بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه


طی بیست و چهار ساعت اخیر فقط یک و نیم ساعت خوابیده ام که پدر بیدارم می کند برای رفتن به ...


طی بیست و چهار ساعت اخیر فقط یک و نیم ساعت خوابیده ام که پدر بیدارم می کند برای رفتن به یادواره شهدای نمی دانم کجا. مرا؛ من که حالم از همه برنامه های فرهنگی مربوط به شهدا بهم می خورد. خیلی وقت است که بهم می خورد. اصلا از وقتی یادم می آید به جای رفتن به یادواره شهدا دلم خواسته بروم مزار شهدا؛ البته آن هم تا زمانی که مزار شهدای شهر را به بهانه " شبیه هویزه شدن " به ویرانه تبدیل نکنند.(سه سالی می شود وضع همین است)
آخرین یادواره ای که شرکت کرده بودم به اجبار مدرسه بود و به دلیل همیشگی تهیه گزارش برای مدرسه و بسیج و تشکیلات فرهنگی استان و هزار مزخرف دیگر. یک کلمه هم روایت نگفتند ازشان محض دلخوشی.
گذشت.
به حرمت مادربزرگم ــ که مادر شهید است ــ پا شدم و آماده شدم برای رفتن. و اصلا هم راستش دلیل ذوق مرگ شدن تقریبی همه شان را نمی فهمیدم. اصلا نمی فهمیدم چرا باید ذوق کنند از رفتن به یک مراسم که هیچ وقت خدا در عمرم ندیدم مال شهدا باشد. رندم هم که حساب کنیم، از مثلا بیست مراسمی که دیدم، دو تایش هم مال شهدا نبود که هیچ، برای شهدا هم نبود.
*
بیشتر از دو ساعت راه، بیرون شهر. " ده کوره " ای به نام لیما که انگار مردمش را می شناسی بس که مثل همه دهات های دیگر است. اول محله شان صدای مداحی عجیب و غریبی می آید.
و من.

من.... چشم باز کرده ام حالا و غبطه می خورم به ذوق مادربزرگم.
چشم باز کرده ام و محله سرسبزی دیده ام که مردمش یادواره شهدا را مثل ختم مرده ها از پاچه مشکی و صدای همیشگی دو جور مداحی و قرآن پر نکرده اند.حتی اگر تبلیغات شان مثل اوایل دهه شصت هنوز روی پاچه های زرد و فسفری با جمله های کوتاه و چاپ با کلیشه باشد.
چشم باز کرده ام و دیده ام مردم با پراید و جی ال ایکس و نیسان و سانتافه و موتور و پارس،با اهل و عیال آمده اند یادواره شهدا. دیده ام آشپز محله شان هر پیمانه برنج نذری شهدا را با بسم الله و سه صلوات درون آب می شوید. دیده ام که نمایشگاه کوچک عکس شان دقیقا چهار برابر نمایشگاه عکس هفته دفاع مقدس دانشگاهمان جواب داده. دیده ام که همه ــ پیر و جوان ــ ادب می کنند و با سلام و صلوات اول راهی امامزاده می شوند. و آنقدر کوچک هست اینجا، که فاصله محل برگزاری یادواره که مسجد باشد، تا آخر محل که امامزاده باشد، کمتر از دویست متر است.
و امامزاده را هم دیدم: به نام سید یحیی؛ و اتاقک چوبی و بوی کاهگل و عطر محمدی و چهار جلد قرآن و دو جلد زیارت عاشورا و تاریک روشن پنجره های مربعی کوچک و درخت میوه. که همه اش برای شرمنده شدن کافی است.
*
خمیر پیتزا برمی گردم مسجد و کش می آیم سمت پشتی قرمز رنگ و رو رفته. مجری می گوید:بسم الله الرحمن الرحیم. یک ثانیه مکث و یک نفس که...
یکی بلند و رسا ــ و البته مطمئنا بدون میکروفون!ــ می گوید:
بر محمد و آل محمد صلوات!
و آخ که چقدر چسبید... آخ که در گلو مانده بود این صلوات های غراء و «و عجل فرجهم» های استوار.
و مانده ام اینجا کجاست که همه عادت دارند همه فاصله هایشان را به صلوات پر کنند. اینجا کجاست که ــ نه به عادت، که به احترام ــ صدای بال مگس های گیج توی هوا موقع قرآن خواندن شنیده می شود؟
و من حالاست که احساس می کنم برخلاف تصور خودم چه ندیده گرفته ام علی بن الحسین را، و ندیده تر گرفته ام انتخاب روز میلاد او را برای برگزاری یادواره شهدا. و چقدر می چسبد البته اینجا ایستادن برای سرود ملی. طپش قلب گرفتم...
نشسته ام در مسجد. صدای مجری ــ که تنها صدایی است که کمی بوی شهر گرفته به خاطر جمله های مثلا کلیشه اش!! ــ همه جا را برداشته و من ــ حین گوش دادن ــ به همه یادواره های رفته و نرفته ام مشغولم. به همه عکس های متبرک اینجا. به همه مسئولین محترمی که فقط از روی کت و شلوار اتوکشیده شان می شود شناختشان. و چنان محو ابهت عجیب و غریب و بامزه اینجا شده اند که ــ برخلاف همیشه ــ سرشان به شدت پایین است و اصلا با کسی حرف نمی زنند و اصلا با موبایلشان ور نمی روند و اصلا کسی تحویلشان نمی گیرد چون اساسا مجلس مال آن ها نیست. اصلا راستش کاره ای نیستند. آمده اند مثل مردم عادی نشسته اند اینجا و گوش می کنند. گیرم فلان کسک رئیس جمهور هم باشند و فلان مسئول نظارتی استان و فلان مقام کشوری. با این همه دبدبه و کبکبه (پستشان را که گفتم) حتی فرصت سخنرانی هم ندارند. و کاش تازه فقط همین ها بود! حالا که وقت پذیرایی(نهار) است،فهمیده ام این یادواره را حتی سپاه و بسیج هم راه نیانداخته اند. و تنها ردپای بسیج در این برنامه، چهار تا کتیبه و چند تا پوکه خالی برای تزیین بوده و تنها ربط سپاه به این مراسم، آدم هایش بودند که آن هم...
پدر دوست سپاهی اش را صدا زده و او هم ناراحت و دلگیر که چرا دوست قدیمی بیست ساله اش می شناسدش و می داند که کجا کار می کند!! به پدر می گوید «حاجی، به من نگو فلانی، بگو حاجی!»
حالا هم دارم به همه عالم و آدم فحش می دهم به خاطر نمی دانم چه چیز. دلم گرفته به نمی دانم چه دلیل. و قلبم درد می کند به هزار دلیل. و سخنران می گوید: " به قول مداح جوان محترم ما، فضای اینجا منو تحت تاثیر قرار داده حقیقتا..."به دو ساعت دیگر فکر می کنم. به نماز شکسته ام، و دلی که بدش نمی آید اینجا جا بگذارمش.


مرتبط 1:ارمیای رضا امیرخانی بود به گمانم که می گفت « آقا... خاک جنوب مثل آب است. من توش خفه شدم.»

مرتبط 2: رهبر فرموده « فراموش کردن راه شهدا بزرگترین خیانت است.»
مرتبط تر 1: دوربین نداشتند برای فیلم برداری از مراسم. (یعنی همان «گزارش بی گزارش» خودمان) تازه اینجا اولین و آخرین بار بوده که یادواره می گرفتند. سال بعد دوره ای می افتد جایی دیگر.

مرتبط تر 2: عکس روی صفحه موبایلم شده حاج عبدالله ضابط؛ علمدار روایتگری.
مرتبط ترین: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم

 

  • فاطمه قلی‌پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی