صبا خورشیدو می بینم اما غروبا، نه. اصلش چن وختی هس سحرخیز شدم که خورشید از دستم نره. یادش بخیر... یادش بخیر... قدیم ترا گاهی صب که از شیفت شبم برمی گشتم سر راه که میخواستم نون بگیرم طلوعم می دیدم. بهروز - پسر کوچیکم - اونموقع هنوز بچه بود. الان واس خودش مردی شده. پسر خوبیه. سر به راهه اهل خدا پیغمبره. الانه صب به صب میاد پرده رو کنار می زنه، جامو عوض می کنه دست و رومو می شوره. واسم صبونه حاضر می کنه. لقمه لقمه میذاره دهنم. عین مادر خدا بیامرزش مهربونه. تا همین چن وخ پیشا که جون به تنم بود غروبا رم می دیدم. بهروز عصری می اومد می ذاشتم رو ویلچر می بردم بیرون تو ساحل. بام حرف می زد. شوخی می کرد. واسم جک تعریف می کرد. آخرشم تا غروب با ویلچر تک چرخ می زدیم! بعدش، غروب که می شد یهو ساکت می شد. می شد عین الان من؛ ساکت ساکت. دوتایی می نشستیم غروبو نگا می کردیم.
الانه دیگه قوت تکون خوردن ندارم. تا یکم دست و پامو تکون می دم از نفس می افتم. همش بی حسم. دست و پام به فرمونم نیستن. خودم می دونم دکتر جوابم کرده. اصن همون شد که اومدیم اینجا. تا قبل این که از تک و تا بیفتم نمی دونستم چمه. هیچ وخ بم نگفت چمه. تموم این چن وختی که دمبال دوا دکترم بود و واسم قرص و آمپول میاورد، بم می گفت مال قند و فشار خونه. من تا قبل رو تخت افتادن نمی دونستم "ام اس" اصن چی هس. اما بهروز از همون اولش می دونست. ی روزم اسباب و اساسو جم کرد اومدیم اینجا. گفت دیگه حوصله شهرو نداره. اما اصلش واس من بود. نمی خاس تو شهر باشم و عذاب بکشم. از روز اول تا الانشم کم نذاشته واسم. هوامو داره. اما من جون ندارم که جبران کنم. تنم قوت تکون خوردن نداره. کارم شده شنیدن صدای بهروز و دیدن دریا از همین پنجره روبرویی. صب به صب بیدار میشم دریا رو می بینم. صب به صب بهروز میاد پرده رو کنار می زنه. منم دعاش می کنم.