هرجور حساب می کنم یکی کم می آورم. پنج تا بیشتر ندارم. از همین پنج تا هم اولی مال عارفه است که بنده خدا دو ماه است شیمی درمانی می کند. دومی اش هم می شود مال رضا بچه عمه شهلا که همیشه گریه می کند و هر روز می برندش دکتر بچه زبان بسته را. اصلا معلوم نیست دردش کجاست. سومی هم به حساب داداش رسول است که بدهی اش شده قوز بالا قوز زندگی شان و دار و ندار شان را به باد داده. چهارمی هم می شود برای عمل قلب دایی محمد. پنجمی اش مال خودم بود که آن هم ثریا را وسط راه دیدم گفت یکی کنار بگذارم برای برادر شوهرش که بدجور گرفتار شده. حالا برای خودم چیزی نمانده. البته من که حاجتم خوشی و حل مشکل همه این هاست...
خدایا؟
دیگر پارچه ندارم دخیل ببندم. اما می شود حاجت دل مرا هم بدهی؟