بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق...

بخاری

حالا پاییز است
من سردم است
این «دوستت دارم»
کلمات کدام فصل اند؟
(م.مؤید)


+ نوشته های بخاری وقف عام شده اند.
شما هم در این وقف سهیم باشید؛
بخوانید و به نیت وقف منتشرش کنید.

نقشه

 

 
+ لطفا درباره این تصویر بنویسید.
+ باز هم منتظر چنین عکس هایی باشید.
++چهارشنبه، بیست و سوم مرداد: "روز مقاومت اسلامی"
+++تغییر صفحات جداگانه بخاری(لینک های بالای صفحه)
+++++ بلاگفا همچنان بخاری رو جارو می کنه. عرض پوزش از دوستان.
+ یاعلی.
 

 

  • فاطمه قلی‌پور

دیالوگ اون تبلیغاته:

-چرا بچه شما می تونه بخونه؟
- چون بش یاد دادیم!

  • فاطمه قلی‌پور

نام کتاب: رونوشت،بدون اصل

نویسنده: نادر ابراهیمی

مجموعه داستان کوتاه

نشر روزبهان

 

در هیئت مجازی کتاب

  • فاطمه قلی‌پور

به نام یگانه پرودگار عالم امکان.

از بانوی بالانشین بلاد بخاری، به همگان،
اینجانب، بانو بخاری، در همین"سخن جا" اعلام می دارم به علت عدم رعایت احترام بلاد تحت امرمان در بلاگفا، و نادیده گرفتن فر همایونی بخاری، و نیز به دلیل دست های پشت پرده، به خودمان امر می کنیم که از دیار بلاگفا مهاجرت نموده و حکومتش را تحریم نماییم. فلذا خود را دچار فرار مغزها کرده و با همه اهن و تولوپ مان به اینجا تشریف آوردیم و خود را به حکومت والا و اعظم بیان پناهنده اعلام کردیم تا درس عبرتی برای اعم حکومت های مجازی باشد. ضمن این نبشته اعلام می دارم گزیده ای از نبشته های بلاد محروم قدیمی، در بلاد جدید نگاشته شده اند و الباقی را نیز در اینجا به یادگار خواهم گذاشت. ضمنا به اطلاع می رساند نام تمامی صحابه بلاد محروم همچنان در بلاد جدید محفوظ می باشد و ما صحابه خود را رها نخواهیم کرد (یعنی که عمرا اگه ولتون کنم.)
نبشته های بلاد محروم نیز متعاقبا به فنا خواهد رفت تا ـ همچنان ـ درس عبرتی برای برخی حکوتهای مجازی باشد.
و کلللللللن هدف از این اسباب کشی همایونی را تادیب چنین حکومت هایی اعلام می داریم و به زعم خود والا و همایونی مان بانگ عدالت همی خواهیم زد که حکومت به کفر باقی می ماند اما به ظلم باقی نخواهد ماند.(+ افکت صدای گریه جمعیت از سوی برخی جوانان برنای زیردست)
باری، اینجانب تا اطلاع ثانوی و تحت سایه حکومت والا ایزد، با تمام قوا به مبارزه علیه آنان که می دانیم و می دانند، ادامه خواهیم داد.

+ نظرات آخرین پست در بلاد قبلی _ که دیگر نام نباید برد و شگون ندارد ـ بسته است؛ زیرا که دیگر اهن و تولوپ همایونی مان اجازه نمی دهد تشریف مان را ببریم آنجا و بلادمان را از نظر بگذرانیم. لطف بفرمایید لینک احتمالی ما را نیز تصحیح بفرمایید.اگر هم آن بلاگ را نبستیم به خاطر این بود که همان اهن و تولوپ مان اجازه نداد اسم بلاگمان ـ که عمری مواظب بودیم "طاهر" باشد ـ به دست یازی اجنبیان آلوده گردد. باشد که به نام ما بماند.


+ همه با هم : "نه" به نظر خصوصی... (حضار حاضر، یکصدا : خخخخخخخخ)

+ اصلن برسد روزی که پاراگراف آبی هم بلاگفا را تحریم بنماید! ( در اسرع وقت به ساعت بلاد جدید باید با جناب صفر و نیم جلسه ای مرسوم به مخ زنی ترتیب بدهم. به فکر آنم که به علت کم تجربگی در این موضوع، برخی جوانان برنای این دیار را به کمک فرا بخوانم؛ اگر از خود کفایت نشان بدهند.)

+ بانوی بالانشین هیچ گاه نگاه پر از لطف صحابه را از یاد مبارک همایونی اش نخواهد برد.

+ ضمنا وسیله ایاب و ذهاب فراهم است.

تمت.

 

په، نون: گذشته از شوخی، دلمان به آن دولت کریمه خوش است که در آن هیچ گونه اسباب کشی لازم نیست؛ و همه جا همان جاست.

په، په، نون: به پیشنهاد برخی دوستان و به علت رعایت حال هم وطنان عزیز و استفاده بهینه از انرژی کشورT بر آن شدیم تا بلادمان را ـ تا هوا گرم است ـ خاموش نگاه داریم و پاییز که شد و هوا سرد که شد، زغال پای منقلش بریزیم.

په، په، په، نون: لطف همسایه

 

  • فاطمه قلی‌پور

این «من» ام.
«من»همانی ام که به خاطرش آه کشیدی.
«من» همانی ام که شکوه اش را به چاه گفتی.
«من» همانی ام که عمری دشمنت شدم.
«من» همانم که عمری از آن به خدا پناه بردی.
«من» همانم که روبروی تو ایستادم.
«من» همانم که بیعت شکستم.
«من» همانم که در کمین محراب «شما» نشستم.
«من» همانم که «شما» ـ علیه السلام ـ را با شمشیر «من» ام، از اهل عالم گرفتم.
«من» همان لایق لعن ابدی ام؛
«من» من.
ابن ملجم، «من» ام آقا؛
«من» من است؛
«منیّت» من است.
شهادت می دهم که تو با «حق» ای و «حق» با توست، و «من» من، قاتل «حق».
و لعنت به «من» من
لعنت به قاتل «تو»
لعنت به قاتل«حق»
لعنت به «ابن ملجم»
تا روز قیامت.

 

 

اینو هم پیشنهاد می دم.از دوستم در تلاجن که چقدر ممنونشم گاهی.

  • فاطمه قلی‌پور

برخی در زندگی ما هستند. این ها مجازی اند و با حقیقی هایمان کاملا متفاوت اند؛ جزو علایق یا سلایق یا چنین چیزهایی. همه ی ما نیستند ولی بخشی از ما آن ها را می پسندد، یا بخشی از ما بخشی از آنها را می پذیرد. خواننده اند یا بازیگرند یا بازیکن اند یا کتاب اند یا نقش اند یا چیز و چیز و چیزک اند. و گاهی موقتی اند و گاهی عمیق اند و گاهی نوستالژیک اند و گاهی متغیرند.
 و دو نوع اند: یا پر رنگ شان می کنیم، و یا خیر.
 شخصا خوش نداشتم و ندارم که مجازی های زندگی ام جای مشخصی باشند؛ این که اطوارشان جلوی چشم باشند؛ این که همه کارهایی که هر روز خدا همه آدم های روی زمین انجام شان می دهند، حالا محض خاطر این مجازی ها مهم بشود. فوق ذوقم نسبت بهشان این بود که از یکی بپرسم فلانی کتاب جدید ننوشته؟ یا آلبوم جدید فلانی نیامده؟ یا بالاخره فلان چیز ترجمه شد؟ و همین. نه آن روزها دفتر باربی و سارا داشتم و نه این روزها پرندگان خشمگین و دی اند جی مادلز. دسک تاپم هیچ وقت عکس «کسی» نبود. دیوار اتاقم مال «کسی» نبود. لباس تنم شکل «کسی» نبود. اصلا حساس بوده ام به این که دنبال چیزی باشم؛ نه که مهم نباشند؛ نه. بسیار مهم بودند؛ بسیار موثر بودند؛ بسیار دوست داشتنی بودند؛ فقط رنگ نگرفتند؛ رنگ نگرفتم. هیچ وقت هیچ چیز مجازی پررنگ نشد که حالا لباسش یا تکیه کلامش یا عاداتش یا رنگش یا ریتمش یا غیره اش پررنگ بشود. هیچ کس آن قدر پررنگ نشد که بخواهد شکل بشود؛ که بتواند آن قدر مهم بشود که من شبیهش بشوم.
 و خب بله باید یک عدد مثال بزنم قبل از اصل کلام، که وقتی آخرش را خواندی ملتفت حرفم بشوی.
*
مثال:
 واضح ترین وشایع ترین مثال را همین دیروز دیدم. اصلا به لطف بلاگستان، هر روز می بینم. می بینم که دخترک یا پسرک مثلا پانزده ساله ای با سه نوع فونت اجق وجق(که هیچ وقت خدا خواندن و نوشتنش را یادنگرفتم) خودش را «لواتیک»، «بیبرین»، «گومزین»، «سوئیفتین»، ـ و این اواخر ـ «آدلیک» (!!) می خواند. (که علی الحسابشان می شود طرفداران دمی لواتو، جاستین بیبر، سلنا گومز، تیلور سوئیفت و آدل) بعد هم هی چپ بروند و راست بیایند که بله، این عکس «تیلور جون» است وقتی که دسته گلش را پرت کرد سمت جمعیت و ای وای خدا کاش من هم آنجا بودم که آن دسته گل از روی من رد می شد. یا «دمی» به خاطر آن پسره ی «ال.دنگ» یک روز در تیمارستان بستری شد. (یک روز؟) و ای خدا ببینید این «سلی» چه عاشقانه «داداش کوشولووو»یش را نگاه می کند «عجیجم»... این اواخر هم یک شاهکار دیدم: دختر سیزده ساله (باور کن!) نوشته بود من فلانی ام سیزده سال دارم و این وبلاگ را به عشق شوهرم جاستین بیبر ساختم. از اون دختره ی «...» ی ایکبیری سلنا هم به شدت متنفرم که شوهرمو داره ازم می دزده و بهتره بدونین نظراتی که اسم اون توش باشه تایید نمیشه.
*
توضیح:
بخاری البته شعر های «آدل» را گاهی می نویسد. «آندر د میستلتو» ی «جاستین» را بسیار بسیار نیکو و گریم های «دمی» را بسیار بسیار حرفه ای می داند. «لاو استوری» اثر «تیلور» را هنوز جزو تاپ فایو «لاو استوری» ها در کنار «مایکل» می گذارد. و شاید باور نکنید ولی«ع یر ویدات یو» ی آن دختره «سلنا» را ـ به دلیلی ـ بیش از هزار بار شنیده؛ اما رنگ...؟

*
سوال:
افتاد؟ «رنگ گرفتن» افتاد؟ تقریبا همان «جو» خودمان؛ که سیزده ـ چهارده ـ پانزده ساله اش می شود این مثالهایی که مذکور هستند، و بیست و یک ـ بیست و پنج ـ بیست و هفت ساله اش می شود خودمان.
رنگ ها ویژگی ها را عوض می کنند. مهم ها را بی اهمیت و بی اهمیت ها را مهم جلوه می دهند و همه ما این ها را می دانیم. و اصلا برای همین به «شوهرم شوهرم» آن دخترک سیزده ساله می خندیم. و عزیز تو هم می دانی که مثال ها «زیادی» اند در این متن، و اصلن اصلن اصلن مهم نیستند. و توضیح واضحات اند برای قسمت التفات.
 *
 ادامه:
ما هرهر به این توهمات ملت می خندیم؛
و شخص شخیص خندان احساس وظیفه کننده مان آیا خودش متوجه رنگ های زندگی هست؟ متوجه رنگ هایی که معنای ویژگی ها را عوض می کنند هست؟ آیا شخص شخیص متوجه مان، خودش رنگ داستایوفسکی و نیچه و اشو و اسکورسیزی و کوئیلو و جلال و هدایت و خیلی های دیگر نگرفته؟ (چه فرق می کند.)
که با «رنگ» بزرگ بشوی؛
که رنگ ها باشند که تو را بزرگ کنند؛
که تو با رنگ ها به چشم بیایی.
و رنگ، مختلف است.
*
اصل کلام و مکان التفات مورد نظر:
تو، یک صفحه ای؛
و رنگ، گاهی روی قلم است، که طرحی می شود روی تو؛ یا حتی اگر شتک بزند طرحی نو در پیچیدگی توست.
و رنگ، گاهی توی سطل است، و از بالا تا پایین، تو را مثل خودش مات می کند. تو می شوی «آن رنگی». رنگ مات یک دست؛ که گاهی زیبا هم هست ولی ـ عکاس ها و طراحان می دانند که ـ به آن تابلو نمی گویند نقاشی و بلکه می گویند «sample». و فرقش با تابلوی اول آن است که تابلوی اول را لزوما باید یک نقاش کشیده باشد که اثبات حضورش خود تابلوی نقاشی است. کما اینکه کور ـ و نه نقاش ـ هم می تواند یک سطل رنگ ـ و مهم نیست به چه رنگ ـ بپاشد توی صورت یک تابلو و بگوید:
ــ بیا. تمام شد؛ بعدی.
مزیت نقاشی این است که دیگر در به در همه ی ادیان و کتاب ها و جمله ها و عکس ها و لحظه ها را نمی گردی دنبال روی ماهش. نقاشت در همان پیچ و تاب منحنی های پیچیده ی تنیده ی خود توست و فاصله اش با طرحت، کم تر است از فاصله ی تو با رگ گردنت. گم نمی شود.
بعد تو هم می شوی تابلوی با مرام؛ که نقاشش را هیچ وقت یادش نمی رود.
 *
حرف من؟ این همه مثال؟ این همه توضیح واضحات؟
ـ عزیز... ماه رمضانی،خودت باش و پیچ و تاب هایت.
 
رنگی نشو. همین.

  • فاطمه قلی‌پور

مثلا می خواهی چه کارش کنی زندگی ات را. خب تا بوده همین بوده دیگر. اولش تمام قد ایستاده ای و بعد کم کم خم می شوی. بعد سعی می کنی بایستی ولی نمی توانی. می افتی روی خاک؛ با صورت؛ با ذلت. تازه می فهمی دنیا دست کیست. ولی کمی بعد دوباره شروع می کنی... می ایستی... و باز کمی که می گذرد خم می شوی... می افتی... می نشینی... برمی خیزی...
خب زندگی همین است عزیز من.
 زندگی همین «ایستادن، خم شدن، افتادن، دوباره ایستادن» است.
همین «قیام، رکوع، سجود».

.

.

.
.
.
.

.

*
همین. گفتم که حواسمان باشد توی زندگی هایمان وقتی افتادیم زمین، در حال سجده ایم؛ پس سبحان ربی الاعلی و بحمده... حواسمان باشد وقتی زیر فشار زندگی خم شدیم رکوع است؛ پس سبحان ربی العظیم و بحمده... که وقتی ایستاده ایم در موضع قیامیم؛ پس الحمد للله رب العالمین...

اصلا به قول شاعر خوشا آنان که دائم در نمازند.

ـ زندگی ات قبول، عزیز!

 

 
  • فاطمه قلی‌پور

خیلی حس جالبی است. فکر کردم شاید در «آن» لحظه، هرکس خاطره ای به ذهنش برسد. این طوری هزاران هزار «آن» داریم که هرکدامش مال یک نفر است.
 مثلا یکی با خانواده اش رفته، بچه بغل، رای را نوشته و «آن» لحظه رسیده. بعد، خاطره اش می شود «انداختن رای داخل صندوق، توسط فرزندم.»
 یا یکی آمده که «یادگار جنگ» است. داخل می شود و ـ سرفه ـ مستقیم و کمی با ـ سرفه ـ تحکم، می رود سمت میز اول برای تحویل ـ سرفه ـ مدارک. ـ سرفه ـ برگه را ـ سرفه ـ می گیرد و خودکار را از جیبش ـ سرفه، سرفه، سرفه ـ در می آورد و ـ سرفه ـ نام را ـ سرفه، سرفه، سرفه، سرفه، سرفه ـ می نویسد و انگار هیچ سرفه ای نبوده، ـ سرفه ـ سمت صندوق می رود و ـ سرفه، سرفه ـ کمی مکث می کند و کمی هم سرفه. بعد، رای را می اندازد و «خسته نباشید»ی هم ـ سرفه، سرفه، سرفه، و بازهم سرفه به علاوه ی یک دستمال ـ می گوید و می رود بیرون؛ سرفه. زیر نفس حبس همه.
«آن» لحظه ی این «یادگار جنگ» شاید تفاوت رای دادن هایش باشد؛ که قبلا در بیست و چند سالگی اش با ذوق و خنده رای را «پشت خاکریز» توی صندوق انداخته و یک «وی» هم گاهی به دوربین نشان داده که یعنی «بله، ما پیروزیم و خوشحال هم هستیم» و حالا در چهل و چند سالگی اش رای می دهد و سرفه. و  البته باز هم اگر دوربین بیاید جلو، به جای همه «سی» هایی که برای «cough» باید نشان ملت بدهد، همان «وی» را ـ سرفه ـ نشان بدهد ـ سرفه ـ و یک لبخند پیر بزند.
یا جوانی، دانشجویی، چیزی، بلند شود «اکیپی» بروند با رفقا رای بدهند و از انگشت های جوهری شان تق تق عکس بیاندازند و لباس های مارک دار همدیگر را جوهری کنند و گاهی سوژه دوربین شوند و اتفاقا جواب های قشنگی هم بدهند، بعدش هم ناهار «بزنند»، که همه اش می شود «آن».
 یا اینکه ـ مثل من ـ جزو  متولدین تابستان سال هفتاد شمسی باشد که این جماعت، خاصیت جالبی دارند و آن هم «دوبار رای اولی شدن» است.(دو نقطه، پرانتز) یک بار در سال هشتاد و پنج در انتخابات شورای شهر، رای اولی شدیم. قانون اساسی سال بعدش عوض شد و سن رای از پانزده به هجده سال تمام تغییر کرد و ما در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل، رای ندادیم. زد و ما هجده سالمان تمام شد!! و در انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال نود و یک، «دوباره» رای اولی شدیم! پس اگر من متولد تابستان هفتاد بگویم «آن لحظه» همین خاصیت به ذهنم رسید، بیراه نگفته ام. البته بخاری که دیگر قصه خودش را دارد؛ چون علاوه بر دو بار رای اولی شدن، شناسنامه اش همین وسط ها گم شد و شناسنامه المثنایش هنوز بدون مهر بود، و وقتی جناب مسئول مهر در باجه اخذ رای، این صفحه سفید را دید، فرمود:« به به! رای اولی هم که هستی؟!»
خاصیت بخاری لابد این است که سه بار رای اولی شود!!

یکی می گفت: «رای دادن در حالت عادی خودش جهاد اکبر بود؛ حالا که با این شرایط بد داخلی و فشار های خارجی دیگر جهاد اصغر شده! (دو نقطه، دی!)» گفت و من ذهنم به جنگ کشید. تقصیر من هم نیست! مصداق بارز جهاد اصغر در ذهن بروبچه های شصت و هفتاد، خواه ناخواه دفاع مقدس است. چه کنیم؟! بین شان نبودیم ولی دوستشان داریم. بین شان نبودیم، و ارتباط مان پلی است که می سازیم. خودمان هم می دانیم که شاید اصلا شبیه آدم هایی نباشیم که آرزو می کردند کاش هزار جان داشتند و در راه خداوند فدا می کردند؛ یا مادرهایی که آرزو می کردند کاش هزار پسر داشتند و در راه اسلام می دادند. ولی چه کنیم؟! پل می زنیم چون دوستشان داریم. پل می زنیم، و مخرج مشترک که می گیریم، ناگاه می شود همان «هزار». ک.م.م. ایران دهه های شصت و هفتاد، و دهه های سی و چهل و پنجاه، می شود هزار. پل می زنیم و می فهمیم شهدا به خاطر این «شهید» شدند که مشغول عمل به تکلیف مقدر خداوند بودند؛ چون حاضر بودند هزار بار هم که شده اعاده ی تکلیف کنند. شهید شدند چون غرق تکلیف شان بودند؛ چون تکلیف شناس بودند؛ «گواه خداوند» شدند چون جهاد اصغرشان را شناختند. چون خاصیت شان آن است که جهاد را می شناسند و قابلیت ساختن هزار «آن» جهادی در وجودشان هست. پل می زنم، و من هم باید بشناسم. پل می زنم، و من هم باید در راه خدا بجنگم. پل می زنم، و من هم در راه خدا می جنگم. اگر هنوز هستند استخوان هایی که مادرانی سر دست بگیرند و به صورت بمالند و تبرک بجویند، من هم یک شناسنامه بوسیدنی دارم. من هم یک «آن» دارم که ساندیس و شکلات احتمالی اش «احلی من العسل» است و تازه فهمیده ام «حلوای تن تناری» حتی از آن هم شیرین تر است. پل می زنم، و من هم در «جبهه» ها «حضور» دارم، و در وصیت نامه ام می نویسم:

کاش هزار بار رای اولی می شدم...

 

  • فاطمه قلی‌پور


دقت کردی؟

بعضی چیزها هم خودشان قشنگ اند

هم عکس شان

و هم حتی برعکس شان.

 

  • فاطمه قلی‌پور


به دلیلی چند وقتی داشتم به این فکر می کزدم که اولین بار کی به فکر اتاق عمل افتادم. برگشتم به بیمارستانی شدن اقوام و دوستان. گشتم و برگشتم و سرآخر پیدایش کردم. اولین اتاق عمل جدی زندگی ام را پیدا کردم. چند سال پیش، راهی سفر زیارتی راهیان نور شدیم. محل اسکان مان بیمارستان صحرایی امام حسن(ع) بود. وسط بیابان، با یک جاده خاکی درب و داغان وصل می شد به خیابانی دور از شهر، و این یعنی اینکه این جا شرایط خاص خودش را دارد: ساکت، آرام، خنک، رازآلود، خسته، سنگین، مهربان، و پرت.

راوی ــ یادش بخیر ــ شروع کرد به صحبت کردن. گفت این بیمارستان برای رسیدگی به مجروحین «فلان عملیات » در «فلان منطقه» احداث شده. گفت دست نخورده باقی مانده. گفت شاید بتوانید حتی بعضی جاها رد کم رنگ شده ی خون را هم ببینید؛ مثلا روی «فلان دیوار» از «فلان اتاق» ، و خلاصه، می توان گفت «حضور» شهدا در این مکان، فیزیکی تر است؛ چون هنوز بقایا باقی است. حواس تان باشد. رنگ سبز روی دیوارها مال همان سالهاست. جاهایی که شما پتو انداخته اید و خوابیده اید، قبلا شهید و مجروح خوابیده است. لطفا در همه مکان ها با وضو باشید. از شوخی بی مورد تا حد امکان پرهیز کنید. و....
*
خدا را شکر در زندگی من تعداد دفعات رفتن به بیمارستان کمتر از تعداد انگشتان دست است. اصلا شاید دلیل کارهای آن شبم هم همین بود. هی دور و برم را نگاه می کردم. هی دنبال آن رد های کم رنگ می گشتم. هی روی شان دست می کشیدم و هی آرام و آرام تر می شدم. هی راه می رفتم و فکر می کردم. «اینجا کنار دیوار است. پس احتمالا جای مجروحین بدون تخت بوده. اینجا کنج دیوار است. پس جنازه های شهدا می توانسته اینجا بوده باشد. این اتاق کوچک تر است. می توانسته شش تخته باشد. رنگ دیوار اینجا کم رنگ تر شده. چرا...؟» آن طرف هم یک خط مستقیم روی دیوار کشیده بودند. (فکر کنم) زرد کم رنگ، که پیچید سمت راست. کنارش هم یک درب به نسبت، بزرگتر: «اتاق عمل».
اتاق عمل، شده بود نمازخانه زائرین. نمازخواندن دقیقا وسط جایی که به قول راوی، قبلا شهید خوابیده، کار عجیبی بود؛ یعنی به نظرم کار عجیبی می آمد. یک کار شگرفت؛ یک کار خاص؛ کاری که شاید فقط یک بار فرصت انجامش را داشته باشی. یک در بزرگ با دو لت سبز، با دو پنجره مربعی کوچک روی هر کدام، مقارن با هم. بازش کردم. بله. هر دو لت در را باز کردم ببینم «چه خبر است». اولین اتاق عمل زندگی من، نه مثل اتاق عمل های خودمان، پر از دم و دستگاه بود، نه پر از چراغ های n ولتی؛ نه از بوق بوق دستگاه ها خبری بود و نه کف و سقف و دیوار سفید. اتفاقا دقیقا یک نمازخانه تمام عیار بود با فضای مناسب. فقط مسئله این جا بود که به وضوح، تکرار می کنم، به وضوح می فهمیدی قبلا اتاق عمل بوده. آن قدر واضح، که نشستم وسط همین «عمل خانه» و فقط به دور و برم نگاه کردم. نگاه کردم ببینم واقعا چه خبر است؟؟؟
همه اش دو تا اتاق تو در تو بود که درب اتاق دوم، رو به درب اتاق جلویی باز می شد. اتاق جلویی مستطیل بزرگ تر، و اتاق عقبی، کمی کوچک تر. شروع کردم به ادامه «بازسازی ذهنی بیمارستان صحرایی». «خب، احتمالا این جا اتاق آماده سازی است و آن یکی هم اتاق عمل اصلی». سر در اتاق اصلی هم (اگر در ذهنم مانده باشد، چیزی شبیه) این بود: اینجا معراج شهدا بوده است. راست هم می گفت. این اتاق، «آخرین جا» ی خیلی ها بوده است. ایستادم که فرصت انجام آن کار خاص از کفم نرفته باشد. ایستادم که نماز بخوانم در آن چهاردیواری عجیب خلوت آرام پر رمز و راز ساکت خوشبو.
*
آن جایی که دلم می خواست تو را هم در آن شریک کرده باشم دقیقا از همین جای خاطره ام شروع می شود؛ یعنی از زمانی که من از آن معراج شهدا، چهار دیواری خوشبوی آرام، اتاق عمل، بیرون آمدم. از ساختمان بیمارستان صحرایی بیرون آمدم. روبرویم تا چشم کار می کرد، بیابان بود. نشستم کنار حریم طناب های رنگی و فانوس های روشن. نشستم آن آخرین جایی که می شد نشست. نشستم سمت بیابان، و نکته این جاست: تازه فهمیدم کجا هستم. تازه از نقشه ذهنی بیمارستانم آمدم بیرون و مثل Google Earth رفتم بالا و بالا تر، و دیدم بیمارستان صحرایی، نقطه ای است وسط دایره ی بیابان. جایی است بین شهر و منطقه ی جنگی؛ برزخ. برزخ برزخ.
مستقیم از همان آسمان ذهنی ام افتادم وسط اتاق خوشبو. بله، دور بود. خیلی دور بود. با چشم های باز یا بسته، نمی دانم، ایستادم، برگشتم، رفتم آن گوشه ی تاریک روشن کنار فانوس ها. همه چیزش مثل همیشه ی همه ی فضاسازی های دفاع مقدس بود غیر از این که یک قبر کامل داشت. یک قبر کامل وسط بیابان که می شد راحت بایستی داخلش، نماز بخوانی یا بخوابی حتی.(حضور ذهن ندارم که این کارها را انجام دادم یا نه) آن جا که تو هم باید در خاطره ام باشی این جاست. این جایی که من ایستادم باید باشی. من، ایستادم بالای قبر، و به سیاهی شدیدا عمیق خاک خیسش نگاه کردم، و دیدم خاک زیر پایم دارد نرم می شود. من داشتم داخل قبر می افتادم.
دقیقا همین بود. همین جایی که تو هم باید بدانی همین بود: این نرم شدن خاک زیر پای من.
با چشم های باز یا بسته، نمی دانم، خودم را گذاشتم جای یک بسیجی هم سن و سال خودم که چشم هایش نیمه باز مانده است. جایی از بدنش که حتی شاید نمی داند کجاست درد می کند. یکی درمیان بیهوش می شود. صداها را گنگ می شنود. شاید ذکر یا هذیان یا آخ و آی هم بگوید. خسته و تشنه است. ضعف دارد. بی حواس است. گرم است. خشک است. خون هست. جیغ هست. رنگ های بی ربط و چرک و کدر هست. نگرانی هست. بی خبری هست. چهره ی کریه جنگ هست.
بعد او یا من را می برند اتاق عمل ...
ببخشید، از اینجا به بعد را باید نیمه کاره بگذارم. همان جا هم نیمه کاره گذاشتم.

من نمی دانم در اتاق عمل چه اتفاقی می افتاده. ولی این را می دانم که وسط این بیابان برزخی، اتاق عملی هست که اسمش معراج شهداست. این را می دانم که زیر دست پزشک اتاق عمل، یک نفر زنده است؛ یک زنده برزخی است و احتمال «یک دومی» زنده بودنش، از همه ی لحظه هایش واضح تر است. یک نفر پایش را گذاشته روی لبه، و خاک نرم زمین را با همه روح و جسمش احساس می کند.
*
زندگی، اتاق عمل همه ماست.

  • فاطمه قلی‌پور

اول: پاره ای وقت ها، اتفاقات زندگی، "طعم" پیدا می کنند؛ آن هم نه شور یا ترش یا شیرین یا تلخ؛ نه بی مزه یا ملس؛ طعمی که مال همان اتفاق باشد. مثالش طعم یک روز گرم تابستانی است که کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستاده ای و همه اش به این فکر می کنی ساعت فلان، باید فلان جا باشی و عرق از سر و رویت می بارد و گرسنه ای و تشنه ای و حواست جمع یا پرت است... طعم این لحظه و این اتفاق، تلخ و شیرین و گرم نیست؛ طعم آسفالت است؛ طعم یک خیابان بلند است، بدون ماشین. زمستان، اگر کنار همان خیابان باشی، منتظر تاکسی هم ایستاده باشی، طعم تابستانش با طعم زمستانش فرق دارد؛ و نه تلخ است، نه شور است و نه شیرین؛ حتی اگر آسفالت، همان آسفالت، و خیابان بلند، همان طور بدون ماشین باشد.

*

دوم: یک و نیم بعد از ظهر بیایی حرم. خلوت؛ آرام؛ بعد دقیقا می فهمی طعم دنیا چطور عوض می شود؛ حتی اگر همه اجزای این ساختمان ــ که تو نهایتا چهار سالش را دیده ای ــ چند صد سال، همین طور بوده باشد. می فهمی همین سنگ ها که عمر پدر و پدربزرگت را دارند، و تو چهار سال زل زده ای بهشان و دوربین های صدا و سیما " پخش زنده" اش را نشانت دادند، چقدر خوشمزه اند؛ چقدر دیدنی ترند؛ چقدر مهم اند؛ کم مانده شک کنی به اینکه قبلا هم ضریح، همین طور طلایی بوده باشد. کم مانده از بغل دستی ات بپرسی " ببخشید، دقت کرده بودی سنگ فرش شبستان، سفید است ولی سنگ فرش رواق ها قهوه ای است؟ " کم مانده از همین رواق مطهری بروی داخل، تک تک تکه های آینه ی آینه کاری ها را بشماری تا ببینی هفت میلیارد می شود یا نه. بعد، همین طور که نزدیک تر می شوی به مرکز، اذن دخول می خوانی، صلوات می گویی، آیه می خوانی، ذکر می گویی، اشک و اذن و آیه و حرف و صلوات و سنگ و عقیق و ضریح و مرکز و مشکی و طلایی، پــخش می شوند. اذان و اقامه و اسم و رسم و مرام، پـخش می شوند. قرمز و نقره ای و مشکی و طلایی و سبز، پـخش می شوند. بعد می چکند. بعد تو می بینی. می بینی که پـخش شده ای. می بینی که دست به پنجره فولاد ایستاده ای و پـخش شده ای. بـخش شده ای. می بینی که تصویرت درون همه  ی آن ــ احتمالا ــ هفت میلیارد تکه آینه، بـخش شده. می شنوی که صلوات و ذکر و دعا و آیه و شعر و اذن دخول همه و خودت، بین تک تک سلول های بدن همه و خودت، پـخش شده. همه ی مفاهیم، پـخش شده اند. وحدت و کثرت، پـخش شده اند؛ توازن پخش شده است؛ مناجات، پـخش شده است؛ عاشورا پـخش شده است؛ ظهور، پـخش شده است؛ اصلا خود " حرم " شده مفهوم، و خود تو در مفهوم حرم، منتشر شده ای.
می شنوی نمی شنوی می بینی نمی بینی حواست هست نیست می خواهی نمی خواهی سرد گرم خنک داغ سیاه سفید مشکی طلایی مرگ زندگی حرم صلوات اذن ذکر صلوات سبحان الله الحمدلله اللهم صل علی رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی من ظلمات الوهم اللهم یا سبحان صل علی محمد اللهم باذنک و اذن رسوله و علی ملته یا ایها الذین سیعلم الذین ای منقلب...........
کجایی؟؟؟

*

سوم: وقتی دقیقا می دانی مرکز حرم ایستاده ای، دقیقا می دانی که نیستی. طعم حرم، حتی طعم پخش شدن نیست؛ طعم گم شدن است.

  • فاطمه قلی‌پور

دیدی گاهی وقت ها که بی هدف، تلویزیون روشن می کنی و کانال عوض می کنی، دقیقا چیزی پیدا می شود که میخکوبت کند پای یک کانال؟
میخکوبم کرد. میخکوب شدم؛ به یک صحنه ی عجیب که ندیده بودم در هیچ کدام از صحنه های جنگ (یا نمی دانم دفاع مقدس یا جنگ تحمیلی یا هر چه که هست و همه مان می دانیم که منظورمان چیست.) دوربین، یک گوشه ی دنج بود با تنظیم صدایی کنترل شده روی تصویر(کاملا رئال!!) و نکته ی اصلی که باعث می شد همه این ها که گفتم در همان لحظه ی اول رنگ ببازد این بود که فیلم، دقیقا داشت «روایت» می کرد.
و روایت آن است که تو بدون دخالت هیچ موضوعی هیچ دستی هیچ نگاهی هیچ صدایی بتوانی ببینی دقیقا چه اتفاقی افتاده. و مستند، مجموعه تصاویری است که بر اساس واقعیت، موضوعی را تبیین می کند و مستندی ارجح است که روایی باشد و روایتی معتبرتر است که استناد تصویری داشته باشد و «آخرین روزهای زمستان» روایتی تصویری بود از جنگ.
تصویر آدم هایی را می دیدی که همه جا اسمشان را شنیده بودی عکسشان را دیده بودی. غلامحسین افشردی و احمد متوسلیان را می دیدی که خاکی و خسته بودند. متوسلیان کم آورده بود. مسئله ی نمی دانم کجا را خارج از وظیفه ی شرعی اش می دانست. افشردی موتور پیغام را رسما خفت کرده بود و یادداشت متوسلیان را برداشته بود خوانده بود زیرش پانوشت زده بود که بابا، متوسلیان خسته شده. من افشردی را از فرمانده تیپی برکنار کنید بزنید جای حاج احمد، حاج احمد را بزنید جای من فرمانده تیپ بشود برگردد عقب دور از همهمه ی اینجا باشد.گفته بود می دانم که حاج احمد راست می گوید و کاری که من فرمانده دستور داده ام، عملا به طور کامل انجام شدنی نیست. حق با حاج احمد است ولی مجبوریم. به متوسلیان حق داده بود چون مهره های اصلی اش شهید شده بودند؛ جناح کناری نرسیده بود به جایی که باید؛ نیرو و مهمات و انرژی کم بود؛ تمام هم و غم عراق شده بود قرارگاه نصر و همه جا آتش می بارید.
بیخیال واقعی بودن یا نبودن فیلم هایش یا دیالوگ هایش.

همه این ها را «نشان» داد...


اصلا این ها به کنار.

چشم بستم. چشم باز کردم. نریتور گفت حاج احمد پشت بی سیم به افشردی گفته ببین حسن آقا، اینجا آتش بازی است. و بعد هم گوشی را بالا گرفته بود تا همه در اتاق جنگ، صدای شلیک ها را بشنوند.
راه دور نرو. پرت نشو. مسئله همین جاست. مسئله همین جمله آخر است. مسئله دقیقا این است: دوربین «نشان داد» که احمد متوسلیان گوشی بی سیم را بالا نگه داشته و صدا در حال انتقال است.
و این یعنی این که ما یاد گرفتیم که باید تصویری وجود داشته باشد.
پلک می زدم. فقط داشتم پلک می زدم. تصویر، مدام واضح تر می شد مدام شبیه تر می شدند مدام نزدیک تر می شدم به وقایع مدام بیشتر غرق می شدم و مدام و مداوم صدای خودم را می شنیدم که می گفتم خدایا کاش شبیه سازی باشد کاش واقعی نباشد کاش نبینم اصلا کاش بمیرم.


بحث اصلا دفاع مقدس نیست. حتی بحث مستند نیست. بحث همان جمله است که گفتم؛ همان «نشان داد». این نشان داد و اینکه چه زمانی نشان داد و این که چرا تا به حال نشان نداد بحث ماست. ما کی یاد می گیریم به زمان کار کنیم. کی یاد می گیریم به روز بودن به کتاب و لباس مارک دار و پیرایش رنگ و لعاب دار نیست؛ به این است که تحلیل مربوط به هر چیزی را در زمان خودش داشته باشیم. و لابد هنوز زمان روایت کردن از دفاع مقدس فرا نرسیده. شاید ما از مدرن هم گذشته ایم و پست مدرن شده ایم و دیگر نیازی هم به روایت نیست. احتمالا دلیل تطبیق دفاع هشت ساله ایران در مقابل عراق، با جنگ های جهانی اول و دوم  (و اخیرا با جنگ سی  و سه روزه اسرائیل!!) هم همین باشد. لابد دیگر کسی نیازی به رفتارشناسی شهدا برای مدیریت امور زندگی اش ندارد که بعد از درخت شدن نهال انقلاب، تازه حلقه حلقه فیلم ( و مطمئنا اسناد و مدارک و عکس روزنامه و مصاحبه و مناظره ) یکی یکی کشف می شوند. می ترسم بیست سال بگذرد و آن وقت، بعد بیست سال رسانه کشورم برنامه ای پخش کند که «نشان بدهد» چطور سرها را در فلسطین با تانک و موشک نشانه می روند و «نشان بدهد» چطور آدم ها زیر تانک ها له می شوند و «نشان بدهد» چطور کسی جلوی چشم پنجاه نفر، بخاطر نداشتن یک تکه گاز استریل و چند قطره پویدون یداین، از عفونت زخمش می میرد. می ترسم بیست سال بعد در رسانه ملی تصویری از خانه ای «ببینم» که آدم هایش خوابند، و ناگهان دیوار خانه می شکافد و تانکی از روی آدمهای گنگ خواب آلود وحشت زده ی  در حال فرار رد می شود و همین حین هم نرشن برود که بله،«در آن زمان ناامنی در فلسطین به حدی بود که مردم درخانه های خود، مظلومانه به شهادت می رسیدند...» می ترسم بیست سال بعد فیلم های سوختن آدمهای میانمار را در تلویزیون «ببینم». ببینم که تلویزیون کشورم «نشان بدهد» که در اوگاندا دختر بچه سه ساله ای از گرسنگی محتضر شده و دهانش را (ببخشید، بگویم شبیه علی اصغر امام حسین؟) باز و بسته می کند و آخرش هم به طرز وحشتناکی رعشه می گیرد و جان می دهد. می ترسم این ها را بچه های مان «ببینند» و بعد بپرسند مثلا «مامان یا بابا....می بینی؟» و ما  بگوییم که «ای وای...می بینی..؟؟؟» و بعدتر پیش خودمان بگوییم «من هم ندیده بودم...»
یاد نگرفتیم؛ نخواستیم یاد بگیریم و نگذاشتند که یاد بگیریم. هم خواب بودیم و هم خوابمان کردند و هم خودمان را به خواب زدیم. همین ها شد که نخواستیم به ساعت نگاه کنیم؛ همین ها شد که نفهمیدیم چطور درختمان بزرگ شده. زل زدیم به شاخه هایش و منتظر میوه ماندیم. و حالا هم حاضریم یقه ی همه دولت ها و احزاب سیاسی و رهبر و امام و نظام و استکبار جهانی را بگیریم، اما یک لحظه به این فکر نکنیم که تا تحلیل و روایت نباشد، دولت که دولت است، نظام هم ... بیخود نیست که بعد عاشورا باید زینب روایت گری می بود و باید زین العابدین تحلیل گری می بود که عاشورا ماندگار بشود؛ وگرنه که مردم فرق «اهل بیت پیامبر» و «خارجی» را هم نفهمیدند...
کم گذاشته ایم؛ همه مان بلا استثناء. آن ها برای نشان ندادن و ما برای بسنده کردن. بسنده کردیم به تصاویر پنج ثانیه ای. نشستیم پای کلیپ های پنج دقیقه ای. گوش دادیم به خبرهای شصت و نود ثانیه ای. کی یاد می گیریم این درس ها را از عاشورا. کی یاد می گیریم که عاشورا روضه اش هم روایت است. کی می فهمیم که اگر خانه هر کداممان این روزها شده «هیات ارباب»، پا جای پای همان امام و همان بانو گذاشته ایم. چند سده ی دیگر باید بگذرد تا بالاخره ما «سنت روایت» را از عاشورا بگیریم و به «هویت» مان اضافه کنیم. کجاست حواسمان وقتی وسط روضه ایم. کجای کاریم وقتی روضه خوان می گوید «ابالفضل گفته روضه مرا این گونه بخوانید...»  یعنی تصحیح روایت؛ یعنی ایجاد سنّت. همین شده که هر «نامداحی» به خودش اجازه هر بدعتی بدهد و آخرش هم بچسباند به سید بن طاووس. همین شده که فردای شام غریبان ــ که منشإ روایت آنجاست ــ شده آخرین روز عزاهایمان!! و انگار محرم تمام شده. کسی هم به کسی نیست که تازه اول کار همین جاست. اول عزای زینب و زین العابدین تازه فردای شام غریبان است...
هنوز هم همینیم.

 

بحث جنگ نیست. بحث عدم شناخت زمان است. بحث این است که «توابین هم تعدادشان از شهدای کربلا بیشتر بود هم حرکتشان گسترده تر بود. ولی هیچ وقت تاثیر شهدای کربلا را نداشتند. چون در زمانی که باید، عمل نکردند.»1 بحث این است که چون زمان نمی شناسیم، به هر خوراکی راضی شده ایم.

احساس می کنم اگر حاج احمد آن سوی بی سیم بگوید فلانی، این جا آتش باران است و بعد گوشی را روی هوا نگه دارد، من آن طرف بی سیم، صدای تیک تاک می شنوم...

 

1: مقام معظم رهبری/ نقل به مضمون

 

 

  • فاطمه قلی‌پور

از در و دیوار بالا می روند، با مهرها «قل قل بازی» می کنند، مهر می خورند، دنبال مادرشان می گردند، خوابیده اند، شیر می خورند، می دوند، بازی می کنند، نگاه می کنند...
این ها که گفتم رفتار بچه ها در حرم است. کسی هم اعتراضی به این شرایط ندارد. خیلی هم طبیعی و عادی است اگر وسط قنوت مرجع تقلید مملکت در نماز جماعت حرم در مرکز فرهنگی تبلیغی جهان اسلام، در عرض یک ثانیه، صدای جیغ یک بچه ی یک ساله از صدای میکروفون بلندتر باشد! (و طبیعی تر البته آن است که این جیغ، امتداد هم پیدا کند!! یا همراهی یکی دیگر از هم سالان ایشان را به دنبال داشته باشد!!) چرا که اساسا مسئله چیز دیگری است. و آن «چیز دیگر» آن است که برای هیچ بزرگتری، جیغ چنان بچه ای، غیر عادی یا آزار دهنده نیست؛ نه به خاطر این که «بچه است دیگر...»؛ بلکه به خاطر این که «ما هم خودمان از این جیغ ها کشیده ایم...»
حرفم این است که اساسا تعریف و کاربرد تربیت دینی در همه ی شهرها با شهرهایی که «حرم» دارند، فرق می کند. خانواده ها در شهرهایی که حرم دارند، در حرم بزرگ می شوند. بچه هایشان هم در حرم بزرگ می شوند. روی سرامیک و موزاییک حرم زمین می خورند. دستشان را روی دیوار حرم می گذارند و بلند می شوند، عطر حرم را استشمام می کنند. مهر حرم را می خورند. هوای حرم را تنفس می کنند. روی فرش حرم غلت می خورند. «احکام» را بین نماز حرم می فهمند. «جشن عبادت» شان با «نماز حرم» است. ادای موذن حرم را در می آورند. «شکیات نماز» و «وصل به جماعت» را در دویدن برای رسیدن به نماز جماعت یاد می گیرند. دعای دسته جمعی شان، دعای فرج حرم است. اسم کمیل و ندبه و آل یاسین را روی تابلوی برنامه هفتگی حرم می خوانند. احترام به علما را در رواق مطهری می بینند. «حال سقاخانه» و «سلام برحسین» و «لعنت بر یزید» را کنار آبخوری حیاط حرم یاد می گیرند. «نذر» را از گندم کبوترهای حرم می فهمند. «سبز» برایشان رنگ چوب خادمان است. «سیاه» پارچه ی مشکی عزای حرم است. «طلایی» ایوان طلاست. «سفید» چادر است. «آبی» گنبد است. اصلا موسیقی نقاره خانه است. «عید» شکلات است. «عزا» روضه است؛ روضه ی حرم .
زیر پر و بال حرم بزرگ شدن یعنی همین؛ یعنی بچه هیئتی شدن و چای هیئت خوردن مقدمه می خواهد.مقدمه اش هم می شود اهل حرم بودن و خاک حرم خوردن.
همین ها می شود فرق «زائر» و «مجاور».
همین ها می شود زندگی در حریم.
همین ها می شود دلیل شاعر برای این بیت که:
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم، من همان کودکم همان بانو...

 

 

*متن کامل شعر در ادامه مطلب

  • فاطمه قلی‌پور

این اجلاس سران غیرمتعهد ها هم بالاخره تمام شد. با خودم فکر می کردم خدا را شکر که میزبانش ایران بود؛ نه به خاطر همه ارزش هایی که توی تلویزیون ازشان حرف زدیم؛ بلکه به خاطر خیلی چیزهای دیگر...
به خاطر این که بالاخره یک «خبر» پیدا شد که کاریکاتوریست ها، سایت های منتقد و یا حامی دولت، رسانه های داخلی و خارجی موافق و یا مخالف نظام، اصناف، و ــ از همه مهم تر ــ مردم را از این «لاک مرغ» نجات بدهد. و خدا را شکر چند روزی در مملکت، شاهد این نبودیم که در عین ــ می شود گفت ــ در رفتن قیمت مرغ و نوسانات مربوط به آن از دست دولت و تلاش برای بازپس گرفتن آن، مردم پنجاه تایی مرغ بخرند، انبار کنند، شایعه بسازند، گران بفروشند، جیغ بزنند، سر صف های طولانی غیبت کنند و تهمت بزنند و دعوا کنند و هم وطنشان را (که در همه کلیپ های ویدئوی این ور و آن ور آبی برایش می میرند) هل بدهند و کتک بزنند، هوچی گری کنند، شب نامه پخش کنند!، و به خاطر مرغ گران، نام «گران» ایران را ــ خیلی راحت ــ زیر پا له کنند... و آخرش دلیل همه آن تهمت ها و غیبت ها و هوارها و شایعه ها را دولت و امثال دولت بدانند ( که لابد اگر مرغ گران نمی شد که ما غیبت نمی کردیم) آخر ما ــ بزرگ و کوچک مان، و البته متأسفانه و در کمال شگفتی، سیاسی و غیر سیاسی و سیاست زده مان ــ عادت کرده ایم به اینکه «مسئله یعنی چیزی که اخبار ــ داخلی و خارجی ــ اعلام کرده است» و سپس درباره مسئله نظر می دهیم، و با کارشناسی کامل، نقد می کنیم، و اصلا تا رئیس جمهور نشویم، مسئله را ول نمی کنیم. در واقع تا«مسئله» عوض نشود دست بردار نیستیم. کما اینکه اگر چرخی در خیابان می زدید می دیدید که از صف مرغ آنچنان خبری نیست چون اساسا از لاک مرغ ...

و الحمدلله ربّ العاملین که اجلاس سران غیرمتعهدها در ایران بود. فرصتی شد تا ایرانی جماعت، تأثیر وجود رهبری در فضای بین المللی را خودشان ببینند تا دیگر این تأثیر به گردن رسانه ملی نیفتد! در اجلاس سران غیرمتعهد با کمی زیرکی به راحتی آب خوردن و بدون نیاز به هرگونه خبر و خبرنگار بازی و رسانه گری فرصتی بود تا نگاه سران صد و بیست کشور دنیا به رهبر نظام اسلامی را ببینیم. همین که چشم هایشان را ببینیم. این بهترین فرصت بود تا همه بفهمیم تنها، تنها و تنها کسی که سه متری بان کی مون می ایستد و می گوید «شورای امنیت سازمان ملل، دارای ساختار و ساز و کاری غیرمنطقی، ناعادلانه و کاملا غیر دموکراتیک است.» رهبر انقلاب اسلامی ایران است. چشم های شان را دوست داشتم. و ــ غیر منصفانه بگویم ــ لرزش خفیف دست بان کی مون موقع یادداشت برداشتن(!!) از سخنان رهبر انقلاب اسلامی. حالا گیرم که هر کس ــ و احیانا ناکسی ــ بیاید بگوید نظام اسلامی و ولایت فقیه، فلان است و فلان. (رجوع کنید به خیلی قبل تر، نامه بعضی ها به برخی دیگر) اجلاس سران غیر متعهد ها برای من فرصتی بود تا بفهمم آمیختگی فقه با جان آدمی، بهتر از آمیختگی حقوق و سیاست و علم رابطه است؛ چون فقیه فقط این را وافی می داند که از خدا بترسد، ولی سناتور بر خود لازم می بیند که از صد و بیست کشور غیرمتعهد جهان، و البته ــ و صد البته و بیشتر از همه ــ از اسرائیل. خدا را شکر که سران غیر متعهد ها در ایران جمع شدند؛ وگرنه من، این آرامش برگرفته از شجاعت برگرفته از فقاهت را در چشم ها و حرکات و سکنات مقام معظم رهبری، و آن لرزش خفیف برگه در دست و آن آشفتگی ریز زیر آن لبخند محو و آن احترام همیشگی و آن صورت بدون حرارت بان کی مون را نمی توانستم در هیچ کجای دیگر ببینم. یا اصلا نمی توانستم هیچ گاه بیشتر از اینجا، این قدر به فقاهت سیاسی اعتماد کنم...

و الحمدلله ربّ العالمین که اجلاس سران غیرمتعهد در ایران بود؛ وگرنه من و خیلی از هم سن و سالان من حواسمان جمع نمی شد که گینه بیسائو هم کشور است. بورکینافاسو هم کشور است. بنگلادش کشور است. مغولستان نزدیک ماست. کره شمالی ما را پذیرفته است. حامد کرزای و هوگو چاوز را خیلی های دیگر غیر از احمدی نژاد خودمان بغل می کنند و عکس می گیرند. خیلی کشورهای دیگر غیر از ما، افغانستان را دوست و برادر و دارای سابقه غنی فرهنگی می دانند. یادمان افتاد نقشه جهان، آنی نیست که توی ذهن ما نقش بسته، و به جایش، آن چیزی است که روی کاغذ ـ و البته در واقعیت ـ است. یاد گرفتیم همان وقت هایی که توی شوخی ها و طنزهایمان می نویسیم «کشور دوست و همسایه، بورکینافاسو» و هرهر می خندیم، آمریکا ــ با همه دک و پوزش ــ به سران همین بورکینافاسو پیام تهدید آمیز ارسال می کند که به ایران نروند. یاد گرفتیم این یعنی اینکه آمریکا ـ با همه دک و پوزش ــ می فهمد بورکینافاسو هم کشور است، اما من ایرانی نمی فهمم. یادمان رفته بود این ها را ...

و الحمدلله ربّ العالمین که اجلاس سران غیرمتعهد در ایران برگزار شد؛ وگرنه کدام مان می فهمیدیم که ترور دانشمندان ایران خیلی گسترده تر از حرف هایی است که می زنیم؟ از کجا می فهمیدیم که اگر هفته ای یک بار، یک مستند از «شهدای دانش» در رسانه ملی پخش می شود، فقط تبلیغات و مانور رسانه ای نیست. اصلا کدام مان عبارت «تروریسم دولتی» را یاد می گرفتیم؟
چه کسی می خواست بهمان نهیب بزند که وقتی آرمیتا ــ که از قضا یک دختربچه پنج ساله است ــ می گوید که «می خواهد برق بخواند تا ایران پیشرفت کند» و اضافه کند که «پدرش هم همین را می خواسته»، یعنی اینکه آرمیتای پنج ساله فهمیده که باید درسی بخواند که به درد جامعه اش بخورد؛ یعنی فهمیده که پدرش هم شهید شد چون همین را درست فهمیده بود. این ها شکر ندارد؟ خودت بگو... اصلا من این تصویر را کجا می توانستم بببینم:

 

 

 

  • فاطمه قلی‌پور