من امروز بعد از این همه مدت آمدم حرم، و بعد رفتم که نزدیک تر باشم به ضریح برای دعا کردن، و بعد دیدم که در حرم بسته است، و متوجه شدم که «اجازه وارد شدن» با «اذن دخول» کمی متفاوت است. ممکن است شما اذن دخول خوانده باشی ولی اجازه نداشته باشی. آدم باید یاد بگیرد اجازه ورودش با اذن دخولش یکی بشود. و اینکه همین به نظرم باعث می شود به جای اینکه برای خودت برنامه بریزی که « اگه خدا بخواد نماز ظهر بیام حرم» بگویی « بانو؟ میشه نماز منو بیاری حرمت؟»
+ بهرحال از حضرت کریمه ممنونم. یادآوری هایش حرف ندارد.
+ جای همه تان اینجا بودم.
+ بابت کیفیت عکس ببخشید.
اول: پاره ای وقت ها، اتفاقات زندگی، "طعم" پیدا می کنند؛ آن هم نه شور یا ترش یا شیرین یا تلخ؛ نه بی مزه یا ملس؛ طعمی که مال همان اتفاق باشد. مثالش طعم یک روز گرم تابستانی است که کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستاده ای و همه اش به این فکر می کنی ساعت فلان، باید فلان جا باشی و عرق از سر و رویت می بارد و گرسنه ای و تشنه ای و حواست جمع یا پرت است... طعم این لحظه و این اتفاق، تلخ و شیرین و گرم نیست؛ طعم آسفالت است؛ طعم یک خیابان بلند است، بدون ماشین. زمستان، اگر کنار همان خیابان باشی، منتظر تاکسی هم ایستاده باشی، طعم تابستانش با طعم زمستانش فرق دارد؛ و نه تلخ است، نه شور است و نه شیرین؛ حتی اگر آسفالت، همان آسفالت، و خیابان بلند، همان طور بدون ماشین باشد.
*
دوم: یک و نیم بعد از ظهر بیایی حرم. خلوت؛ آرام؛ بعد دقیقا می فهمی طعم دنیا چطور عوض می شود؛ حتی اگر همه اجزای این ساختمان ــ که تو نهایتا چهار سالش را دیده ای ــ چند صد سال، همین طور بوده باشد. می فهمی همین سنگ ها که عمر پدر و پدربزرگت را دارند، و تو چهار سال زل زده ای بهشان و دوربین های صدا و سیما " پخش زنده" اش را نشانت دادند، چقدر خوشمزه اند؛ چقدر دیدنی ترند؛ چقدر مهم اند؛ کم مانده شک کنی به اینکه قبلا هم ضریح، همین طور طلایی بوده باشد. کم مانده از بغل دستی ات بپرسی " ببخشید، دقت کرده بودی سنگ فرش شبستان، سفید است ولی سنگ فرش رواق ها قهوه ای است؟ " کم مانده از همین رواق مطهری بروی داخل، تک تک تکه های آینه ی آینه کاری ها را بشماری تا ببینی هفت میلیارد می شود یا نه. بعد، همین طور که نزدیک تر می شوی به مرکز، اذن دخول می خوانی، صلوات می گویی، آیه می خوانی، ذکر می گویی، اشک و اذن و آیه و حرف و صلوات و سنگ و عقیق و ضریح و مرکز و مشکی و طلایی، پــخش می شوند. اذان و اقامه و اسم و رسم و مرام، پـخش می شوند. قرمز و نقره ای و مشکی و طلایی و سبز، پـخش می شوند. بعد می چکند. بعد تو می بینی. می بینی که پـخش شده ای. می بینی که دست به پنجره فولاد ایستاده ای و پـخش شده ای. بـخش شده ای. می بینی که تصویرت درون همه ی آن ــ احتمالا ــ هفت میلیارد تکه آینه، بـخش شده. می شنوی که صلوات و ذکر و دعا و آیه و شعر و اذن دخول همه و خودت، بین تک تک سلول های بدن همه و خودت، پـخش شده. همه ی مفاهیم، پـخش شده اند. وحدت و کثرت، پـخش شده اند؛ توازن پخش شده است؛ مناجات، پـخش شده است؛ عاشورا پـخش شده است؛ ظهور، پـخش شده است؛ اصلا خود " حرم " شده مفهوم، و خود تو در مفهوم حرم، منتشر شده ای.
می شنوی نمی شنوی می بینی نمی بینی حواست هست نیست می خواهی نمی خواهی سرد گرم خنک داغ سیاه سفید مشکی طلایی مرگ زندگی حرم صلوات اذن ذکر صلوات سبحان الله الحمدلله اللهم صل علی رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی من ظلمات الوهم اللهم یا سبحان صل علی محمد اللهم باذنک و اذن رسوله و علی ملته یا ایها الذین سیعلم الذین ای منقلب...........
کجایی؟؟؟
*
سوم: وقتی دقیقا می دانی مرکز حرم ایستاده ای، دقیقا می دانی که نیستی. طعم حرم، حتی طعم پخش شدن نیست؛ طعم گم شدن است.
از در و دیوار بالا می روند، با مهرها «قل قل بازی» می کنند، مهر می خورند، دنبال مادرشان می گردند، خوابیده اند، شیر می خورند، می دوند، بازی می کنند، نگاه می کنند...
این ها که گفتم رفتار بچه ها در حرم است. کسی هم اعتراضی به این شرایط ندارد. خیلی هم طبیعی و عادی است اگر وسط قنوت مرجع تقلید مملکت در نماز جماعت حرم در مرکز فرهنگی تبلیغی جهان اسلام، در عرض یک ثانیه، صدای جیغ یک بچه ی یک ساله از صدای میکروفون بلندتر باشد! (و طبیعی تر البته آن است که این جیغ، امتداد هم پیدا کند!! یا همراهی یکی دیگر از هم سالان ایشان را به دنبال داشته باشد!!) چرا که اساسا مسئله چیز دیگری است. و آن «چیز دیگر» آن است که برای هیچ بزرگتری، جیغ چنان بچه ای، غیر عادی یا آزار دهنده نیست؛ نه به خاطر این که «بچه است دیگر...»؛ بلکه به خاطر این که «ما هم خودمان از این جیغ ها کشیده ایم...»
حرفم این است که اساسا تعریف و کاربرد تربیت دینی در همه ی شهرها با شهرهایی که «حرم» دارند، فرق می کند. خانواده ها در شهرهایی که حرم دارند، در حرم بزرگ می شوند. بچه هایشان هم در حرم بزرگ می شوند. روی سرامیک و موزاییک حرم زمین می خورند. دستشان را روی دیوار حرم می گذارند و بلند می شوند، عطر حرم را استشمام می کنند. مهر حرم را می خورند. هوای حرم را تنفس می کنند. روی فرش حرم غلت می خورند. «احکام» را بین نماز حرم می فهمند. «جشن عبادت» شان با «نماز حرم» است. ادای موذن حرم را در می آورند. «شکیات نماز» و «وصل به جماعت» را در دویدن برای رسیدن به نماز جماعت یاد می گیرند. دعای دسته جمعی شان، دعای فرج حرم است. اسم کمیل و ندبه و آل یاسین را روی تابلوی برنامه هفتگی حرم می خوانند. احترام به علما را در رواق مطهری می بینند. «حال سقاخانه» و «سلام برحسین» و «لعنت بر یزید» را کنار آبخوری حیاط حرم یاد می گیرند. «نذر» را از گندم کبوترهای حرم می فهمند. «سبز» برایشان رنگ چوب خادمان است. «سیاه» پارچه ی مشکی عزای حرم است. «طلایی» ایوان طلاست. «سفید» چادر است. «آبی» گنبد است. اصلا موسیقی نقاره خانه است. «عید» شکلات است. «عزا» روضه است؛ روضه ی حرم .
زیر پر و بال حرم بزرگ شدن یعنی همین؛ یعنی بچه هیئتی شدن و چای هیئت خوردن مقدمه می خواهد.مقدمه اش هم می شود اهل حرم بودن و خاک حرم خوردن.
همین ها می شود فرق «زائر» و «مجاور».
همین ها می شود زندگی در حریم.
همین ها می شود دلیل شاعر برای این بیت که:
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم، من همان کودکم همان بانو...
*متن کامل شعر در ادامه مطلب