بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتخابات» ثبت شده است

اول:
سال هشتادوهشت، آن شب خیلی هامان از کتک کاری احمدی نژاد و فلان آقا که پرچم سبز برداشته بود دست زدیم و ذوق زده شدیم. (به احمدی نژاد کاری ندارم؛ ولی) قطعا به این دلیل ذوق کردیم که یکی جرئت کرده مستقیم و زنده پیش روی مردم داد بزند بچه های فلانی از مال مردم خورده اند. (دلیل ذوق کردن مان هم بماند و شاید بعدتر نوشتم.) بله دست زدیم اما راستش درست همان فرداش حضرت آقا پشت تریبون سخنرانی سالگرد رحلت حضرت روح الله اعتراضشان را به این کتک کاری، رسماً وعلناً اعلام کردند؛ در خطبه های نماز جمعه بعد از انتخابات هم.
همین اول، تک‌ تک لغات بالا را ـ با وسواس و حواس جمع ـ گفتم که با همین تک تک لغاتم تکلیفم با همه طرف های احتمالی مشخص باشد. این از این.
دوم:
هر دفعه مناظره های انتخاباتی را می بینم و بیشتر خسته و غم‌آلوده می شوم. حالم وقتی بدتر می شود که می بینم عده ای هستند که کیف می کنند با این موج هایی که راه می افتد؛ این همه اتهامِ  ـ درست یا غلطِ ـ اثبات نشده؛ این همه آمار خاص و شاذ و شادمانه!؛ این همه وعده و وعید عجیب؛ و این همه رفتار خلاف عرف و ادب. بیشتر وقتی به درجه انزجار خالص می رسم که می بینم این جماعت کیفور، کیف کوک شان را در علاقه شان به عدالت و انصاف و حق مردم و حتی دینداری می دانند. و خب، حواس شان نیست:
که اولّاً، نه این جمله که بگوییم «بانکِ برادرِ فلانی» اساساً «سند» محسوب می شود و نه اینکه دو تا برگه را سند «رانتخواری فلانی و فلانی» بدانیم و روبروی دوربین نگهش داریم. این ها سند نیستند. طرف الف (فرضاً اصلاحطلب) و طرف ب (فرضاً اصولگرا) و طرف ج (فرضاً مستقل) همگی آمارهایشان بی مبنع و بدون سندِ قابل ارائه به رسانه محسوب می شود. (و خب یکی از دلایل تفاوت آمارها در کلام هرکدام هم همین است!) و تازه اصلاً کدام منبع؟! آمار مرکز آمار ایران؟! آمار بانک مرکزی؟! همین ها که در هر دولت، شاخص های محاسبه شان تغییر می کند؟! (شما هم گفتید «هه»؟!)
ثانیاً، این که کسی بگوید «خانه فلانی به فلان متراژ در فلان منطقه است» یا دیگری بگوید «فلانی فلان متراژ زمین را به فلان قیمت خریده» نه تنها ارزش و سندیت قانونی ندارد، بلکه حتی شفاف سازی هم نیست. این شفافیت نیست دوستان. و بلکه شفافیت ـ حتی در معنایی ـ «افشا» (اینجا بخوانید لو دادن!) هم نیست. شفافیت مالی تنها آن زمانی است که دسترسی به اطلاعات مالی مسئولین، رسمی، همگانی و همیشگی باشد. (از شفافیت، بیشتر بدانیم) همین یک جمله کافی است که عقل سلیم بفهمد شفافیت مالی مسئولین مملکت با کنایه و تکه پرانی پشت میکروفون های انتخاباتی میسّر نمی شود و نخواهد شد. این شفاف سازی نیست و راستش صرفاً «رو کم کنی» است.
و در ادامه ثانیاً، ثالثاً، اتهام زدن ـ خواه اتهام درست و خواه غلط ـ در زمان و مکانی خارج از زمان و مکان قضاوت ـ که نتوانی مدرک اثبات بیاوری و نتواند مدرک دفاع بیاورد ـ شاید «رای آور» باشد اما نه قانونی است و نه شرعی. تنها نتیجه منطقی اش هم این است که مردم در تلویزیون ملی چند نفر «کلّه گنده» می بینند که همه عمر حرفه ای شان را شاغل همین نظام/حکومت بوده اند و حالا هی دارند «رو کم کنی» می کنند. البته مردم اتهام های ـ خواه درست و خواه غلطِ ـ اینان را می پذیرند! چون «کلّه گنده» اند و «لابد یه چیزی می دونن که می گن». و نهایتاً؟ اینکه «همه شون دارن می چاپن» و «بابا دست همه شون تو یه کاسه اس».
این است فرق «شفافیت» و «رو کم کنی»؛ که نتیجه شفافیت، تقویت حکومت است و نتیجه رو کم کنی های انتخاباتی و حزبی، تضعیف نظام... و بیچاره نظام...
حالا کیف هاتان کوک بشود که «رئیسی دمش گرم» و «روحانی خوب کوبوندشون» و «قالیباف عجب حالشونو گرفت».
ولی من کوک نیستم دوستان.

کوک نیستم.

  • فاطمه قلی‌پور

خیلی حس جالبی است. فکر کردم شاید در «آن» لحظه، هرکس خاطره ای به ذهنش برسد. این طوری هزاران هزار «آن» داریم که هرکدامش مال یک نفر است.
 مثلا یکی با خانواده اش رفته، بچه بغل، رای را نوشته و «آن» لحظه رسیده. بعد، خاطره اش می شود «انداختن رای داخل صندوق، توسط فرزندم.»
 یا یکی آمده که «یادگار جنگ» است. داخل می شود و ـ سرفه ـ مستقیم و کمی با ـ سرفه ـ تحکم، می رود سمت میز اول برای تحویل ـ سرفه ـ مدارک. ـ سرفه ـ برگه را ـ سرفه ـ می گیرد و خودکار را از جیبش ـ سرفه، سرفه، سرفه ـ در می آورد و ـ سرفه ـ نام را ـ سرفه، سرفه، سرفه، سرفه، سرفه ـ می نویسد و انگار هیچ سرفه ای نبوده، ـ سرفه ـ سمت صندوق می رود و ـ سرفه، سرفه ـ کمی مکث می کند و کمی هم سرفه. بعد، رای را می اندازد و «خسته نباشید»ی هم ـ سرفه، سرفه، سرفه، و بازهم سرفه به علاوه ی یک دستمال ـ می گوید و می رود بیرون؛ سرفه. زیر نفس حبس همه.
«آن» لحظه ی این «یادگار جنگ» شاید تفاوت رای دادن هایش باشد؛ که قبلا در بیست و چند سالگی اش با ذوق و خنده رای را «پشت خاکریز» توی صندوق انداخته و یک «وی» هم گاهی به دوربین نشان داده که یعنی «بله، ما پیروزیم و خوشحال هم هستیم» و حالا در چهل و چند سالگی اش رای می دهد و سرفه. و  البته باز هم اگر دوربین بیاید جلو، به جای همه «سی» هایی که برای «cough» باید نشان ملت بدهد، همان «وی» را ـ سرفه ـ نشان بدهد ـ سرفه ـ و یک لبخند پیر بزند.
یا جوانی، دانشجویی، چیزی، بلند شود «اکیپی» بروند با رفقا رای بدهند و از انگشت های جوهری شان تق تق عکس بیاندازند و لباس های مارک دار همدیگر را جوهری کنند و گاهی سوژه دوربین شوند و اتفاقا جواب های قشنگی هم بدهند، بعدش هم ناهار «بزنند»، که همه اش می شود «آن».
 یا اینکه ـ مثل من ـ جزو  متولدین تابستان سال هفتاد شمسی باشد که این جماعت، خاصیت جالبی دارند و آن هم «دوبار رای اولی شدن» است.(دو نقطه، پرانتز) یک بار در سال هشتاد و پنج در انتخابات شورای شهر، رای اولی شدیم. قانون اساسی سال بعدش عوض شد و سن رای از پانزده به هجده سال تمام تغییر کرد و ما در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل، رای ندادیم. زد و ما هجده سالمان تمام شد!! و در انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال نود و یک، «دوباره» رای اولی شدیم! پس اگر من متولد تابستان هفتاد بگویم «آن لحظه» همین خاصیت به ذهنم رسید، بیراه نگفته ام. البته بخاری که دیگر قصه خودش را دارد؛ چون علاوه بر دو بار رای اولی شدن، شناسنامه اش همین وسط ها گم شد و شناسنامه المثنایش هنوز بدون مهر بود، و وقتی جناب مسئول مهر در باجه اخذ رای، این صفحه سفید را دید، فرمود:« به به! رای اولی هم که هستی؟!»
خاصیت بخاری لابد این است که سه بار رای اولی شود!!

یکی می گفت: «رای دادن در حالت عادی خودش جهاد اکبر بود؛ حالا که با این شرایط بد داخلی و فشار های خارجی دیگر جهاد اصغر شده! (دو نقطه، دی!)» گفت و من ذهنم به جنگ کشید. تقصیر من هم نیست! مصداق بارز جهاد اصغر در ذهن بروبچه های شصت و هفتاد، خواه ناخواه دفاع مقدس است. چه کنیم؟! بین شان نبودیم ولی دوستشان داریم. بین شان نبودیم، و ارتباط مان پلی است که می سازیم. خودمان هم می دانیم که شاید اصلا شبیه آدم هایی نباشیم که آرزو می کردند کاش هزار جان داشتند و در راه خداوند فدا می کردند؛ یا مادرهایی که آرزو می کردند کاش هزار پسر داشتند و در راه اسلام می دادند. ولی چه کنیم؟! پل می زنیم چون دوستشان داریم. پل می زنیم، و مخرج مشترک که می گیریم، ناگاه می شود همان «هزار». ک.م.م. ایران دهه های شصت و هفتاد، و دهه های سی و چهل و پنجاه، می شود هزار. پل می زنیم و می فهمیم شهدا به خاطر این «شهید» شدند که مشغول عمل به تکلیف مقدر خداوند بودند؛ چون حاضر بودند هزار بار هم که شده اعاده ی تکلیف کنند. شهید شدند چون غرق تکلیف شان بودند؛ چون تکلیف شناس بودند؛ «گواه خداوند» شدند چون جهاد اصغرشان را شناختند. چون خاصیت شان آن است که جهاد را می شناسند و قابلیت ساختن هزار «آن» جهادی در وجودشان هست. پل می زنم، و من هم باید بشناسم. پل می زنم، و من هم باید در راه خدا بجنگم. پل می زنم، و من هم در راه خدا می جنگم. اگر هنوز هستند استخوان هایی که مادرانی سر دست بگیرند و به صورت بمالند و تبرک بجویند، من هم یک شناسنامه بوسیدنی دارم. من هم یک «آن» دارم که ساندیس و شکلات احتمالی اش «احلی من العسل» است و تازه فهمیده ام «حلوای تن تناری» حتی از آن هم شیرین تر است. پل می زنم، و من هم در «جبهه» ها «حضور» دارم، و در وصیت نامه ام می نویسم:

کاش هزار بار رای اولی می شدم...

 

  • فاطمه قلی‌پور