بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیلی دور» ثبت شده است

یک وقت هایی هست توی زندگی همه مان که حال مان گرفته است و نمی دانیم چرا. دل مان می گیرد و محض دلخوشی مان هم که شده هیچ چیز به درد نمی خورد. بدون قصد و غرض به همه می پریم. با بزرگ تر های مان کم صبریم. با کوچکتر های مان بی حوصله ایم. به هم سن و سال های مان محل نمی گذاریم. با خودمان قهریم. مدام توی فکریم ولی گنگیم. مدام نفس می زنیم ولی نمی رسیم. حواس مان پرت می شود و جمع نمی شود. بی اعصابیم. نمی دانیم چرا. فقط گرفتگی مفرط؛ فقط خفگی مزمن؛ فقط حال بد؛ حال بدی که هست و می ماند و نمی رود.

بخاری این موقع ها احساس می کند نمی تواند هیچ چیز بفهمد. حس می کند وقتی خواب بوده یکی همه مغزش را برداشته برده و حالا که بخاری بیدار شده هیچ چیز یادش نمی آید. حالا باید بنشیند یک گوشه با خودش فکر کند که اسمش چیست؟ کجاست؟ آخرین بار چه اتفاقی افتاده؟ دوست داشتنی هاش چی اند؟ کجایند؟ جنس شان چیست؟

بخاری این طور وقت ها کم می آورد. بعد، خیلی غیرمنتظره و ناگهانی می ترسد. بله بخاری می ترسد. می ترسد چون نمی فهمد. بله بخاری نمی فهمد و می ترسد ولی دقیقا یک واحد زمانی بعدش، بلند می شود - لرزان - می رود و یک چادر سرش می کند یک جانماز جلویش پهن می کند و هی به مهر نگاه و می کند و هی به مهر نگاه می کند و هی به مهر نگاه می کند و هی به مهر نگاه می کند. بعد، سرش را روی مهر می گذارد و صبر می کند تا نفس هایش منظم شود. بعدتر، چشمش را باز می کند و می بیند که هم با رگ گردنش - که تند تند بالا و پایین می رود - و هم با زمین، - که بیخود و بی جهت، سرد و ساکت مانده - فقط و فقط یک دهم میلیمتر فاصله دارد؛ و بلکه کمتر.

- همین. ادامه ندارد. اصلا ادامه نمی خواهد که. فوقش ادامه اش می شود این که بخاری سرش را از روی مهر بر می دارد و مطمئن است که اسمش بخاری است. این را هم نوشتم که شما مطمئن بشوید فقط.

+ این ها خاکستر ته ته دل من است؛ تو گرم شو عزیز.

  • فاطمه قلی‌پور