بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبک زندگی» ثبت شده است

یکی بود و یکی نبود. روز و روزگاری یک جایی زن و شوهری بودن که زندگی خیلی خوبی داشتن و هیچ مشکلی هم با هم نداشتن. این زن و شوهر از دار دنیا ی مزرعه و سه تا گاو و ی گوساله داشتن. زمستان اون سال خیلی سرد بود. پس زن و شوهر تصمیم گرفتن برای نجات جان گوساله از سرما، ی قسمت از خونه شونو واس نگهداری گوساله حاضر کنن و اونو تو خونه گرم نگه دارن. اینطوری شد که اتاق پشتی خونه شون رو مهیا کردن و گوساله رو داخل خونه آوردن و برای اینکه گوساله هه به اتاقای دیگه نیاد، یه طناب به گردن گوساله انداختن و سر اون طنابو با یه میخ به زمین کوبیدن.

شیطون می خواس زندگی این زن و شوهرو به هم بریزه. حالا اگه گفتین چیکار کرد؟

بله. صبح زود وقتی زن و شوهر برای کار به مزرعه رفتن، شیطون اومد اون میخ توی زمینو یه کمی شل کرد...

گوساله از اتاق اومد بیرون. وسیله های اتاق های دیگه ی خونه رو بهم ریخت از روی ظرفا راه رفت و شکستشون و همه جا رو کثیف کرد. زن و شوهر وقتی خسته و کوفته اومدن خونه دیدن زندگی شون درب و داغون شده. شوکه شده بودن. به اتاقی که حالا دیگه گوساله ای توش نبود نگاه می می کردن و سعی می کردن واس این اتفاق دلیلی پیدا کنن اما هیچ مدرک واضحی وجود نداشت. شروع کردنن به سرکوفت زدن هم. از هم کینه به دل گرفتن. قهر کردن. سرد شدن. دور شدن. و از زندگی شون چیزی نموند.

پس اگه روزی کسی پیش شما از کسی بدگویی کرد، کسی سعی کرد به کار مضرّی ترغیبتون کنه، کسی سعی کرد از کار مفیدی نهی تون کنه، کسی خواست تحقیرتون کنه، کسی خواست مغرورتون کنه، کسی خواست آبروتونو ببره یا آبروی کسی رو پیش شما ببرخ یا از شما بخواد آبروی کسی رو ببرید، یا اگه روزی کسی خواست حرمت تونو بشکنه یا حرمت کسی رو بشکنه یا از شما بخواد حرمت کسی رو بشکنید، بدونید یه جایی، یه میخی داره شل می شه...

 

  • فاطمه قلی‌پور

تو این که تمام غم های عالم تو کربلا جمع شده شکی نیست. تو این که تمام غم های عالم یک جا و یک دفعه کنار هم قرار گرفته و اون هم در عاشورا. و البته شکی هم در این نیست که عاشورا ــ میشه گفت ــ اعتلای سازماندهی همه قوانین زندگی بشریه. از فرهنگ و اجتماعیات بگیر تا سیاست و بازرگانی. از ایثار بگیر تا جوانمردی. همه چیز تو عاشورا تعریف داره. همه چیز تو عاشورا قاعده داره. همه قواعد اخلاقی تو عاشورا عملن پیاده شده. همه قوانین بشری در عاشورا هست. از رابطه امام با اهل حرم تا رابطه امام با حر تا آرایش سپاه امام حسین(ع) تا رجز های اصحاب امام تا همه چیز. همه چیز یعنی دقیقن همه چیز. خب حالا ــ به قول یک انسان ــ سوال پیش میاد که حالا چیکار کنیم؟ خب سوال نداره که؛ بایستی این قوانین رو استخراج کنیم. وسایل مورد نیاز هم بصیرت و البته منبع موثق تاریخی(در همون مقاتل) هستن. اصلن یه مقتل بزاریم جلومون، قسمت به قسمتش رو تحلیل کنیم و نتیجه رو یادداشت کنیم. تهش میشه چی؟ تهش میشه مجموعه قوانین عملی زندگی. تهش میشه سبک زندگی.(ع، این عبارت چقد آشناس. همونی نیس که حضرت آقا تو سخنرانی معروف خراسانشون تاکید کردن و اهمیتشو گوشزد کردن و ما هی اسمشو تکرار می کنیم؟؟؟)

+ تهش میشه اثبات اینکه آره ارباب. اگه ما عاشورا کنارت بودیم، یارت بودیم.

  • فاطمه قلی‌پور

آخرش مُـرد.

بنده خدا نه خودش تونست زندگی کنه، نه کسی رو داشت واسش زندگی کنه، نه کسی رو تونست وادار به زندگی کنه.

ی صفت تو انگلیسی واس این جور آدما پیدا کردم که خیلی دقیقه: Good-for-nothing

خیلی خیلی دقیقه ها... معادل تقریبی اش تو فارسی میشه "به درد نخور".

به نظرم آدم باید انقدری باشه که بتونه زندگی یه نفر باشه... یا حتی زندگی چند نفر باشه. اصن هرچی بیشتر، آدم تر. جدی می گم... امیرالمومنین من، می گه یه جوری زندگی کنید که حضورتون مردمو خوشحال کنه و مرگ تون مردمو گریان.

آدم باید به درد بخور باشه.

این طوری نیس به نظرت؟

 

+ اگه به ی سری افراد برخورده که چرا بخاری فارسی رو ول کرده و نشسته به تبلیغ زبان اجنبی، باید بگم یه سری به لینک بزنید. چون یه نگاه سرسری به تعاریف همه فرهنگ لغت های معروف، پاسخ کامل و مستحکمیه به نظرم خخخخخ :) دقیق که میگم به این علته.

 

+ یاعلی.

  • فاطمه قلی‌پور

آنا سه روز از من بزرگتر بود. از پنجم ابتدایی و همزمان، از کلاس زبان می شناختمش. شبیه من نبود. من چشم و ابرو مشکی و او بور خرمایی؛ من شلوغ و شر و البته درسخوان و او تنها و کمی خجالتی و شاگرد متوسّط؛ من آزاد و راحت و او استرسی و حرص بخور. آنا ویالون می زد؛ سوم راهنمایی که بود دوچرخه سواری کردنی با پسرعموهایش شلوارک باشگاه می پوشید؛ آنا به قول خودش «آن شکلی» بود و من «این شکلی».

امتحان تاریخ داشتیم. تاریخ توی کتش نمی رفت و من درس هایم نخوانده نوزده و نیم بود. مادرش گفت آنا بیاید خانه تان برایش تاریخ درس بده. آمد نشستیم درس خواندیم و حرف زدیم و کتابخانه ام را ورق زدیم و توی حوض آبی وسط حیاطمان به هم آب پاشیدیم. فردا امتحانش خیلی خوب بود. می خندید. هفته بعدش Final کلاس زبان مان بود. خواسته بود بروم خانه شان درس بخوانیم. آمده بود پیشوازم توی کوچه. چادر سفید با گل های ریز قرمز روی سرش بود. می دانستم اولین چادرش است. می دانست می دانم. می خندید. مرا برد طبقه دوم؛ اتاق برادرش، اتاق نشیمن، اتاق خودش، برایم ویالون زد. شربت خوردیم، درس خواندیم. بعد هم رفتیم کلاس زبان.

توّلدش (که یادم نیست انگار با تولّد برادرش می گرفت تا بتواند همکلاسی هایش را دعوت کند) مامان اجازه نداد بروم. گفت نمی شود. گفت شما اصلاً نمی توانید با هم دوست باشید. می دانستم نمی شود. می فهمیدم آنا «آن شکلی» است و من «این شکلی». ولی دوستم داشت. من هم خودش و خنده هایش را دوست داشتم. آنا از اینکه فهمید کنارش نیستم اشکی شد. یادم هست ظهر موقع نماز جماعت، چادرم را برداشت ـ تازه چادری شده بودم ـ گذاشت روی سرش، خندید و گفت حالا «مثل تو» شدم. از همان روز فهمیدیم یک مرز عمیقی بین مان هست که نمی خواهیمش. نمی خواهیم و به روی خودمان هم نمی آوریم. هی می خواستیم نبینیمش و هی طاقت می آوردیم.

بعد از سوم راهنمایی ام دیگر با هم نبودیم. ریاضی یک مدرسه غیر انتفاعی رفت؛ انسانی مدرسه شاهد رفتم. او مهندسی می خواست من زبان. 88، پیش دانشگاهی مان که تمام شد بعد از چهااااااااااااااااااااااااااااار ساااااااااااااااااااااال توی خیابان دیدمش. عوض نشده بود. عوض نشده بودم. تبلیغات انتخابات بود. دستبند عریض و طویل سبزی انداخته بود دستش و به کیفش پاپیون سبز وصل کرده بود. من بنر دستم بود به قواره قد خودم همه اش نوار های سه رنگ پرچم که می بریدیم دست بند می شدند. نگفتیم تو «آن شکلی» هستی و من «این شکلی». همان ها بودیم. با همان بغل های محکم و خنده های خوبش و این دفعه اشک های یواشکی من. بعدتر که دانشگاهم تمام شد دیدمش. گفتم که ارشد الهیات قبول شدم و داد زد «وای چه سخت!» گفت که آموزشگاه ویالون تاسیس کرده و گفتم «وای چه سخت!». می خندید. همان بود. همان بودم. بی هیچ سوال و جوابی. با همه تعارفات رفاقت عجیب مان.

همین سه هفته پیش توی اداره گذرنامه مادرش را ـ و برای اوّلین بار، پدرش را ـ دیدم. پدرش جواب سلامم را نداد. سلام که کردم نگاهم کرد و رفت یک سمت دیگر. مور مورم شد. مادرش گفت آنا سه ماه است رفته آمریکا. مور مورم شد. چرا این همه مدّت هیچ وقت تلفنی حرف نزدیم؟ چرا هیچ وقت هیچ ایمیلی از آنا نگرفتم تا اگر روزی خواست برود یک خراب شده ای بتوانم باز پیدایش کنم؟ مادرش گفت آموزشگاه زبان اگر روزی زدی خبرم کن بیایم انگلیسی یاد بگیرم بروم پیش دخترم! که چی؟؟؟ اصلاً درسش که تمام شده بود، ارشد که نمی خواند، تک دختر خانواده بود، چرا رفت امریکا؟؟؟ خانم اداره گذرنامه صدایم کرد. گفت کشور را خالی گذاشتی. گفتم جای خاصی مدّ نظرم نیست. گفت خالی نمی شود. هر کشوری شد بنویس. اروپایی آمریکایی جایی. مور مورم شد. چرا از آنا آیدی اسکایپ لعنتی اش را نگرفته بودم؟ چرا از ارشد نخواندنش و «کارامو کنم» اش نفهمیدم می خواهد برود؟ چرا هیچ وقت یک خیابان بالا و پایین نرفتیم با هم حرف بزنیم که به من بگوید می خواهد برود امریکا. چرا هیچ وقت توی این چند سال تولدش را تبریک نگفته بودم؟؟؟ خانم اداره گذرنامه گفت نوشتی؟ گفتم نه. گفت خانم جان، گفتم که، اروپایی آمریکایی... یخ کردم. نوشتم عراق. خودکار را پس دادم آمدم بیرون.

امروز بیستم شهریور است؛ تولد آنا. می شود یازده سپتامبر دو هزار و پانزده. می شود اولین یازده سپتامبری که توی نیویورک است. یاد خندیدنش که می افتم فقط همین توی ذهنم می آید که آنا الان کجای نیویورک دارد راه می رود. نمی دانم حتی می داند که امروز یازدهم سپتامبر است یا نه. نمی دانم توی دنیای «آن شکلی» او یازدهم سپتامبر معنا دارد یا نه. دوست داشتم «این شکلی» بود. دوست داشتم همه روزهایی که ادای روشنفکر ها را در آوردیم و فرق مان را به روی خودمان نیاوردیم یک بار یک لحظه هم که شده به امروز فکر می کردیم. چرا نفهمیدم؟ چرا نشد یک بار هم که شده به ذهنم برسد که دنیای «آن شکلی» آخرش بعید نیست به آمریکا رفتن این شکلی برسد؟

سخت که هست؛ ولی از همین جا تولدت مبارک، آنایی که شبیه من نیستی.

 

* با همین حال، قبلاً : ژو ووزامپخی

  • فاطمه قلی‌پور

یک چیز دیگر هم یاد گرفته ایم که خیلی بد است؛ یاد گرفته ایم هی بگوییم بله، راست نرویم و چپ نیاییم که مردم این کار و آن کار ما را به حساب دین می گذارند. خب نگذارند!! طوری رفتار کرده ایم انگار آن خانم و آن آقا که از دین کمتر یاد گرفته اند یا کمتر دنبال دین در زندگی شان رفته اند یا کمتر دین در اختیاشان بوده، حالا «حق دارند» ما را «خود دین» بدانند. خب ندانند! خب آنها هم یاد بگیرند که آدم خوب و بد همه جا هست و اصلن دلیل نمی شود که جنابعالی چون یک بار یک اصفهانی خیلی خسیس بوده همه اصفهانی ها را خسیس بدانی. حق نداری. اصلا نمی فهمم چرا همه لوس شده اند؟! چرا ملت تا کلمه ای از کسی بهشان بر می خورد سریع موضع می گیرند که بله، همه تان همینطور هستید. چه کسی و چه زمانی این حق را داده؟ چرا کسی یک بار هم که شده از این زاویه به قضیه نگاه نمی کند که اگر روزی روزگاری رجایی شهید گفت «عمل من را پای مکتبم ننویسید»، حواسش به این بوده که نگاه آن آدم اشتباه است. داشته تذکر می داده به آن نگاه! داشته می گفته برادر من، به من نگاه نکن؛ به مکتبم نگاه کن!

جان عزیزتان این همه مردم را به این سمت نکشانیم. این همه از بچگی جلوی بچه های مان نگوییم. این همه توی رسانه ها از این دم نزنیم. همه حواسشان رفته سمت این که سوژه بگیرند. انگار همه یاد گرفته اند تا تکان می خورند بگویند که بله، آن چادریه که فلان جور بود، آن آقا ریشو که فلان طور بود، آن آخونده که فلان حال بود. بابا من هم دیدم آن دختر مانتویی را که فلان بود، آن پسر شش تیغه هه را که فلان بود. آن حاجی بازاری را که فلان گفت! حالا که چی؟! یعنی همه شش تیغه ها حاجی بازاری ها و مانتویی ها فلان جورند؟!!

وظیفه  سرجایش، جان  هم باید پایش داد! ولی این نگاه مردم کجا حق «بچه مذهبی» است؟

اصلن مردم محترم، بنده مثلن بچه مذهبی یک نفر آدمم؛ به همراه میلیون میلیون آدم دیگر دین داریم. هر کدام مان هم یک جوریم. شما اگر می خواهی «دین» بشناسی بی زحمت به چشمانت یاد بده دنبال یک عدد دلیل منطقی باشد؛ نه میلیون میلیون آدم.

  • فاطمه قلی‌پور