بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آخرین روزهای زمستان» ثبت شده است

دیدی گاهی وقت ها که بی هدف، تلویزیون روشن می کنی و کانال عوض می کنی، دقیقا چیزی پیدا می شود که میخکوبت کند پای یک کانال؟
میخکوبم کرد. میخکوب شدم؛ به یک صحنه ی عجیب که ندیده بودم در هیچ کدام از صحنه های جنگ (یا نمی دانم دفاع مقدس یا جنگ تحمیلی یا هر چه که هست و همه مان می دانیم که منظورمان چیست.) دوربین، یک گوشه ی دنج بود با تنظیم صدایی کنترل شده روی تصویر(کاملا رئال!!) و نکته ی اصلی که باعث می شد همه این ها که گفتم در همان لحظه ی اول رنگ ببازد این بود که فیلم، دقیقا داشت «روایت» می کرد.
و روایت آن است که تو بدون دخالت هیچ موضوعی هیچ دستی هیچ نگاهی هیچ صدایی بتوانی ببینی دقیقا چه اتفاقی افتاده. و مستند، مجموعه تصاویری است که بر اساس واقعیت، موضوعی را تبیین می کند و مستندی ارجح است که روایی باشد و روایتی معتبرتر است که استناد تصویری داشته باشد و «آخرین روزهای زمستان» روایتی تصویری بود از جنگ.
تصویر آدم هایی را می دیدی که همه جا اسمشان را شنیده بودی عکسشان را دیده بودی. غلامحسین افشردی و احمد متوسلیان را می دیدی که خاکی و خسته بودند. متوسلیان کم آورده بود. مسئله ی نمی دانم کجا را خارج از وظیفه ی شرعی اش می دانست. افشردی موتور پیغام را رسما خفت کرده بود و یادداشت متوسلیان را برداشته بود خوانده بود زیرش پانوشت زده بود که بابا، متوسلیان خسته شده. من افشردی را از فرمانده تیپی برکنار کنید بزنید جای حاج احمد، حاج احمد را بزنید جای من فرمانده تیپ بشود برگردد عقب دور از همهمه ی اینجا باشد.گفته بود می دانم که حاج احمد راست می گوید و کاری که من فرمانده دستور داده ام، عملا به طور کامل انجام شدنی نیست. حق با حاج احمد است ولی مجبوریم. به متوسلیان حق داده بود چون مهره های اصلی اش شهید شده بودند؛ جناح کناری نرسیده بود به جایی که باید؛ نیرو و مهمات و انرژی کم بود؛ تمام هم و غم عراق شده بود قرارگاه نصر و همه جا آتش می بارید.
بیخیال واقعی بودن یا نبودن فیلم هایش یا دیالوگ هایش.

همه این ها را «نشان» داد...


اصلا این ها به کنار.

چشم بستم. چشم باز کردم. نریتور گفت حاج احمد پشت بی سیم به افشردی گفته ببین حسن آقا، اینجا آتش بازی است. و بعد هم گوشی را بالا گرفته بود تا همه در اتاق جنگ، صدای شلیک ها را بشنوند.
راه دور نرو. پرت نشو. مسئله همین جاست. مسئله همین جمله آخر است. مسئله دقیقا این است: دوربین «نشان داد» که احمد متوسلیان گوشی بی سیم را بالا نگه داشته و صدا در حال انتقال است.
و این یعنی این که ما یاد گرفتیم که باید تصویری وجود داشته باشد.
پلک می زدم. فقط داشتم پلک می زدم. تصویر، مدام واضح تر می شد مدام شبیه تر می شدند مدام نزدیک تر می شدم به وقایع مدام بیشتر غرق می شدم و مدام و مداوم صدای خودم را می شنیدم که می گفتم خدایا کاش شبیه سازی باشد کاش واقعی نباشد کاش نبینم اصلا کاش بمیرم.


بحث اصلا دفاع مقدس نیست. حتی بحث مستند نیست. بحث همان جمله است که گفتم؛ همان «نشان داد». این نشان داد و اینکه چه زمانی نشان داد و این که چرا تا به حال نشان نداد بحث ماست. ما کی یاد می گیریم به زمان کار کنیم. کی یاد می گیریم به روز بودن به کتاب و لباس مارک دار و پیرایش رنگ و لعاب دار نیست؛ به این است که تحلیل مربوط به هر چیزی را در زمان خودش داشته باشیم. و لابد هنوز زمان روایت کردن از دفاع مقدس فرا نرسیده. شاید ما از مدرن هم گذشته ایم و پست مدرن شده ایم و دیگر نیازی هم به روایت نیست. احتمالا دلیل تطبیق دفاع هشت ساله ایران در مقابل عراق، با جنگ های جهانی اول و دوم  (و اخیرا با جنگ سی  و سه روزه اسرائیل!!) هم همین باشد. لابد دیگر کسی نیازی به رفتارشناسی شهدا برای مدیریت امور زندگی اش ندارد که بعد از درخت شدن نهال انقلاب، تازه حلقه حلقه فیلم ( و مطمئنا اسناد و مدارک و عکس روزنامه و مصاحبه و مناظره ) یکی یکی کشف می شوند. می ترسم بیست سال بگذرد و آن وقت، بعد بیست سال رسانه کشورم برنامه ای پخش کند که «نشان بدهد» چطور سرها را در فلسطین با تانک و موشک نشانه می روند و «نشان بدهد» چطور آدم ها زیر تانک ها له می شوند و «نشان بدهد» چطور کسی جلوی چشم پنجاه نفر، بخاطر نداشتن یک تکه گاز استریل و چند قطره پویدون یداین، از عفونت زخمش می میرد. می ترسم بیست سال بعد در رسانه ملی تصویری از خانه ای «ببینم» که آدم هایش خوابند، و ناگهان دیوار خانه می شکافد و تانکی از روی آدمهای گنگ خواب آلود وحشت زده ی  در حال فرار رد می شود و همین حین هم نرشن برود که بله،«در آن زمان ناامنی در فلسطین به حدی بود که مردم درخانه های خود، مظلومانه به شهادت می رسیدند...» می ترسم بیست سال بعد فیلم های سوختن آدمهای میانمار را در تلویزیون «ببینم». ببینم که تلویزیون کشورم «نشان بدهد» که در اوگاندا دختر بچه سه ساله ای از گرسنگی محتضر شده و دهانش را (ببخشید، بگویم شبیه علی اصغر امام حسین؟) باز و بسته می کند و آخرش هم به طرز وحشتناکی رعشه می گیرد و جان می دهد. می ترسم این ها را بچه های مان «ببینند» و بعد بپرسند مثلا «مامان یا بابا....می بینی؟» و ما  بگوییم که «ای وای...می بینی..؟؟؟» و بعدتر پیش خودمان بگوییم «من هم ندیده بودم...»
یاد نگرفتیم؛ نخواستیم یاد بگیریم و نگذاشتند که یاد بگیریم. هم خواب بودیم و هم خوابمان کردند و هم خودمان را به خواب زدیم. همین ها شد که نخواستیم به ساعت نگاه کنیم؛ همین ها شد که نفهمیدیم چطور درختمان بزرگ شده. زل زدیم به شاخه هایش و منتظر میوه ماندیم. و حالا هم حاضریم یقه ی همه دولت ها و احزاب سیاسی و رهبر و امام و نظام و استکبار جهانی را بگیریم، اما یک لحظه به این فکر نکنیم که تا تحلیل و روایت نباشد، دولت که دولت است، نظام هم ... بیخود نیست که بعد عاشورا باید زینب روایت گری می بود و باید زین العابدین تحلیل گری می بود که عاشورا ماندگار بشود؛ وگرنه که مردم فرق «اهل بیت پیامبر» و «خارجی» را هم نفهمیدند...
کم گذاشته ایم؛ همه مان بلا استثناء. آن ها برای نشان ندادن و ما برای بسنده کردن. بسنده کردیم به تصاویر پنج ثانیه ای. نشستیم پای کلیپ های پنج دقیقه ای. گوش دادیم به خبرهای شصت و نود ثانیه ای. کی یاد می گیریم این درس ها را از عاشورا. کی یاد می گیریم که عاشورا روضه اش هم روایت است. کی می فهمیم که اگر خانه هر کداممان این روزها شده «هیات ارباب»، پا جای پای همان امام و همان بانو گذاشته ایم. چند سده ی دیگر باید بگذرد تا بالاخره ما «سنت روایت» را از عاشورا بگیریم و به «هویت» مان اضافه کنیم. کجاست حواسمان وقتی وسط روضه ایم. کجای کاریم وقتی روضه خوان می گوید «ابالفضل گفته روضه مرا این گونه بخوانید...»  یعنی تصحیح روایت؛ یعنی ایجاد سنّت. همین شده که هر «نامداحی» به خودش اجازه هر بدعتی بدهد و آخرش هم بچسباند به سید بن طاووس. همین شده که فردای شام غریبان ــ که منشإ روایت آنجاست ــ شده آخرین روز عزاهایمان!! و انگار محرم تمام شده. کسی هم به کسی نیست که تازه اول کار همین جاست. اول عزای زینب و زین العابدین تازه فردای شام غریبان است...
هنوز هم همینیم.

 

بحث جنگ نیست. بحث عدم شناخت زمان است. بحث این است که «توابین هم تعدادشان از شهدای کربلا بیشتر بود هم حرکتشان گسترده تر بود. ولی هیچ وقت تاثیر شهدای کربلا را نداشتند. چون در زمانی که باید، عمل نکردند.»1 بحث این است که چون زمان نمی شناسیم، به هر خوراکی راضی شده ایم.

احساس می کنم اگر حاج احمد آن سوی بی سیم بگوید فلانی، این جا آتش باران است و بعد گوشی را روی هوا نگه دارد، من آن طرف بی سیم، صدای تیک تاک می شنوم...

 

1: مقام معظم رهبری/ نقل به مضمون

 

 

  • فاطمه قلی‌پور