اعتراف می کنم شش سال پیش به امروز فکر نمی کردم. یادم هست جواب کنکور آمده بود؛ زل زده بودم به صفحه کامپیوتر که اسم دانشگاه را روبروی اسم من نوشته بود و چیزی بودم شبیه اینکه «خب. پس قم.» و مثلاً «OK, Let's go». یادم هست مامان به بابا که برایم انتخاب رشته کرده بود بد و بیراه می گفت. یادم هست تمام انتخاب های بابا را تغییر دادم و همه آموزش ابتدایی ها و حقوق ها و روانشناسی ها و مدیریت ها و حسابداری ها را حذف کردم و جایشان زبان گذاشتم و علوم ارتباطات. یادم هست اولین جمله ی پدرم را که گفت «حالا که انقدر مصرّی پس رشته ات مبارک باشه. موفق باشی خانم.» یادم نمی رود می گفتند قم شهر هزار طایفه است. می گفتند توی قم علم جفر زیاد است؛ طلسمت نکنند. می گفتند این آخوندها بلدند راهش را. همه چیز بلدند پیدا کنند. می گفتند هزارجور چیز در می آورند و به خوردت می دهند. حتی یادم نمی رود یکی ـ که آشنای خیلی خیلی نزدیکمان هم باشد ـ زنگ زده بود خانه مان پشت تلفن به خودم گفت «دختر تو خانواده ات چطور اجازه میدن بری قم؟؟؟ نمی ترسن خراب بشی؟؟؟؟!»
من رفتم قم. روز اول دیدم آمده ام جایی که تهران نیست؛ اصفهان نیست؛ شیراز نیست؛ تبریز نیست؛ حتّی مشهد نیست. قم است. قم یک جایی است که هوا برعکس شمال، خیلی گرم و خیلی سرد است. یک جایی است که هیچ جذابیت شهری ندارد و بیشتر از سه تا پاساژ خفن خرید ندارد و خیابان آسفالت طولانی برای تنهایی رانندگی کردن و صوت گوش دادن ندارد و استخرn سانسه ی n متر مربعی ندارد و سینمای n بعدی و سالن n نفری ندارد و پارک فلان ندارد و شهربازی بهمان ندارد و تیپ های رنگی پنگی دختر و پسری تابستانی و زمستانی ندارد و مغازه ی 24/7 open ندارد و آدم هایش مثل همه جای دیگر دنیا می توانند عارف یا گدا یا استاد یا دزد یا حلال خور یا چشم هیز یا باشرف یا هوس باز یا کارمند یا دانشجو یا غیر مسلمان یا غیر ایرانی باشند و وقتی نگاه شان می کنی عین همه ی شهرهای دنیا نمی توانی بفهمی بالاخره کدام طرفی اند.
من آمدم اینجا. اصلا نفهمیدم چه شد که یک ترم به خانه سر نزدم ... نفهمیدم که یعنی ... خب ... می دانی؟ حرم ها یک چیزی دارند به نام «اذن دخول». باید از رویش بخوانی بعد بروی داخل. احتمال می دهم آخوند ها در آورده باشند ... سندش را از میان احادیث وارده. می خوانیش طلسم می شوی. هر دفعه دو ساعت و نیم تمام صحن ها و حتی رواق ها را می گردی بیخود و بی جهت به مردمی که معلوم نیست اصلن کجایی اند و کدام طرفی اند لبخند می زنی ادرس نشان شان می دهی برایشان دعای سلامتی می کنی. هی راه می روی ... هی ... راه ... می روی ... هی... راه .... می روی...
زندگی توی قم خطرناک است. آدم یکهو چشم باز می کند می بیند دیگر تمام. دیگر خراب شده ... تمام وجودش. مجسمه اش، بت اش ریخته روی زمین. دیگر مثل همه انتظار ندارد برود شهربازی جیغ بزند ذوق کند از جیغ خودش. دیگر خریدکردن هایش بالای شهر و پایین شهر ندارد. چون بالای شهر و پایین شهر ندارد. خیلی هم فرق ندارد هوا چه جور باشد. قم خطرناک است، بله. الان من خودم آدم خطرناکی هستم. شش سال قم زندگی کرده ام و حالا برگشته ام: طلسم؛ در حد لیگ جهانی. الان هم خود جنابعالی ام دارم تندتندتند تایپ می کنم همین جوووووور با خاطره ی همه ی پاساژ های نرفته، استخرهای نرفته، شهربازی های نرفته، پارک های نرفته. دارم فکر می کنم که توی این شش سال بعضی ها هر روز ده کیلومتر با ماشین از قم خارج می شدند برای رسیدن به فلان مجتمع تفریحی، و من نرفتم. دارم فکر می کنم که میدان میثم را می شود رفت و وسط حوض و فضای سبزش کلی عکس گرفت، و من نرفتم. دارم فکر می کنم که می شد برویم خلیج فارس چهار طبقه لباس ببینیم و زیورالات بخریم و لوازم آرایشی تست کنیم، و من نرفتم. چرا نرفتم؟ چرا عوض رانندگی های تنهایی توی جاده های بلند طولانی، هر روز هندزفری گذاشتم توی گوشم و به همه روشن و غیر روشن فکر های قرن بیست و بیست و یک فحش های بزرگ بزرگ دادم و روضه وداع گوش کردم و هی راه رفتم و هی راه رفتم. چرا عوض همه ی روزهایی که با بروبچه ها می شد رفت تهران خرید کرد را رفتم پاساژ قدس کتاب خریدم. چرا آن روز الکی صبح تا شب توی این گرما توی حرم گشت زدم و عکس های تکراری «یکی، بیست تا» گرفتم. یا مثلن چرا آن روز الکی رفتم کنار آن خانمه نشستم با هم حرف زدیم و او هی گریه کرد و من هی گریه کردم و دعا کردم و کیک یزدی داغ خوردیم. چرا هی الکی توی اتوبوس واحد نشستم همه ی شهر را دور زدم. چرا هر شب رفتم بالاترین آفتابگیر خوابگاه شهر را دنبال یک نقطه ی طلایی دید زدم. چرا واقعن.
حالا که گذشت. سخت هم دارد می گذرد. چرا حرفش دوباره وسط بیاید که سخت تر بشود. اصلن چرا برای تو دارم اینها را تعریف می کنم. که چی. تو که قرارهات با دوست هات به هم نخورده چون خواسته ای بروی حرم. تو که یکی یکدانه ی خانه نبودی تا بفهمی همه وقت هایی که می توانستی خانه باشی را توی خوابگاه بمانی یعنی چی. تو که نمی دانی بودن آن نقطه ی طلایی وسط تاریکی شب یعنی چی. تو که اصلن نمی فهمی من چه ام شده. نهایت فکر کنی دلم تنگ است و همه چیز سخت شده. منتهی دلم تنگ نیست. دلم طلسم شده و دیگر همه چیز سخت است. تو چه می دانی «سخت» یعنی چی. تو چه می دانی «طلسم» یعنی چی. تو که طلسم نشده ای. اصلن تو که نماز «چهار رکعتی» توی حرم نخوانده ای./