلی بالاست...

+ «شما آقای؟»: تو فضای رسانه، استادا گمنامن، شاگردا پرمدعا! معلوم نیست کی به کیه! اون که عمرشو پای کار رسانه‌ای گذاشته، نشسته تو خونه داره همش فیلم می‌بینه! اون که تازه دو روزه از تخم بیرون اومده، نشسته داره محتوا تولید میکنه و دوره برگزار میکنه و در ازای هزینه‌های بعضا بالا، آموزش تخصصی میده!! بدتر و جالب تر خودتی!! خود تو هم میدونی جزو اون جوجه‌های دو روزه‌ای! اما هم خودت و هم اون استادا و هم همه!! انتظار دارن بیشتر از اون استاد، تولید محتوا کنی! ینی میخوام بگم جای استاد و شاگرد بدجور تو فضای رسانه‌ای معلوم نیست. متاسفانه مثل همه چیزهای دیگه تو حوزه فرهنگ، صاحبی هم نداره که بیاد منظمش کنه...

+ «پ میگی علف بخورم؟»: اکثر افراد، رسانه رو منحصر میبینن به سینما و فجازی! دیگه بترکونن سریال تلویزیون! حساب کردن بازی و انیمیشن تو دایره رسانه که اصلا گناهه! اگه بخوای کار کنی، فقط اونی داره کار میکنه که نقد فیلم بنویسه!! باقی همه هیجانات کاذب محسوب میشن برا ملت. درک اینکه عقبه‌ی یه کار رسانه ای فقط فنی نیست و بخش محتوایی‌اش اتفاقا مهم‌تر هم هست، واقعا برا همه سخته. همه که میگم یعنی حتی تولیدکننده‌ها! واس همین به طریق اولی پول درآوردن ازشم دزدی و ربا و رشوه و نزول و اینا همش با همه! حتی فنی‌ترین حالتهاش رو هم در نظر بگیری، مثلا ساخت انیمیشن یا موشن گرافیکی که بخاطر حجم بالای وقت و انرژی، دقیقه‌ای فلان مقدار تومنه، «سر گردنه» و «مفت خوریه»!! پوستر و اینفوگرافی و پادکست و اینام که اصن به چشمشون رسانه نیست تا بخوای پول بگیری پاش!! در این حد.
واقعا طول میکشه تا جا بیفته.

+ «آقا دو دقیقه گوش کن خو»: تحلیل محتوای رسانه ای برا ملت شده پیدا کردن مثلث و تک‌چشم تو فیلما و انیمیشنا. تصویر ممیزی فقط تصویریه که نشونه‌های مثبت هجده داشته باشه. از یه جایی به بعدم اگر بگی آقا این داره فلان نظریه فلسفی رو تو مغز مخاطب فرو میکنه، رسما توهم توطئه داری!! ولو اینکه کتاب بیاری جلوش باز کنی تیکه تیکه حرفتو مستند نشون بدی.
اینم تا جا بیفته من دیگه مردم فک کنم.

+ «تو دیگه رسانه واس چیت بود»: نگاه افراد اینه که رسانه فضای فنی و هنری‌اش ارجحه. آدما باید کارگردانی یا گرافیک و این چیزا خونده باشن که بیان این رشته. اگه مثلا فلسفه! خونده باشن، از این شاخه به اون شاخه پریدن و نمیدونن دنبال چی هستن!! توضیح دادن اینکه رسانه الان به طور رسمی، دست قدرت برتر تو جهانه، گاهی سخت‌تر از نخ کردن سوزن تو تاریکیه.

دوتا نکته وحشتناک تو این بخش وجود داره:

نکته وحشتناک اول اینه که «رسانه برا همه مهمه، اما دقیقا نمیدونن چرا!» می‌بینین چقدر وحشت آمیزه؟!

نکته دوم و از اون وحشتناک‌تر اینه که «رسانه یه چیز لوکسه تو نگاه مردم!» تو هم اگه خوندی، بخاطر بار برداشتن از رو دوش فرهنگ نیست، دنبال دلت رفتی! (حالا من که دنبال دلم رفتم! اما انصافا رسانه رو اینطوری دیدیم که الان وضعمون اینه! نیست؟! وحشت نمی‌کنید؟! وحشت کنید.)

+ «عجب کاری شده ها»: تا دو دقیقه پیش لوکس بود! دنبال دلت رفته بودی و معلوم نبود چی میخوای اصلا! اما تا پنج دقیقه از داده‌های رشته‌ات میگی و یا پنج دقیقه نگاه کردنت رو به یه محتوای رسانه‌ای توضیح میدی و دوروبریها تفاوش رو با نگاه خودشون میفهمن، معلوم نیست چرا ولی همه یهو طرفدار رسانه میشن! یا حتی طرفدار رشته مدیریت رسانه میشن! و حتی تر اصن میخوان بیان مث تو رشته مدیریت رسانه بخونن!! اینم در نوع خودش می‌تونه «الان چه کنم من»طور باشه! چون میمونی چی بگی خب! همه شروع میکنن درباره چیزی که هفت دقیقه پیش زیرآبشو میزدن، مدحیه خوندن! حالا این بد نیست. بد اونه که از تو مشورت میخوان! و بد اینه که «انتظار دارن» تو بگی بععععله بیایین این رشته رو بخونین اصلا! از صبح تا شب میخوایید فقط همینطووور فیلم تحلیل کنید!! و اگر واقعیت رو بگی که از صبح تا شب باید با تفکرات مختلف در رشته های مختلف آشنا بشید و نظریه ها البته باید مث موم تو دست و همینطور مغز مبارک باشند... کلا دیگه نگم نتیجه رو!

 

و غیره آقا! و غیره! :)

 

  • فاطمه قلی‌پور

در باب آرزوها

آرزو کردن اصلا آداب دارد. انگار که مثلاً آرزو بخواهد بیاید خواستگاری عمرم. (حالا چه گیری داده‌اید که حتماً آرزو خانم باشد) آرزو می‌آید می‌نشیند روبروی مغزم، و مغزم خیلی شیک و مجلسی چایش را سر می‌کشد و می‌گوید «خب... پسر گل... بگو ببینم شما چکاره‌ای آقا جان؟» آرزوی نحیف و بیچاره یک نگاه به خودش، یک نگاه به مغزم، می‌گوید «فعلاً مدرسه می‌رم... البته زود بزرگ می‌شم، قول می‌دم...»
مغزم بقیه چای را نگاه-نگاه به آرزو سر می‌کشد و می‌گوید «ببین پسرم... شما هنوز خیلی کوچیکی... این عمر ما که می‌بینی... (هورررت)... الان شما که از اتاق بیرون بری، دو نفر دیگه میان براش. متوجهی آقاجان؟ ینی دارم می‌گم حساب کار اصلا اینطوریه»
من این وسط؟ من خب یک کمی دلم به حال آرزو می سوزد. سنش کم است و ناپخته است ولی دلش کوچک است. اما خب اختیار عمر که با آرزو نیست... با من است... آدم باید اختیار عمرش را دست آرزو ندهد اصلا. شوخی که نیست؛ آمدیم آرزو مدرسه‌اش تمام شد و رفت دانشگاه و «بزرگ» شد و از این رو به آن رو شد... آن وقت من چه گل‌سری روی سر عمرم وصل کنم که به موهایش بیاید؟ هان؟

یکمی سخت هم هست...
از یک طرف باید حواست باشد، آرزویت یک چیزی باشد که «نگنجد» خب! یعنی اگر قرار بود دقیقا آرزویت یکی از اتفاقات پیش روی زندگی‌ات باشد، دیگر آرزو نبود که! روزمره‌ات بود!!
از یک طرف هم باید حواست باشد که آرزویت یک چیزی باشد که «بگنجد» واقعا! چیزی را باید آرزو کنی که جا بشود توی زندگی‌ات؛ که نرسیده باشی، ولی بتوانی برسی...
آرزو باید یک چیزی بزرگتر از «قاب زندگی»، اما هم‌اندازه «مدار زندگی» باشد...

 

+++++

 

جناب سکوت دعوتم کرده‌اند به چالش ده کاری که قبل از مرگ می‌خواهم انجام بدهم.
می‌نویسم‌شان اما ترتیب شان واقعا رتبی نیست.
برویم که داشته باشیم ده آرزویی را که امیدوارم به گور نبرم.

یک. حداقل سه زبان خارجی دیگر یاد بگیرم.
علاوه بر علاقه شخصی و حس خوبی که به شناخت زبان‌ها و البته فرهنگ‌های مختلف دارم، معتقدم یادگیری زبان، رشد ذهنی به همراه دارد و پیچیدگی‌اش جذاب‌ترش هم می‌کند. شروعشان کرده‌ام. هر کدام را به دلیلی. حالا تا خدا چه بخواهد.

دو. به «هرچقدر» از ایران که می‌توانم سفر کنم!
این آرزو از بچگی همراهم بوده و هنوز هم هست. کمرنگ نشده و نمی‌شود هم.

سه. حداقل یک کتاب بنویسم.
ثبت شدن رسمی یک نوشتار، که آنقدری بوده که ارزش «ماندن روی برگه کاغذ» را داشته باشد، یکی از آرزوهای من است.  البته چندباری شروعش کردم اما «ارزش» برایم مهم‌تر بود تا «ثبت شدن». باز هم تلاش خواهم کرد.

چهار. یک دوره تفسیر المیزان بخوانم.
خرده ریزه خوانده‌ام اما الان خواندن مدون‌اش را شروع کرده‌ام و واقعا دلم می‌خواهد لااقل یک بار قرآن کامل را از دریچه نگاه این استاد ببینم. زیبا است. خیلی خیلی زیباست.

پنج. روی مرز لبنان و اسرائیل بایستم یا توی مسجدالاقصی نماز بخوانم.
خیلی وقت است آنجا ایستادن را دوست دارم. اطمینان هم دارم که تجربه متفاوتی است . آن «یا»ی جمله هم بستگی به این دارد که سفر به لبنان قبل از نابودی اسرائیل باشد یا بعد از آن. ان شالله که در هر دو زمان!

شش. حداقل به سه کشور سفر کنم.
آنقدرها مهم نیست کجاها. اما دیدن اختلافات فرهنگی و  اعتقادی و الوان و الحان متفاوت، سرحالم می‌آورد. سفر هم که به جای خود. این یکی را فعلا اقدامی نمی‌توانم کنم و  امیدی ندارم لااقل در آینده نزدیک به کرسی بنشیند با این وضع اقتصاد.

هفت. شهید بشوم!
نگاهم به شهادت آنچنان هم دین‌محور نیست. بیشتر برایم منطقی است تا اسطوره‌ای، و بیشتر برایم عقلی است تا ماورایی. از آنجا که شهادت بهترین حالت مرگ است این آرزو را دارم. بخاطر اینکه شهادت ثابت می کند درست زندگی کرده ام می‌خواهم این اتفاق محقق شود.
اولین قدمش هم این است که بفهمم شهادت منوط به تیر خوردن!! در جهاد اصغر نیست و جبهه حق، سنگر گسترده تری دارد.

هشت. تمدن بعد از ظهور را ببینم.
حالا هرچقدرش را که می شود. اما واقعا دلم می‌خواهد ـ جدای حس شیرین حضور با امام زمان و عرق دینی  و غیره ـ آن اعتلای موعود آرامش‌بخش بشر را درک کنم.
فکر می کنم این بزرگترین آرزو و بیشترین خواهش و سنگین‌ترین کنجکاوی و شیرین‌ترین امیدم در این عالم باشد.

نه. در یک دنیای متفاوت زندگی کنم.
توضیح خاصی برایش ندارم. می‌خواهم یک بار هم که شده عالمی/جهانی/فضایی خیلی خیلی خیلی خیلی متفاوت از زندگی خودم را تجربه کنم. پیدایش نکرده ام هنوز. اما حس خواهشش با من همراه است.

ده. آرزوهایم محقق بشوند.
کلیشه‌ای شد؟ ولی خب واقعی است. یکی از آرزوهایم این است که چشمم به این دنیا نباشد. دلم می خواهد اگر کسی آن طرف از من پرسید «خب حالا چطور بود؟» بگویم «هیچ... همان بود که باید می بود...»
می‌دانم این را به گور خواهم برد. دنیای فانی دنیای حسرت ها است...

  • فاطمه قلی‌پور

هرکس حرفی می‌زند و تصویر و تصوری دارد. من اما فکر می کنم نجات دادن بشریت، فقط از فقر و بدبختی و چمیدانم کشتار ظالمانه نیست...
آنها هست، اما تمامش این نیست.
نجات بشر، نجات ما است از شر سوال‌های لاکردار بی‌پاسخ...
از این منجلاب «وضع بشر» که معلوم نیست...
از این «کورسو» بودن همه‌ی نورها...
از این «نمی‌دانم»های از سر بیچارگی...
منتظر کسی هستم که صاحب عالم باشد... بیاید و دقیقا تکلیف بشریت را بدون ابهام و به دقیق‌ترین و صحیح‌ترین و واقعی‌ترین شکل ممکن، معلوم کند. بیاید بگوید برای «این»جا که هزاااران سال نتوانستید حل کنید، «اینطور» فکر کنید. نتیجه «آن» کاری که کردید «این» می‌شود. راه حل این مسئله «این» است.
آن آخر آخر آخر یکی باید بیاید «حرف» بزند و «توضیح» بدهد و «حل» کند...
آن «بالاخره» را بگوید...
بیاید روزآشوب‌ها و شب‌بیداری‌های بشریت را تمام کند...
حال خوب بریزد توی دل بشریت.
آرامش بریزد توی وجود انسانیت.
اگر امید به این نداشته باشیم پس به چه دل ببندیم؟
سالها است،
قرن ها است،
کسی حال «انسان» را خوب نکرده...

 

  • فاطمه قلی‌پور