تک تک استعاره ها جمع اند به تغزّل در آینه کاری
آه... آقای خوب آینه ها! چقدر شعر در حرم داری...
آی آقای خوب آهو ها! آی سلطان طوس! شمس شموس!
ای امام الرئوف! ای مولا! این همه نام محترم داری...
سفره ات پهن از زمین تا عرش، جیره خوارت تمام مخلوقات
همه محتاج نانی و نمکی که تو بر خوان لظف خود داری
گفتم از خوان و نام و آینه ات، دلم اما هنوز می ترسد
نکند قافیه ببازد شعر و بگوید کلام تکراری
آخر این واژه ها همه تارند... بی تو یکسر اسیر تکرارند...
جان واژه فقط بخاطر توست و نفسهای عیسوی ات، آری...
صحن و بست و رواق و باب و ضریح همه بی جان و سرد و تاریک اند
«تو» دلیل جلایشان هستی؛ این «تو» هستی که نور می باری...
*****
و اگرنه دگر دلیل نداشت سمت مشهد دلم قدم بزند
یا کدامین کبوتری می خواست در هوایش پری به هم بزند
همه ی افتخار شهر این که روی پای تو سر گذاشته است
و توانسته از سر لطفت در هوای «حریم» دم بزند
و محرّم تمام هیأت ها دسته هاشان به سمت قبّه ی توست
و علم دار، عاشق این است رو به سوی شما علم بزند...
*****
کهکشان کهکشان، رواق رواق، آسمان زایر حریم تو است
خود خورشید آمده پایین... آمده بوسه بر حرم بزند...
*و عکس دیگر و بهتر که در اینستا بارگزاری شد.
# ببخشید از وزن شعری و بی وزنی شعر؛ که نه من شاعرم و نه شعرم وزین. این دلتنگی بود فقط. و آنجا یاد همه تان بودم.
امسال خیلی سخت گذشته بود. دیدم دلم تنهاست. برش داشتم بردمش چند جا بگردانمش. این طور شد که ده دوازده روزی با دلم مسافرت بودیم.
قرار گذاشتم به دلم خوش بگذرد. گفتم این همه امسال حرف مرا گوش کرد. این همه گفتم «حالا نه» و گریه نکرد. این همه گفتم « ساکت» و دم نزد. حالا حرف هاش را بشنوم. خواستم خاطره بشود. خواستم از سفرمان بنویسم ولی هر بار به هزار و یکی دو بهانه دلم نوشتن را انتخاب نکرد. هر بار بیخیال از کنار دفتر و کاغذ گذشت. عوضش عکس گرفت. دلم هی از همه چیز عکس گرفت. چندین بار بی هوا با ذوق دکمه دوربین گوشی را فشار داد. منتهی بیشترشان را پاک کرد. عکس که می گرفت، تندی نگاهش می کرد و دور و برش را می پایید، آخرش طاقت نمی آورد و از شرم نگاه های نامرئی ناشناخته چشم های هیولایی دور و برش، سریع delete را لمس می کرد و نفس راحتی می کشید. آشفته بود. می دانست که نمی گذارم کسی عکس هایش را ببیند. می دانست برایش «خصوصی» درست کرده ام. ولی باز انگار تن لختش را از نگاه کسی قایم کند، چشم هاش دو دو می زد و گیج بود تا وقتی عکس از حافظه دوربین حذف می شد و آرام می گرفت. دلم مریض شده. مثل آدم ها شده. دلم مثل این آدم ها که کسی زخم شان می زند و بعد از آن تا آخر عمر از ریسمان سیاه و سفید می ترسند شده؛ دلم شرمش می شود با کسی حرف بزند. انگار ساواک دنبالش کرده، تا یک کلمه به مرز خصوصی ها نزدیک می شود سریع نفس می زند رو بر می گرداند و همه جا را ـ نگران ـ می پاید و بحث را عوض می کند.
فومن همه اش به همین حال گذشت؛ ماسوله هم؛ مریض شده بود و انگار لاعلاج... این شد که بردمش مشهد الرضا.
حالا عکس های خصوصی اش دانه دانه اشک می شوند می ریزند روی زمین سرامیکی حرم. لبخند می شوند می ریزند توی صورت مادری که بچه اش گم شده بود و حالا پیدا شده. اذن دخول همه ملتمیسن دعا می شوند جلوی باب الجواد. الحمدلله می شوند سمت گنبد طلایی.
قبل تر ها وقتی دلم می رفت گوشه اتاق عالم زانوهاش را بغل می کرد اشکی و بغضی به دور و برش نگاه می کرد و ساکت می ماند، بلد نبودم حالش را خوب کنم؛ دیالوگ نداشتم سر صحبت باز کنم و از غصّه اش سر در بیاورم؛ بلد نبودم چه کارش کنم... الان می برمش حرم؛ دکتر.