یک شب گفتم من تنها مانده ام.
خستگی زل زده بود توی چشم هام و تکان نمی خورد و من هم به تو گفتم خسته ام. خسته و خسته و خسته ام.
همان شب به تو گفتم کاری نمی کنم تمام شود.
گفتم منتظر می مانم.
گفتم من دارم تمام می شوم.
عطیه؟
تو حالا می دانی که دیگر تنها نیستم.
تو می دانی تمام شد.
تو می دانی خستگی رفت. بلند شد از جلوی چشم هام رفت کنار.
ولی یک چیز را نگفتم عطیه.