آقای الف، چهل و هفت سال و هشت ماه داشت. شهروندی متشخص با لباس هایی موقر و شمایلی جاافتاده. متاهل بود و در طول هفده سال و پنج ماه زندگی مشترک صاحب خیلی چیزها ـ از جمله دو دختر و یک پسر ـ شده بود. با بیست سال سابقه کاری در سمت وکالت، موقعیت اجتماعی مناسبی هم داشت. آدم قابل اعتمادی هم بود. مثلا رئیس هیات مدیره کارخانه بزرگ مواد غذایی شهر، او را به عنوان وکیل تام الاختیار خود انتخاب کرده بود. آقای الف، سه سال و چند روز بود که هر یکشنبه ساعت چهار عصر با هیات مدیره کارخانه بزرگ مواد غذایی شهر جلسه داشت. هر یکشنبه ساعت سه و نیم عصر، سوار اتومبیلش می شد و به سمت دفتر هیات مدیره حرکت می کرد و ساعت هشت شب دوباره به خانه بر می گشت. همین دو هفته پیش در راه برگشت از جلسه هیات مدیره، به مغازه شیرینی فروشی خیابان بالایی خانه شان رفت و به مناسبت تولد دختر کوچک ترش کیک خرید. او و همسرش بنا داشتند به خاطر علاقه زیاد دخترشان به مسافرت، به عنوان هدیه تولدش سه روز آخر هفته را به یکی از شهر های خوش آب و هوا سفر کنند.
لوازم سفر از جمله بلیط هواپیما و اتاق هتل مهیّا بود و همه چیز به سمت یک مسافرت خوب و عالی پیش می رفت. منتهی صبح دوشنبه، آقای الف از خواب بیدار نشد؛ مرد.