+ چقدر قلبم از این خستگی «ترک» خورده / چقدر شوری اشکت «شفا»ست بانو جان...
* از قدیم تر ها فکر می کردم آدم برود بنشیند یک گوشه، هم حرفهای بهتری می زند هم تصاویر بهتری می بیند. این عکس و شعر از همان هاست؛ از همان هایی است که اگر نمی دیدیش، اگر زنده می ماندی ولی توی عمرت بدون این لحظه می بودی، آن وقت توی هفتاد و پنج سالگی ات دلت می خواست دوباره بشوی «بیست و سه سال و سه ماه و یک روزه»؛ که برگردی چنین لحظه ای را توی زندگی ات پیدا کنی و خیالت راحت بشود که خدا یک جایی به تو لبخند زده گفته «عزیزم».