امشب تمام دفتر خاطراتم را مرور کردم. همان طور که از خاطراتم هم پیداست، بیش از صد روز است که دارم به خودکشی فردا فکر می کنم. در حال حاضر، توی اتاقم تنها هستم و آخرین یادداشت زندگی ام را می نویسم. تصویر ضمیمه این یادداشت هم آخرین عکاسی زندگی من است. در واقع این عکس، تمام خاطرات سه ماه آخرم محسوب می شود. تمام این مدت هر روز از همین جا رد می شدم. هر روز اولین نفس عمیقم را همین جا می کشیدم. تمام روز هم همین صحنه را جلوی چشمم داشتم. فکر این که بالاخره یک روز خودم را بالای یکی از این دوتا ساختمان بلند برسانم و راحت و آسوده بپرم پایین، تمام این روزها با من بود. راستش من از خودکشی وحشیانه می ترسم. از خون وحشت دارم و جرات رگ زدن ندارم. به خوردن قرص هم نمی توانم اعتماد کنم. چون اگر یک درصد احتمال نمردن وجود داشته باشد، قسم می خورم که زندگی بعدی ام افتضاح تر از زندگی حال حاضرم خواهد بود. دلم می خواهد حالا که تا این حد خسته ام، کاری کنم که مطمئن باشم بعد از آن به خواب ابدی و آسودگی جاودان دست پیدا می کنم. سرآخر این ساختمان ها را انتخاب کردم که فکر می کنم بهترین انتخاب باشد. به نظرم این ساختمان ها به اندازه مردن، بلند هست.
تمام این روزها را دقیقا همینجا زیر همین دو تا ساختمان بلند، دقیقه ای می ایستادم و از آن پایین، سرم را تا جایی که می توانستم بالا می بردم تا ساختمان های بلند را ببینم و برنامه ام را مرور کنم. فردا دقیقا می شود سه ماه، و من فردا به خودم قول داده ام که عملی اش کنم. بله. این آخرین نوشته از دفترچه خاطرات من خواهد بود و من فردا از این زندگی نکبت خلاص می شوم. فردا دوربین ها تصویر مردی را نشان می دهند که می خواهد از بالای یک ساختمان «مهم» خودش را با لبخند و چشمان بسته پایین بیاندازد. خبرگزاری ها مرا تیتر می کنند. آتش نشانی و پلیس خبر می کنند. برایم مشاور می فرستند و سعی می کنند متقاعدم کنند که منصرف شوم. قول می دهند که خواسته هایم را برآورده کنند. من اما تصمیم گرفته ام همین لبخند که الان روی صورتم نشسته را تا فردا روی لبم نگه دارم، به حرف های همه شان گوش بدهم و یک کلمه حرف نزنم. کاری کنم همه شان فکر کنند که راضی شده ام، و بعد، بپرم.
امشب شب آرامی است. و فردا روز لبخند من است.
ساعت: دو و چهل و سه دقیقه شب
یازدهم سپتامبر دو هزار و یک ـ نیویورک.