یکی بود و یکی نبود. روز و روزگاری یک جایی زن و شوهری بودن که زندگی خیلی خوبی داشتن و هیچ مشکلی هم با هم نداشتن. این زن و شوهر از دار دنیا ی مزرعه و سه تا گاو و ی گوساله داشتن. زمستان اون سال خیلی سرد بود. پس زن و شوهر تصمیم گرفتن برای نجات جان گوساله از سرما، ی قسمت از خونه شونو واس نگهداری گوساله حاضر کنن و اونو تو خونه گرم نگه دارن. اینطوری شد که اتاق پشتی خونه شون رو مهیا کردن و گوساله رو داخل خونه آوردن و برای اینکه گوساله هه به اتاقای دیگه نیاد، یه طناب به گردن گوساله انداختن و سر اون طنابو با یه میخ به زمین کوبیدن.
شیطون می خواس زندگی این زن و شوهرو به هم بریزه. حالا اگه گفتین چیکار کرد؟
بله. صبح زود وقتی زن و شوهر برای کار به مزرعه رفتن، شیطون اومد اون میخ توی زمینو یه کمی شل کرد...
گوساله از اتاق اومد بیرون. وسیله های اتاق های دیگه ی خونه رو بهم ریخت از روی ظرفا راه رفت و شکستشون و همه جا رو کثیف کرد. زن و شوهر وقتی خسته و کوفته اومدن خونه دیدن زندگی شون درب و داغون شده. شوکه شده بودن. به اتاقی که حالا دیگه گوساله ای توش نبود نگاه می می کردن و سعی می کردن واس این اتفاق دلیلی پیدا کنن اما هیچ مدرک واضحی وجود نداشت. شروع کردنن به سرکوفت زدن هم. از هم کینه به دل گرفتن. قهر کردن. سرد شدن. دور شدن. و از زندگی شون چیزی نموند.
پس اگه روزی کسی پیش شما از کسی بدگویی کرد، کسی سعی کرد به کار مضرّی ترغیبتون کنه، کسی سعی کرد از کار مفیدی نهی تون کنه، کسی خواست تحقیرتون کنه، کسی خواست مغرورتون کنه، کسی خواست آبروتونو ببره یا آبروی کسی رو پیش شما ببرخ یا از شما بخواد آبروی کسی رو ببرید، یا اگه روزی کسی خواست حرمت تونو بشکنه یا حرمت کسی رو بشکنه یا از شما بخواد حرمت کسی رو بشکنید، بدونید یه جایی، یه میخی داره شل می شه...