بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مخاطب خاص» ثبت شده است

من تو را نمی شناسم. من حتی اسمت را نمی دانم. من فقط می دانم تو یک پسر بیست و چند ساله ای ـ هم سن خودم ـ با موهای خاص خودت و قیافه خاص خودت و لبخندهای خاص خودت و تکیه کلام های خاص خودت. از همین ها که کسی اسم شان را بلد نیست ولی قیافه شان یاد همه هست و همه عطرش را می شناسند؛ از همین ها که خیلی تیپ شان ساده است ولی توی ذهن همه می ماند؛ از همین ها که همیشه یکجور حس محبت چندساله به آدم می دهند. حس می کنم تو  از سنخ آن هایی هستی که آدم کاری به جنسیت شان ندارد؛ آدم هیچ برنامه ای برای ارتباط بیشتر باهاشان ندارد. ازشان هیچ انتظاری ندارد؛ ازشان هیچ پیش بینی ندارد؛ آدم حتی شاید اصلا کاری به کارشان ندارد. ولی از هم کلامی باهاشان خوشحال می شود؛ کنارشان حس خیلی خوب خوب خوبی دارد. این هایی که انقدر نگاهشان می کنی که بالاخره سرشان را پایین می اندازند و لبخند می زنند و آدم فکر می کند که باهاشان نزدیک و آرام است.
بله تو از همین ها هستی. توی ذهن من هم مانده ای و من تو را نمی شناسم. فقط یک وقت هایی از کنارت رد می شوم. کمی سرم را برایت تکان می دهم. گاهی بی هوا نگاهت می کنم. گاهی هم فکر می کنم کاش می شد با تو قراری چیزی بگذارم برای ـ چه می دانم ـ آشناشدن.
بعد هی فکر می کنم بهت و هی می گذرم و می گذرد تا یک روز مثل فیلم ها بدون مقدمه همه چیز جور می شود. کارم با کسی می افتد ساعت شش عصر روبروی فلان دانشکده. بعد من ظهر بدون صبحانه و نهار می زنم بیرون و تا عصر پیاده خیابان های زیاد و شلوغ و بلند را دنبال این چیز و آن چیز گز می کنم. هوا سرد است. دست و صورتم بی حس شده. گرسنه هستم. هوا سرد تر می شود. غروب می شود. نم هوای سرد، ریز ریز ریز چادرم را خیس می کند. هوا باز سردتر می شود. گرسنه تر سرویس دانشگاه را وسط راه می گیرم. (تا غش و یخ نکرده ام) خودم را به بوفه می رسانم و کیک و نسکافه می خرم و تا برود بقیه پولم را بیاورد یکی از کیک ها را درسته توی دهانم می گذارم. همین طور هوا سرد است و من خیس نم غروبم و بی حسم و خسته ام که راه می افتم سمت «روبروی فلان دانشکده». و این جاست که تو می رسی. اینجاست که توی خاص را می بینم که مثل همیشه ات ساکتی و مثل همیشه ات یک جور غریب ـ که اولش به چشم نمی آید ـ خاصی. من یک دست چادرم و کیک را گرفته ام و یک دست لیوان نسکافه داغ را. من دور و برم هیچ کس نیست. من حواسم کاملا آمده سمت تو. من همینطور طرف توی خاص عجیب و غریب ساکت کشیده می شوم. من لبخند نشسته روی لبم؛ چون تو وسط این هوای سرد و این خستگی و آشفتگی دقیقا همان هستی که می تواند غیر منتظره ی زندگی آدم باشد. همانی که آدم وقتی چادرش خیس است و هوا سرد است و خیلی هم خسته است و خیلی هم آشفته است یکهو تو را ببیند و حس کند «عزیز دلم...!».

تو همانی هستی که می تواند خیلی ساده و البته خیلی مهربان و صدالبته خیلی زیرپوستی یکهو بنشیند صدر مخاطب های آدم.

می دانی؟ تو همان مخاطب خاصی هستی که می شود با تو نسکافه زد.

 

  • فاطمه قلی‌پور