بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

آقای الف، چهل و هفت سال و هشت ماه داشت. شهروندی متشخص با لباس هایی موقر و شمایلی جاافتاده. متاهل بود و در طول هفده سال و پنج ماه زندگی مشترک صاحب خیلی چیزها ـ از جمله دو دختر و یک پسر ـ شده بود. با بیست سال سابقه کاری در سمت وکالت، موقعیت اجتماعی مناسبی هم داشت. آدم قابل اعتمادی هم بود. مثلا رئیس هیات مدیره کارخانه بزرگ مواد غذایی شهر، او را به عنوان وکیل تام الاختیار خود انتخاب کرده بود. آقای الف، سه سال و چند روز بود که هر یکشنبه ساعت چهار عصر با هیات مدیره کارخانه بزرگ مواد غذایی شهر جلسه داشت. هر یکشنبه ساعت سه و نیم عصر، سوار اتومبیلش می شد و به سمت دفتر هیات مدیره حرکت می کرد و ساعت هشت شب دوباره به خانه بر می گشت. همین دو هفته پیش در راه برگشت از جلسه هیات مدیره، به مغازه شیرینی فروشی خیابان بالایی خانه شان رفت و به مناسبت تولد دختر کوچک ترش کیک خرید. او و همسرش بنا داشتند به خاطر علاقه زیاد دخترشان به مسافرت، به عنوان هدیه تولدش سه روز آخر هفته را به یکی از شهر های خوش آب و هوا سفر کنند.
لوازم سفر از جمله بلیط هواپیما و اتاق هتل مهیّا بود و همه چیز به سمت یک مسافرت خوب و عالی پیش می رفت. منتهی صبح دوشنبه، آقای الف از خواب بیدار نشد؛ مرد.

  • فاطمه قلی‌پور

نظرات  (۱۷)

خدا بیامرزتش 
منکه هر چی فکر میکنم میبینم مردن واسه همسایه اس منکه عمرا بمیرم :)

باید زیاد بهش فکر کنیم تا بتونیم باورش کنیم 
به لحاظ روانشناسی، آدم از هر چیزی بترسه سعی میکنه فراموشش کنه و در برابر باور کردنش مقاومت میکنه 
پاسخ:
خوب بود کامنتت!
میدونی چرا غافلگیرم کردی? واس اینکه معمولا آقایان الف و ب و ز و ش و ج و م و ه و ...... نمیمیرن. اغلب دچار فساد مالی میشن. عجیب بود واقعا. عجیب بود. هیچ چیزی غیر ممکن نیست. (( فکر نمیکردم همچنان بنویسی. چه خوب! آفرین.))
پاسخ:
سلام.
اره خب. همین که یه الفی هم بمیره ینی مرگ خیلی نزدیکه.
ممنون ک سرمیزنید همچنان.
  • ...:: بخاری ::...
  • پاسخ به فاطمه فاطمی:

    خوشحالم کردی :)
    من که از مرگ خیلی میترسم. بنظرم خیلی غم انگیزه. مسافرایی هستیم که حتما از قطار پیاده میشیم ولی نمیدونیم کی و کجا.
    پاسخ:
    کی رو نمیدونیم اما کجا ک سخت نیست. همونحایی ک خودمون خواستیم.

  • خانم الفــــ
  • عجیبه که بعد از خوندن این پست اومدم بنویسم : واقعی بود؟

    بعد به خودم گفتم،مگه واقعی تر از این هم میشه....
    پاسخ:
    وای خانم الف... :)
    در حد خودش خوب بود واقعا...

    قبلا مرگ رو فقط و فقط واسه همسایه میدونستم
    ولی الان نه
    البته خدا رو شکر هم داره
    اینقدر این چند روز دیدم کسایی که جوون مرگ شدن، هر کدوم هم به یه شکلی...
    که دیگه به عینه مرگ رو جلو چشمام میبینم
    گاهی قبل از خواب ها فکر فقط و فقط همین شده...
    گاهی میترسم
    گاهی نمیترسم

    خلاصه همین دیگه...
    "و إن الموت حق ... "

    و دیگر اینکه
    اگر شهید نشویم میمیریم
    و من فقط ترسم از این است...
    از همان تابوتی که بجای اینکه یه پرچم سه رنگ رویش بیفتند، با یک پارچه ی مشکلی سر و ته قضیه رو تمام کنند....

    پاسخ:
    ترسناک هم هست انصافا
    منم مثل نویسنده ی کامنت دوم فکر می کردم
    خصوصا با توجه به اتفاقات روز
    خدا رو شکر که اونطوری نشد... یه جورایی شاید عاقبت بخیر شد حتی :)
    پاسخ:
    جالبه...
    ممنون از حضورت بانو!
  • فاطمه غلامی
  • به همین سادگی

    در این دنیای دو رنگی و چند رنگی خوبه که مرگ هنوز صراحت و روراستی خودش رو داره
    خدا همه ما رو بیامرزه
    پاسخ:
    به همین سادگی.. دقیقا.
    ممنون ازحضورتون.
  • چشم به راه
  • آنکه را صبح شهادت نیست 
    شام مرگ هست ...

    و چی بدتر از مرگ ؟؟؟


    چقدر بده اینطوری مردن
    اچقدر بده مردن ...
    پاسخ:
    ناقوسی ک هر لحظه می نوازد..
  • پسر انسان
  • یادمان رفته است مسافریم...
    چقدر سرمان شلوغ شده است!
    پاسخ:
    دقیقا...
  • بنت الرضا
  • خب چرا آخه!
    بغضم شد😔
    پاسخ:
    طبیعتش اینه.

    خیلی بنظرم اشنا بود

    قبلن توی پاراگراف ازت نخوندمش؟

    پاسخ:
    بله.
    بازنشر برخی داستان های پاراگراف آبی هست.
    و اینکه زیرموضوع پاراگراف آبی تو وبلاگ ذخیره شده!
    این نوع تموم کردن داستان برای مرگ خیلی خوب بود
    چون واقعا همینطوره
    طول و تفسیر نداره
    نمیدونم چرا حس میکنم یک ایده به من داد
    پاسخ:
    اگر ایده داده باشه بسیار مایه خوشحالی منه..
    منتظر نقد و نظرتون هستم.
  • محمد حسین تیرآور
  • عجب
    پاسخ:
    ...

    آقای تیرآور؟
    همون آقای تیرآور؟

    ممنون از حضورتون.
    سلام
    از شما دعوت می شود در مطلب متفاوت ″فداک″ شرکت کنید...
    ممنون
    پاسخ:
    سلام. ان شالله حتما. ممنون از دعوت.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • حرفی ندارم.
    پاسخ:
    ممنون از حضورتون
    سلام دوست عزیز
    وبلاگ بسیار خوبی داری.
    انشاالله همیشه موفق و پیروز باشی
    پاسخ:
    سلام ممنون از حضورتون.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی