بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرار مغزها» ثبت شده است

من فرانسوی بلد نیستم. فقط چند تا لغت محدود به مکالمه ازش بلدم و یه کم تلفظ و کلمه های مشابه اش با انگلیسی رو هم البته می فهمم. خب از همینام می شد فهمید کارش چیه. سیستم و فلشش ویروسی شده بود و نمیتونست استفاده کنه. صداش کردم اومد پشت سیستم من نشست. سایت سفارت فرانسه باز نمیشد. ده بار ریفرش کرد تا لود شد. مدارکش الصاق نمی شد. چندبار امتحان کرد. لود نمی شد. سرعت نت پایین بود و وی پی ان دانشگاه هم تاثیری نداشت. چندباری امتحان کرد تا بلخره جواب داد. موبایلش زنگ خورد. داشت به مترجم توضیح میداد که چطور "سه وه" رو ترجمه کنه و کی واسش می فرسته و شماره حساب کی بهش فرستاده میشه."سه وه" خیلی پرباری نداشت ولی خب مدرک بین المللی فرانسه توش بدرد بخور بود. رشتش هم حقوق بین الملل بود. پوئن مثبت محسوب می شد انگار. نمیدونم. عکس اسکن شده اش حجاب نداشت. ولی گفت نمی دونسته فرانسه نمیشه با حجاب رفت سر کلاس درس نشست. اعتراض می کرد که آخه فرانسه که این همه مسلمون داره... ینی اعتراض داشت؟ مدارکشو باید می فرستاد به پونزده تا از دانشگاه های فرانسه تا کدومشون «سرتیفیکیت» بدن. کلاس رفته بود واس نحوه الصاق مدارک به سایت. هی فایل رکورد شده کلاس شو پلی می کرد و کارشو چک می کرد که اشتباه نکرده باشه. خیلی از کاراش سر در نیاوردم. ینی اصلش خیلی از حرص خوردنش سر در نیاوردم. روزه بودم ضعف داشتم. فک کنم مشکل همین بود. ضعف داشتم. نمی فهمیدم چرا حرص می خوره که صفحه لود نمیشه. چرا حرص می خوره که سایز عکس اسکن شده اش اشتباهه. چرا حرص می خوره که کافینته خدا تومن ازش گرفته بابت اسکن مدارک. من اصن نمی فهمم کللن. نمی فهممش. که مثلن آدم بره تو آتلیه بشینه واس عکس سه در چهار، بعد یهو مقنعه شو برداره بگه آقا عکس سه درچهار بنداز واس سفارت می خوام. خب ینی عکاسه ازش عکس می گیره؟ بعدش چی میشه؟ بعدش میره فرانسه؟ بعدش چی میشه؟ درس می خونه؟ خوب بعد اون چی میشه؟ بر می گرده؟ اگه میخواد بره بعدش با مدرک دوباره برگرده همینجا تو همین وضعیت کار کنه، پس چرا میره فرانسه؟ بر نمی گرده؟ اگه می خواد بره که دیگه برنگرده پس به هر قیمتی شده میره. دیگه چرا حرص می خوره؟ استرسشو نمی فهمم. استرس بیخود داره. به من میگه تو که مترجمی خوندی چرا سرتیفیکیت نگرفتی واس یو اس ای؟ میگم چرا بگیرم؟ زل می زنه بم. میگم ببین سرتیفیکیت ینی گواهی. باید سرتیفیکیت بفرستی که اکسپتنس بگیری. میگه آره میدونم. میگه تو که اینا روبلدی چرا نمیری؟

زل میزنم بش.

استرسمو نمیفهمه اگه بش بگم. فک می کنه استرس بیخود دارم. نمی فهمه اگه بش بگم دلم واس انقلاب خمینی تنگ میشه اگه برم.

  • فاطمه قلی‌پور

آنا سه روز از من بزرگتر بود. از پنجم ابتدایی و همزمان، از کلاس زبان می شناختمش. شبیه من نبود. من چشم و ابرو مشکی و او بور خرمایی؛ من شلوغ و شر و البته درسخوان و او تنها و کمی خجالتی و شاگرد متوسّط؛ من آزاد و راحت و او استرسی و حرص بخور. آنا ویالون می زد؛ سوم راهنمایی که بود دوچرخه سواری کردنی با پسرعموهایش شلوارک باشگاه می پوشید؛ آنا به قول خودش «آن شکلی» بود و من «این شکلی».

امتحان تاریخ داشتیم. تاریخ توی کتش نمی رفت و من درس هایم نخوانده نوزده و نیم بود. مادرش گفت آنا بیاید خانه تان برایش تاریخ درس بده. آمد نشستیم درس خواندیم و حرف زدیم و کتابخانه ام را ورق زدیم و توی حوض آبی وسط حیاطمان به هم آب پاشیدیم. فردا امتحانش خیلی خوب بود. می خندید. هفته بعدش Final کلاس زبان مان بود. خواسته بود بروم خانه شان درس بخوانیم. آمده بود پیشوازم توی کوچه. چادر سفید با گل های ریز قرمز روی سرش بود. می دانستم اولین چادرش است. می دانست می دانم. می خندید. مرا برد طبقه دوم؛ اتاق برادرش، اتاق نشیمن، اتاق خودش، برایم ویالون زد. شربت خوردیم، درس خواندیم. بعد هم رفتیم کلاس زبان.

توّلدش (که یادم نیست انگار با تولّد برادرش می گرفت تا بتواند همکلاسی هایش را دعوت کند) مامان اجازه نداد بروم. گفت نمی شود. گفت شما اصلاً نمی توانید با هم دوست باشید. می دانستم نمی شود. می فهمیدم آنا «آن شکلی» است و من «این شکلی». ولی دوستم داشت. من هم خودش و خنده هایش را دوست داشتم. آنا از اینکه فهمید کنارش نیستم اشکی شد. یادم هست ظهر موقع نماز جماعت، چادرم را برداشت ـ تازه چادری شده بودم ـ گذاشت روی سرش، خندید و گفت حالا «مثل تو» شدم. از همان روز فهمیدیم یک مرز عمیقی بین مان هست که نمی خواهیمش. نمی خواهیم و به روی خودمان هم نمی آوریم. هی می خواستیم نبینیمش و هی طاقت می آوردیم.

بعد از سوم راهنمایی ام دیگر با هم نبودیم. ریاضی یک مدرسه غیر انتفاعی رفت؛ انسانی مدرسه شاهد رفتم. او مهندسی می خواست من زبان. 88، پیش دانشگاهی مان که تمام شد بعد از چهااااااااااااااااااااااااااااار ساااااااااااااااااااااال توی خیابان دیدمش. عوض نشده بود. عوض نشده بودم. تبلیغات انتخابات بود. دستبند عریض و طویل سبزی انداخته بود دستش و به کیفش پاپیون سبز وصل کرده بود. من بنر دستم بود به قواره قد خودم همه اش نوار های سه رنگ پرچم که می بریدیم دست بند می شدند. نگفتیم تو «آن شکلی» هستی و من «این شکلی». همان ها بودیم. با همان بغل های محکم و خنده های خوبش و این دفعه اشک های یواشکی من. بعدتر که دانشگاهم تمام شد دیدمش. گفتم که ارشد الهیات قبول شدم و داد زد «وای چه سخت!» گفت که آموزشگاه ویالون تاسیس کرده و گفتم «وای چه سخت!». می خندید. همان بود. همان بودم. بی هیچ سوال و جوابی. با همه تعارفات رفاقت عجیب مان.

همین سه هفته پیش توی اداره گذرنامه مادرش را ـ و برای اوّلین بار، پدرش را ـ دیدم. پدرش جواب سلامم را نداد. سلام که کردم نگاهم کرد و رفت یک سمت دیگر. مور مورم شد. مادرش گفت آنا سه ماه است رفته آمریکا. مور مورم شد. چرا این همه مدّت هیچ وقت تلفنی حرف نزدیم؟ چرا هیچ وقت هیچ ایمیلی از آنا نگرفتم تا اگر روزی خواست برود یک خراب شده ای بتوانم باز پیدایش کنم؟ مادرش گفت آموزشگاه زبان اگر روزی زدی خبرم کن بیایم انگلیسی یاد بگیرم بروم پیش دخترم! که چی؟؟؟ اصلاً درسش که تمام شده بود، ارشد که نمی خواند، تک دختر خانواده بود، چرا رفت امریکا؟؟؟ خانم اداره گذرنامه صدایم کرد. گفت کشور را خالی گذاشتی. گفتم جای خاصی مدّ نظرم نیست. گفت خالی نمی شود. هر کشوری شد بنویس. اروپایی آمریکایی جایی. مور مورم شد. چرا از آنا آیدی اسکایپ لعنتی اش را نگرفته بودم؟ چرا از ارشد نخواندنش و «کارامو کنم» اش نفهمیدم می خواهد برود؟ چرا هیچ وقت یک خیابان بالا و پایین نرفتیم با هم حرف بزنیم که به من بگوید می خواهد برود امریکا. چرا هیچ وقت توی این چند سال تولدش را تبریک نگفته بودم؟؟؟ خانم اداره گذرنامه گفت نوشتی؟ گفتم نه. گفت خانم جان، گفتم که، اروپایی آمریکایی... یخ کردم. نوشتم عراق. خودکار را پس دادم آمدم بیرون.

امروز بیستم شهریور است؛ تولد آنا. می شود یازده سپتامبر دو هزار و پانزده. می شود اولین یازده سپتامبری که توی نیویورک است. یاد خندیدنش که می افتم فقط همین توی ذهنم می آید که آنا الان کجای نیویورک دارد راه می رود. نمی دانم حتی می داند که امروز یازدهم سپتامبر است یا نه. نمی دانم توی دنیای «آن شکلی» او یازدهم سپتامبر معنا دارد یا نه. دوست داشتم «این شکلی» بود. دوست داشتم همه روزهایی که ادای روشنفکر ها را در آوردیم و فرق مان را به روی خودمان نیاوردیم یک بار یک لحظه هم که شده به امروز فکر می کردیم. چرا نفهمیدم؟ چرا نشد یک بار هم که شده به ذهنم برسد که دنیای «آن شکلی» آخرش بعید نیست به آمریکا رفتن این شکلی برسد؟

سخت که هست؛ ولی از همین جا تولدت مبارک، آنایی که شبیه من نیستی.

 

* با همین حال، قبلاً : ژو ووزامپخی

  • فاطمه قلی‌پور