بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صدا و سیما» ثبت شده است

اول: پاره ای وقت ها، اتفاقات زندگی، "طعم" پیدا می کنند؛ آن هم نه شور یا ترش یا شیرین یا تلخ؛ نه بی مزه یا ملس؛ طعمی که مال همان اتفاق باشد. مثالش طعم یک روز گرم تابستانی است که کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستاده ای و همه اش به این فکر می کنی ساعت فلان، باید فلان جا باشی و عرق از سر و رویت می بارد و گرسنه ای و تشنه ای و حواست جمع یا پرت است... طعم این لحظه و این اتفاق، تلخ و شیرین و گرم نیست؛ طعم آسفالت است؛ طعم یک خیابان بلند است، بدون ماشین. زمستان، اگر کنار همان خیابان باشی، منتظر تاکسی هم ایستاده باشی، طعم تابستانش با طعم زمستانش فرق دارد؛ و نه تلخ است، نه شور است و نه شیرین؛ حتی اگر آسفالت، همان آسفالت، و خیابان بلند، همان طور بدون ماشین باشد.

*

دوم: یک و نیم بعد از ظهر بیایی حرم. خلوت؛ آرام؛ بعد دقیقا می فهمی طعم دنیا چطور عوض می شود؛ حتی اگر همه اجزای این ساختمان ــ که تو نهایتا چهار سالش را دیده ای ــ چند صد سال، همین طور بوده باشد. می فهمی همین سنگ ها که عمر پدر و پدربزرگت را دارند، و تو چهار سال زل زده ای بهشان و دوربین های صدا و سیما " پخش زنده" اش را نشانت دادند، چقدر خوشمزه اند؛ چقدر دیدنی ترند؛ چقدر مهم اند؛ کم مانده شک کنی به اینکه قبلا هم ضریح، همین طور طلایی بوده باشد. کم مانده از بغل دستی ات بپرسی " ببخشید، دقت کرده بودی سنگ فرش شبستان، سفید است ولی سنگ فرش رواق ها قهوه ای است؟ " کم مانده از همین رواق مطهری بروی داخل، تک تک تکه های آینه ی آینه کاری ها را بشماری تا ببینی هفت میلیارد می شود یا نه. بعد، همین طور که نزدیک تر می شوی به مرکز، اذن دخول می خوانی، صلوات می گویی، آیه می خوانی، ذکر می گویی، اشک و اذن و آیه و حرف و صلوات و سنگ و عقیق و ضریح و مرکز و مشکی و طلایی، پــخش می شوند. اذان و اقامه و اسم و رسم و مرام، پـخش می شوند. قرمز و نقره ای و مشکی و طلایی و سبز، پـخش می شوند. بعد می چکند. بعد تو می بینی. می بینی که پـخش شده ای. می بینی که دست به پنجره فولاد ایستاده ای و پـخش شده ای. بـخش شده ای. می بینی که تصویرت درون همه  ی آن ــ احتمالا ــ هفت میلیارد تکه آینه، بـخش شده. می شنوی که صلوات و ذکر و دعا و آیه و شعر و اذن دخول همه و خودت، بین تک تک سلول های بدن همه و خودت، پـخش شده. همه ی مفاهیم، پـخش شده اند. وحدت و کثرت، پـخش شده اند؛ توازن پخش شده است؛ مناجات، پـخش شده است؛ عاشورا پـخش شده است؛ ظهور، پـخش شده است؛ اصلا خود " حرم " شده مفهوم، و خود تو در مفهوم حرم، منتشر شده ای.
می شنوی نمی شنوی می بینی نمی بینی حواست هست نیست می خواهی نمی خواهی سرد گرم خنک داغ سیاه سفید مشکی طلایی مرگ زندگی حرم صلوات اذن ذکر صلوات سبحان الله الحمدلله اللهم صل علی رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی من ظلمات الوهم اللهم یا سبحان صل علی محمد اللهم باذنک و اذن رسوله و علی ملته یا ایها الذین سیعلم الذین ای منقلب...........
کجایی؟؟؟

*

سوم: وقتی دقیقا می دانی مرکز حرم ایستاده ای، دقیقا می دانی که نیستی. طعم حرم، حتی طعم پخش شدن نیست؛ طعم گم شدن است.

  • فاطمه قلی‌پور

دقیقا از وقتی شروع شد که....کسوف شد.

"هـ" ــ که عاشق نجوم است ــ آمده بود پیشم و گفت که هفته بعد کسوفی خواهیم داشت در نمی دانم کجای زمین. (و چه ذوقی هم داشت) تاریخ و روزش را لای تقویم می جستیم که "هـ" پیدایش کرد و گفت" دوشنبه به عربستان می رسه ،سه شنبه به ما. می دونی؟ می خوام با بابام هماهنگ کنم که ..."
اصلا حواسم به بقیه حرف هاش نبود. فقط راستش...

*

دوشنبه به عربستان...سه شنبه به ما...

دوشنبه عربستان...

سه شنبه ما...

*

چیزی که جذبم کرده بود، " تفاوت زمان " بود؛ که می شود یک واقعه ی واحد در اوقات متفاوت در این کره ی خاکی اتفاق بیفتد...

*

اختلاف غربی ترین مرز روسیه تا شرقی ترین مرز آن، حدود دوازده ساعت است؛ یعنی اگر در غربی ترین مرز، صلاة ظهر باشد، در شرقی ترین مرز، نیمه شب است و وقت نافله. عید فطر به ذهنم آمد که همیشه " یک روز بعد از عید عربستان " است. یا نقطه ی مقابل ما در زمین: آمریکا؛ که روز و شبش برعکس ماست.

*

حساب کتاب کردم برای روزهای هفته. خیلی جالب بود: مسیحیان نیویورک، دوشنبه ی روس ها به کلیسا می روند. اگر مسلمانی در مصر یا فلسطین بخواهد نماز جمعه بخواند هیچ گاه نمازش مطابق نماز جمعه ی یک ایرانی نیست. نماز جمعه های ایرانی ها هم شنبه های عربستان برگزار می شود.

*

تنها نتیجه ای که می شود گرفت این است: لحظه هایمان با هم فرق می کند.
یک لحظه احساس کردم هیچ هماهنگی وجود ندارد.... یخ کرده بودم از این عدم تطابق؛ از این عدم امکان اعتماد به زمان. از اینکه اگر قرار باشد در دنیا فقط یک بار، در یک لحظه، تنها یک اتفاق برای همه جهان بیفتد... اگر وعده مان داده باشند...
پای چه ایستاده ام وقتی وعده دارم که "و نرید ان نمن..."
حس کردم باختم...

*

گذشت.

سرگردان بودم میان این همه جمعه. میان همه جمعه های زندگی ام که حالا انگار دیگر جمعه نبودند. همه ی غروب های دلگیر جمعه هام. همه دعاهای فرجی که مثلا غلیظ تر می خواندم. همه لحظه هایی که مثلا " اختصاص داده بودم " (و البته همه ی  لحظه های دیگری که اختصاص نداده بودم...) مانده بودم حیران ساعت ها و روزهای به قول خودم " اشتباهی " زندگی ام باشم، یا شرمنده ی همه لحظاتی که حرام بی توجهی ام شده بودند...گشتم میان لحظه هایم و دیدم کلی وقت به بهانه ی " نزدیک نبودن به جمعه " از کفم رفته. خیلی ساعت ها حواسم نبوده که هست...که نفس هایمان ــ حتی وقتی شاید جمعه نیست ــ به هوای او شمارش می شود. یا پلک زدن هایمان می شود قیچی های آتشینی که حبل المتین بین من و او را مدام و مداوم کوتاه تر می کنند. و من انگار نه انگار...حواس من ــ و خودمانیم، صدا و سیمای کشورم ــ هردو به " جمعه های خودمان " بود و بس. و حالا فهمیده ام همه ی لحظه هایم ممکن بوده جمعه باشند...

*

امام صادق(ع) : هر صبح و شام در انتظار فرج قائم ما باشید.

  • فاطمه قلی‌پور